شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۹۴ مطلب با موضوع «اهل‌بیت عصمت و طهارت :: امام عصر علیه‌السلام» ثبت شده است

با توام ای دشت بی‌پایان سوار ما چه شد
یکه تاز جاده‌های انتظار ما چه شد

آشنای «لا فتی الا علی» اینجا کجاست؟
صاحب «لا سیف الا ذوالفقار» ما چه شد؟

چارده قرن است، چل منزل عطش پیموده‌ایم
التیام زخم‌های بی‌شمار ما چه شد؟

چشم یوسف انتظاران را کسی بینا نکرد
روشنای دیده‌ی امّیدوار ما چه شد؟

ذوالجناحا! عصر ما چون عصر عاشورا مباد
دشت را گشتی بزن، بنگر سوار ما چه شد؟

باز ای موعود! بی‌تو جمعه‌ای دیگر گذشت
کُشت مارا بی‌قراری! پس قرار ما چه شد؟

می‌نشینم تا ظهور سرخ مردی سبزپوش
آن زمان دیگر نمی‌پرسم بهار ما چه شد؟

#مهدی_جهاندار

دلتنگی مرا به تماشا گذاشته‌ست
اشکی که روی گونه‌ی من پا گذاشته‌ست
 
همزاد با تمامی تنهایی من است
مردی که سر به دامن صحرا گذاشته‌ست
 
این کیست؟ این که غربت چشمان خویش را
در کوله‌‌بار خستگی‌‌ام جا گذاشته‌ست
 
این کیست این که این همه دل‌های تشنه را
در خشکسال عاطفه تنها گذاشته‌ست
 
خورشید چشم اوست که هر روز هفته را
چشم انتظار مشرق فردا گذاشته‌ست

#سعید_بیابانکی

دیشب هوای «سامره» افتاد در دلم
رد شد هزار پرده‌ی شوق از مقابلم

گفتم به دل، که گاه نیایش شب دعاست
پرواز کن که مقصد من «سُرّ من رآ»ست

آنجا که هست، آینه‌ی شادی و سرور
اشراق عشق و عاطفه و جلوه‌گاه نور

آنجا که آفتاب، دلش گرم می‌شود
مهتاب، غرق در عرق شرم می‌شود

آنجا که انبیا همه هستند در طواف
آنجا که عشق و عاطفه دارند اعتکاف

آنجا که بوسه گاه تمام فرشته هاست
در «سال نور» آینه‌ی دل نوشته هاست

آنجا که دیده ها، پلی از آب بسته اند
یعنی دخیل اشک به «سرداب» بسته اند

آنجا که جلوه گاه گل روی دلبر است
«این عطر روح پرور از آن کوی دلبر است»

