شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۷۶ مطلب با موضوع «اهل‌بیت عصمت و طهارت :: امام علی علیه‌السلام» ثبت شده است

تو را تا دیده‌ام محو جمال کبریا دیدم
تو را غرق مناجات خدا، از خود رها دیدم

تو را در سجدهٔ باران و بر سجّادهٔ صحرا
به هنگام قنوت برگ‌ها، در «ربّنا» دیدم

تو در هفت آسمان سیر و سفر می‌کردی امّا من
تو را در سرزمین وحی، سرگرم دعا دیدم

کنار «حجر اسماعیل» در سرچشمهٔ زمزم
صفا و مروه را گرد تو در سعی و صفا دیدم

«تو را دیدم که می‌چرخید گرد خانه‌ات کعبه
خدا را در حرم گم کرده بودم در شما دیدم»

تو را در دامن مادر، تو را در دست پیغمبر
تو را مولود کعبه، قبلهٔ اهل ولا دیدم

تو را فرمان بر «یا ایها المدثر» از اول
تو را «السابقون السابقون» از ابتدا دیدم

تو را پابند پیمان الست از مطلع هستی
تو را عاشق‌ترین دلدادهٔ «قالو بلا» دیدم

تو افکندی حجاب از روی «کَرّمنا بنی‌آدم»
که سیمای تو را آیینهٔ ایزدنما دیدم

تو آدم را فراخواندی به علم «عَلَّمَ الأسماء»
تو را در کشتی نوح پیمبر ناخدا دیدم

اگر اعجاز موسایی عصا بود و ید بیضا
سرانگشت تو را پرگار تقدیر و قضا دیدم

نه تنها از تو شد عیسی مسیحادم، که از اوّل
تو را هم عهد و پیمان با تمام انبیا دیدم

سلیمان از تو حشمت یافت هنگام نگین‌بخشی
تو را روح قناعت، اسوهٔ فقر و غنا دیدم

زدی خود را به آب و آتش ای شمس جهان‌آرا
تو را پروانهٔ پیغمبر از غارحرا دیدم

به جولان‌گاه احزاب و نبرد خندق و خیبر
به دستت تیغ «لا سیف» و به شأنت «لا فتی» دیدم

به یک ضربت که در خندق زدی، در برق شمشیرت
جهانی را به لب «اَهلاً و سَهلاً مَرحَبا» دیدم

تلاوت کردی «آیات برائت» را به زیبایی
تو را خورشید بام کعبه در «اُمُ القُری» دیدم

تو را در مسجد و محراب، در میدان و بر منبر
تو را در بی‌نهایت، در کجا در ناکجا دیدم

چه می‌دیدم خدایا روز فتح مکّه با حیرت
خلیل بت‌شکن را روی دوش مصطفی دیدم

«و سُبحانَ الّذی أسری بِعَبدِه» را که می‌خواندم
تو را در لیلةُ المعراج، با بدرُالدُّجا دیدم

سراغ آیهٔ «اَلیَوم اَکملتُ لکُم» رفتم
تمام آیه را وصف علی مرتضی دیدم

شکوه و عزّت هستی! کمال عشق و سرمستی!
چه گویم من که روی دست پیغمبر چه‌ها دیدم

تو را در سایۀ باغ «اَلَم نَشرح لَکَ صَدرَک»
شکوفا یافتم، مصداق «مِصباحُ الهُدی» دیدم

گل روی تو را در «سَبِّح اسم ربَّکَ الاعلی»
تَجَسُّم کردم آری، تا جمال کبریا دیدم

تو را در سورۀ «حامیم تنزیلٌ منَ الرَّحمن»
تو را در آیهٔ تطهیر و در «قُل اِنَّما» دیدم

تو را در نون «اَلرَّحمن» و عین «عَلَّمَ القُرآن»
تو را در یای «یاسن» ترجمان طا و ها دیدم

تو را در «قُل کَفی بِاالله» در «وَالتّین وَالزَّیتون»
تو را در «لیسَ لِلانسانَ اِلّا ما سَعی» دیدم

نه تنها هست اوج رفعتت در «قاف و القرآن»
تو را در سورهٔ وَالشَّمس و طور و وَالضُّحی دیدم

تو را با چهرهٔ پوشیده و خرما و نان بر دوش
کنار زاغه‌های شهر کوفه بارها دیدم

نوازش از تو می‌دیدند فرزندان شاهد هم
تو را با گوهر اشک یتیمان آشنا دیدم

به مسکین و یتیم از بس محبّت کردی و احسان
تو را در سورهٔ انسان و متن «هل أتی» دیدم

