شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳۳۸ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

دردا که سوخت آتش دل، جسم و جان من
برخاست دود غم، دگر از دودمان من

شد آشیانه‌ام قفس تنگ این جهان
جغدی در این قفس شده هم‌آشیان من

کامم که خود ز غصّهٔ ایام تلخ بود
شد تلخ‌تر ز همسر نامهربان من

هرکس به آب رفع عطش می‌کند، ولی
یک جرعه آب، ریخته آتش به جان من...

زهر جفا ز لالهٔ رویم ربوده رنگ
با خطِّ سبز آمده حکم خزان من

بس ناروا شنیده‌ام و صبر کرده‌ام
دردا که سخت بوده بسی امتحان من

آری یتیم می‌شود امروز قاسمم
گرید به نور دیدهٔ من دیدگان من

در کربلا به جای من او را قبول کن
مشکن حسین من، دل این نوجوان من

زهرا کجاست تا که در آغوش گرم او
آسان بر آید از تن مجروح، جان من


تا بر زبان برد مگر از لطف، نام ما
یک عمر «یا حسن» شده ورد زبان من

صد ره مرا ز عشرت فردوس خوشتر است
یک‌بار اگر که یار بگوید «حسان» من

#حبیب_چایچیان

از اشک، نگاه لاله‌گونی دارد
داغ از همه لاله‌ها فزونی دارد
جای گله، خون از دهنش می‌جوشید
یعنی که ز غربت، دل خونی دارد

#سیدمهدی_حسینی

روی تو از نسیم سحر دلنوازتر
گیسوی توست از شب یلدا درازتر

روی تو باز بود و در خانهٔ تو باز
ای چشم‌هایت از همه مهمان‌نوازتر

هرگز یتیم‌های مدینه ندیده‌اند
از ذکر مهربان حسن چاره‌سازتر

صلح تو شد دلیل سرافرازی حسین
ای از تمام اهل جهان سرفرازتر

اما شریک زندگی‌ات دشمن تو بود
مولا کدام داغ از این جانگدازتر؟

از تیرها نگفتم و تابوت زخمی‌ات
طاقت نداشتم بشود روضه باز تر...

#سیده_تکتم_حسینی


نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم

نه ملازمی و نه همدمی، مگر آنکه در شبِ بی‌کسی
چو شهید کوفه به چاه غم، پر و بال گریه رها کنم

به خدا که شمع شکسته‌ای، به بقیع جان من آورید
که به آستانهٔ مجتبی، همه زخم کهنه دوا کنم

غم مجتبی کِشَدم به خون، که غریب خانهٔ خویش بود
و من این ترانهٔ غرق خون، به کدام واژه ادا کنم

من و حضرتِ تو شکسته دل، که اگر عدو زندت به تیر
به فدای پیکر پاک تو، دل خود سپر به بلا کنم

اگر از غم تو نفس زنم، همه اشک و آتش و خون شوم
بکشم به خون همه را چنان، که مدینه کرب‌ولا کنم

تو به خُلق و خِلقت احمدی، تو صبور آل محمدی
غم کربلای دگر شود، چو زبان به زخم تو واکنم

تو جگر دریده و من غمین، من و داغ لحظهٔ آخرین
به چه روی زینب خسته را، به عیادت تو صدا کنم؟

#غلامرضا_کافی

مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلوم‌تر از امام عاشورا بود
آن روز که بر جنازه‌اش تیر زدند
در شهر مدینه کربلا برپا بود

#هاشم_کرونی


هر قدر که می‌خواست گدا، شاه کرم داشت
آن قدر که پیش کرمش، خواسته کم داشت

در خانهٔ او بود که در اوج غریبی
دل‌های غریبان جهان، راه به هم داشت

دلخوش به نفس‌های مسیحایی او بود
شب‌های مدینه که فقط غربت و دم داشت

داغی شده بر سینه غم‌های وسیعش
 یک کوچه باریک که بیش از همه غم داشت

راحت شد از اندوه جفاکاری یاران
ای کاش که یاری به وفاداری سَم داشت

ای آینه‌ها آینه‌ها! ذکر بگیرید
ای کاش حرم داشت حرم داشت حرم داشت...