چشم هزار ماه جبین مشتری اوست
نقش نگین وحی، در انگشتری اوست

محبوب نازنین سراپرده‌ی خداست
در کائنات، رحمت گسترده‌ی خداست

چون روح، در تمامی اعصار جاری است
جان جهان، ذخیره‌ی پروردگاری است

سنگ بنای کعبه، سیاهی خال اوست
وجه خدای جَلَّ جَلالُه جمال اوست

جان بی فروغ طلعت او جان نمی‌شود
او حجت خداست که پنهان نمی‌شود

روزی که ظلم پر کند آفاق دهر را
احلی من العسل کند این جام زهر را

آن روز، روز سلطنت داد و دین رسد
یعنی زمین، به ارث به مستضعفین رسد

در عهد او جهان زِبَر و زیر می‌شود
یعنی فروغ عدل جهان‌گیر می‌شود

پر می‌کند ز عدل خود این خاک تیره را
آیینه‌ی بهشت کند، این جزیره را

یوسف به بوی پیرهنش زنده می‌شود
دل‌های مرده با سخنش زنده می‌شود

ماه مدینه ـ آنکه بر او از خدا درود ـ
با یازده ستاره روشنگر وجود

دادند مژده، آمدنش را به دیگران
گفتند نور شب شکنش را به دیگران

گفتند آسمان و زمین بی قرار اوست
خورشید و ماه پرتویی از جلوه زار اوست

گفتند: اوست محور منظومه‌ی حیات
گفتند: گردش دو جهان بر مدار اوست

گفتند: کعبه چشم به راهش نشسته است
صبح از دریچه سحر آیینه دار اوست

گفتند: روز جلوه‌ی آن آخرین امام
پیغمبری مسیح نفس در جوار اوست

گستردن عدالت و قسط و برادری
در جای جای گستره‌ی خاک، کار اوست

نقش حدیث «اَفضَلُ اَعمالِ اُمَّتی»
تصویر قدر و منزلت انتظار اوست

یک نکته از هزار بگویم که منتظر
خود در میان جمع و دلش بی‌قرار اوست

در چهارراه حادثه، در جاری زمان
احساس می‌کند که کسی در کنار اوست

تقواست شرط اول آیین انتظار
هر بیدلی گمان نکند یار، یار اوست

آن کس که دل به جلوه‌ی موعود بسته است
آفاق بی‌کران، همه در اختیار اوست

وقتی که شاملش بشود لطف محضِ یار
شاید که ادعا بکند، «مهزیار» اوست

او را بخوان در آینه‌ی ندبه و سمات
فرزندی از سلاله‌ی طاها و محکمات

روی لبش تلاوت لبیک دیدنی‌ست
آری دعای او به اجابت رسیدنی‌ست

احیاگر معالِم دین خداست او
شمس الضحای روشن و نور الهداست او

الهام، کم گرفتی از آن فاطمی نَفَس
با خود حدیث نَفْس کن، ای مانده در قفس

یکبار خوانده ای، که جوابت نداده اند؟
آتش گرفته ای تو و آبت نداده اند؟

تکرار کن به زمزمه در سجده و رکوع
ای دیدگان شب زده! «فَلْتَذْرَفِ الدُّموع»

ای دل! که گفت با تو که غرق گناه باش؟
با ما به عزم توبه بیا، عذرخواه باش

خورشید پشت پرده نه، ما پشت پرده ایم
آیینه تجلّی خورشید و ماه باش

گر چشم پاک داری و آیینه زلال
تا دوردست عشق سراپا نگاه باش

ماه تمام اگر طلبی، نیمه های شب
در جذر و مدّ سلسله‌ی اشک و آه باش

آن کس که هست چشم به راه قیام سبز
«خواهی سپید جامه و خواهی سیاه باش»

شرط حضور محضر او، پاکی دل است
نزدیک شو به خیمه‌ی او، مرد راه باش

باید سلام کرد به تسبیح یاد او
بر صبح و بر سپیده و بر بامداد او

بر او درود و خیر کثیر وجود او
بر حالت قیام و رکوع و سجود او

عمرش، چو قامت ابدیت بلند باد
حزبش بلندپایه و پیروزمند باد

ای حُسن مطلع همه‌ی انتخاب ها
تو آفتاب حُسنی و ما در حجاب ها

مضمون بکر و ناب «مناجات جوشنی»
فرزند اختران درخشان و روشنی

ای یک اشاره‌ی لب تو «سابِغَ النِّعَم»
یک زمزمه دل شب تو «دافِعَ النِّقَم»

چشمان ما غبار گرفت و نیامدی
دامان انتظار گرفت و نیامدی

دیشب به خوابم آمدی ای صبح تابناک
خواندم «متی ترانا» گفتم «متی نراک»

«یا ایها العزیز» ببین خسته حالی‌ام
چشمان پر ستاره و دستان خالی‌ام

ماییم آن خسی که به میقات آمدیم
شرمنده با «بضاعت مزجات» آمدیم

شام فراق سوره‌ی والیل خوانده‌ایم
یوسف ندیده «اَوفِ لَنا الکَیل» خوانده‌ایم

یا ایها العزیز به زیبایی‌ات قسم
بر حسن بی بدیل و دلارایی‌ات قسم

دل‌ها ز نکهت سخنت، زنده می‌شود
عالم به بوی پیرهنت، زنده می‌شود

صبح وصال تو، شب غم را سحر کند
آفاق را نگاه تو زیر و زبر کند

موسی تویی، مسیح تویی، مکه طور توست
شهر مدینه چشم به راه ظهور توست

تنها نه از غمت دل یاران گرفته است
چشم بقیع تر شده، باران گرفته است

شعر «شفق» حدیث زبان دل من است
تکرار نام تو ضربان دل من است

#محمدجواد_غفورزاده


چشم‌ها پرسش بی‌پاسخ حیرانی‌ها
دست‌ها تشنه‌ی تقسیم فراوانی‌ها

با گل زخم، سر راه تو آذین بستیم
داغ‌های دل ما جای چراغانی‌ها

حالیا دست کریم تو برای دل ما
سرپناهی‌ست در این بی‌سر و سامانی‌ها

وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی
 ای سرانگشت تو آغاز گل‌افشانی‌ها

فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید
فصل تقسیم غزل‌ها و غزل‌خوانی‌ها