#زهرا_بشری_موحد

#فصل_کرامت

دل بی‌شکیب از غم فصل جدایی است
جان، بی‌قرار لحظهٔ وصل خدایی است

این شامِ هجر نیست، که باشد شب وصال
این روزِ مرگ نیست، که روز رهایی است

این زهر نیست، شربتِ شیرین آرزوست
این کوزه نیست، چشمهٔ حاجت روایی است

هرگز ننالم از غمِ بیگانه، ای دریغ
رنجی که من کشیده‌ام از آشنایی است

شد روزگارِ من، سپری سال‌های سال
با همسری، که شیوهٔ او بی‌وفایی است

من در وطن غریبم و تنها، کسی نگفت
این شاهد شهید مدینه، کجایی است

یارانِ من، ز باغ وفا گل نچیده‌اند!
آیینِ مهرورزیِ آنان، ریایی است

در تنگنای سینهٔ من، این دل صبور
آیینهٔ مجسّمِ صبرِ خدایی است

دارم هزار عقده به دل، باز طبعِ من
مثل نسیم، عاشق مشکل‌گشایی است


فرمود با برادر خود: غنچهٔ مرا
با خود بِبَر، که بوی خوش آشنایی است

تو باغبانِ گلشنِ عشق و شهادتی
این ارغوانِ عاشقِ من، کربلایی است

فردا که تیر، بوسه به تابوت من زند
بال و پرِ بلندِ عروجِ نهایی است

دانی که در بقیع چرا چلچراغ نیست؟
خورشید، بی‌نیاز ز هر روشنایی است...

#محمدجواد_غفورزاده
#غروب_منظومه_عشق

چشمت به پرنده‌ها بهاری بخشید
شورِ دل تازه‌ای، قراری بخشید
قربان صبوری و سکوتت مولا
نام تو به صبر اعتباری بخشید

#حیدر_منصوری

بارها از سفره اش با اینکه نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند

مردم این شهرِ در ظاهر مسلمان، عاقبت
با صدای سکه دست از دینشان برداشتند

بر سر همسایگانش سایه‌ای پر مهر داشت
از سرش هر چند روزی سایه‌بان برداشتند

بذر ننگین جسارت بر تن معصوم را
این جماعت کاشتند و دیگران برداشتند

دست‌هایی که بر آن تابوت تیر انداختند
چند سالی بعد چوب خیزران برداشتند

#حسین_عباس_پور

وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد...

جز بر در این خانه ندیدیم امامت
تقسیم میان دو برادر شده باشد

خورشید سفالی‌ست که در سیر جمالی
از بوسه بر این گونه منور شده باشد

بو می‌کشم ایام تو را، باید از اخلاق
یک تکه‌ی تاریخ معطر شده باشد

ای حوصله‌ی محض! چه تشبیه سخیفی‌ست
با حِلمَت اگر کوه برابر شده باشد

با این‌که قضا دست تو را بست ندیدیم
جز آن چه بخواهی تو مقدّر شده باشد

از عمر تو، یک روز جمل آیه‌ی فتح است
با صلح اگر مابقی‌اش سر شده باشد

فریاد سکوت تو چه آهنگ رسایی‌ست
شاید پس از آن گوش جهان کر شده باشد...

خون جگرت ریخت نه در تشت که در دشت
داغ گل سرخی‌ست که پرپر شده باشد...

آن چشم که گریان نشود روز قیامت
چشمی‌ست که از غصه‌ی تو تر شده باشد

باور نتوان کرد که خاکی‌ست مزارت
جز آن که ضریح تو کبوتر شده باشد...

#هادی_جانفدا
#کفشداری_یازده