سایه‌ی امن کسای تو مرا بر سر و بس
تا پناهم دهد از وحشت عریانی‌ها

چشم تو لایحه‌ی روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانی‌ها

#قیصر_امین_پور


مردِ جوان دارد وصیت می‌نویسد
می‌گرید و ذکر مصیبت می‌نویسد

دنیا برای رحمت او جا ندارد
آه این غریب از رفع زحمت می‌نویسد

از شرح حال خود سخن می‌راند اما
انگار در توصیف غربت می‌نویسد

کاتب ندارد این امیر از بس که تنهاست
از درد خود در کنج خلوت می‌نویسد

غربت درِ این خانه را از پشت بسته‌ست
مهمان ندارد؛ جای صحبت، می‌نویسد

خمس و زکات شیعیان را می شمارد
سهم فقیران را به دقت می‌نویسد

در چند خط می‌گوید از حج و ثوابش
این بند را با اشک حسرت می‌نویسد

پیش از نمازِ واپسینش رو به قبله
از خاطراتش چند رکعت می‌نویسد

زندان به زندان با نماز و روزه و عشق
دربان به دربان درسِ عبرت می‌نویسد

حتی برای خشم شیرانِ درنده
با چشم‌هایش از محبت می‌نویسد

بعد از شکایت از جفای این زمانه
در سر رسید فصل غیبت می‌نویسد ـ

من زود دارم می‌روم اما میایم
با احتیاط از رازِ رجعت می‌نویسد

می‌نوشد آب و یاد اجدادش می‌افتد
با رعشه از آزار شربت می‌نویسد

سر را به پای طفل گندمگون نهاده است
بر طالعش حکم امامت می‌نویسد

فردا خلیفه بر درِ این خانه با زهر
از مرگِ او جای شهادت می‌نویسد

بازارهای سامرا خاموش و گریان
بر در حدیثِ حفظِ حرمت می‌نویسد

با دست‌های کوچکش یک طفلِ معصوم
نام پدر را روی تربت می‌نویسد

#انسیه_سادات_هاشمی

کی رفته‌ای ز دل که تمنا کنم تو را
کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را

غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا کنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را

زیبا شود به کارگه عشق کار من
هرگه نظر به صورت زیبا کنم تو را...

#فروغی_بسطامی


عصر یک جمعهٔ دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده است؟ چرا لحظهٔ باران نرسیده است؟ و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟ دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، فقط برد، زمین مرد، زمین مرد، خداوند گواه است، دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی...

عصر این جمعهٔ دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟به خدا آه نفس‌های غریب تو که آغشته به حزنی است ز جنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده‌ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده ماه محرم که چنین می‌زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی، آجرک الله! عزیز دو جهان یوسف در چاه، دلم سوخته از آه نفس‌های غریبت دل من بال کبوتر شده خاکستر پرپرشده، همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج‌نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت پای رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی، به خدا در هوس دیدن شش‌گوشه دلم تاب ندارد، نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچارهٔ دلدادهٔ دلسوخته ارباب ندارد... تو کجایی؟ تو کجایی شده‌ام باز هوایی، شده‌ام باز هوایی...

گریه کن، گریه و خون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده‌ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم، و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است و ببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضهٔ مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است، و ارباب همه سینه‌زنان کشتی آرام نجات است، ولی حیف که ارباب «قتبل العبرات» است، ولی حیف که ارباب «اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین بن علی تشنهٔ یار است و زنی محو تماشاست ز بالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ ...» خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را و بریدند ...» دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می‌گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت می‌دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی ... تو کجایی...

#سیدحمیدرضا_برقعی

دل می‌برد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
از جاده‌ی اربعین می‌آید یک صبح
می‌آید و یک قافله دل دنبالش

#حامد_اهور


دنیای بی ‌نگاه تو تاریک و مبهم است
بی‌تو تمام زندگی ما جهنم است!

ای آفتاب سیصد و چندین قمر! بگو
تا جنگ بدر دیگرتان چند تا کم است؟

نور تو خامُشیِ همه اعتراض‌هاست
این راز سجده‌های ملائک به آدم است

با پنجه‌های ظلم  به روی گلوی عدل
دیگر بهار آمدن تو مسلّم است

صبح طلوع جمعه دلم آفتابی است
اما  غروب مثل غروبِ محرّم است!

#میثم_مؤمنی_نژاد

هر شب یتیم توست دل جمکرانی‌ام
جانم به لب رسیده، بیا یار جانی‌ام!

از بادها نشانی‌تان را گرفته‌ام
عمری‌ست عاجزانه پی آن نشانی‌ام

طی شد جوانی من و رؤیت نشد رُخت
«شرمنده جوانی از این زندگانی‌ام»

در این دهه اگر چه صدایت گرفته است
یک شب بخوان به صوت خوش آسمانی‌ام

در روضه احتمال حضورت قوی‌تر است
شاید به عشق نام عمویت بخوانی‌ام

هم پیر قدخمیدگی زینب توأم
هم داغ‌دار آن دو لب خیزرانی‌ام

این روزها که حال مرا درک می‌کنی
بگذار دست بر دل آتشفشانی‌ام

دربه‌دری برای غلام تو خوب نیست!
تأیید کن که نوکر صاحب زمانی‌ام

#عباس_احمدی