چه می‌دیدم خدا را در سکوت محض نخلستان
تو را هر نیمه‌شب، در گریه‌های بی‌صدا دیدم

شبی که شمع بیت‌المال را خاموش می‌کردی
تو را با بی‌ریایی، خفته روی بوریا دیدم

چو راز غربت خود را به گوش چاه می‌گفتی
چو نیلوفر کشیدم قد، تو را ای ماه تا دیدم

تو را پشت در آتش زده، با زهرةُالزّهرا
صبور و مهربان، در تیرباران بلا دیدم

اگر نامردمان دست تو را بستند، آن‌ها را
اسیر پنجۀ تقدیر، در «تَبَّت یَدا» دیدم

در ایوان نجف، در کوفه، در محراب مسجد هم
شهادت‌نامهٔ «فُزتُ وَ رَبَ الکَعبه» را دیدم

پس از آن لیلة القدری، که شد شقُّ القَمَر، هرشب
تو را در جوهر خون شهیدان خدا دیدم

تو را یاری‌گر خون خدا، با عترت یاسین
تو را دلجوی یاس ارغوان، در نینوا دیدم

تو را در آسمان نیلگون ظهر عاشورا
تو را در سایه‌روشن‌های شام و کربلا دیدم

شب شام غریبان و پرستوهای سرگردان
تو را دلسوخته در شعله‌زار خیمه‌ها دیدم

اگر خورشید دشت کربلا از نوک نی سر زد
تو را در موجی از آیات تسلیم و رضا دیدم

تو را با کاروان اهل‌بیت وحی در غربت
تو را در حیرت از خورشید در تشت طلا دیدم

کسی از آستانت دست خالی برنمی‌گردد
که در آیینهٔ آیین تو مهر و وفا دیدم

#محمدجواد_غفورزاده

دست‌هایت را که در دستش گرفت آرام شد
تازه انگاری دلش راضی به این اسلام شد

دست‌هایت را گرفت و رو به مردم کرد و گفت:
مؤمنین! یک لحظه اینجا یک تبسم کرد و گفت:

خوب می‌دانید در دستانم اینک دست کیست؟
نام او عشق است، آری می‌شناسیدش: علی‌ست
 
من اگر بر جنگجویان عرب غالب شدم
با مددهای علی بن ابی‌طالب شدم

در حُنین و خیبر و بدر و اُحُد گفتم: علی
تا مبارز خواست «عمرو عبدود» گفتم: علی

در حرا گفتم: علی، شب با خدا گفتم: علی
تا پیام آمد بخوان «یا مصطفی»! گفتم: علی...

مستجار کعبه را دیدم، اگر مُحرِم شدم
با «یدُ الله» آمدم تا «فوقِ اَیدیهِم» شدم

تا که ساقی اوست سرمستند «اصحابُ الیمین»
وجه باقی اوست، «اِنّی لا اُحبُّ الآفِلین»

دست او در دست من، یا دست من در دست اوست
ساقی پیغمبران شد یا دل من مست اوست

یکصد و بیست و چهار آیینه با هر یک هزار
ساغر آوردند و او پر کرد با چشمی خمار

آخرین پیغمبر دلداده‌ام در کیش او
فکر می‌کردم که من عاشق‌ترینم پیش او

دختری دارم دلش دریای آرامش، ولی
شد سراپا شور و طوفان تا شنید اسم علی

روزگارش شد علی، دار و ندارش شد علی
از ازل در پرده بود، آیینه‌دارش شد علی...

من نبی‌اَم در کنارم یک «نبأ» دارم «عظیم»
طالبان «اِهدنا» این هم «صراط المستقیم»

چهره‌اش مرآتِ «یاسین»، شانه‌هایش «مُحکمات»
خلوتش «والطور»، شور مرکبش «والعادیات»

هر خط قرآنِ من، توصیفی از سیمای اوست
هر که من مولای اویم، این علی مولای اوست

#قاسم_صرافان
#حیدرانه

دارم دلی از شوق تو لبریز علی‌جان
آه ای تو بهار دل پاییز علی‌جان
عالم همه سرمست تو من نیز علی‌جان
جان همه عشاق سحرخیز علی‌جان

امشب به دل بی‌سر و پایم نظری کن
از حاشیه‌ی قلب سیاهم گذری کن


رخصت بده از قدر تو یک قدر بخوانم
رخصت بده در حلقه‌ی عشاق بمانم
من طوطی‌ام و جز دم استاد ندانم
من مشتعل عشق علی وِرد زبانم

ای جان جهان در دل چشمان سیاهت
ای شمس و قمر مشتری گاه به‌گاهت


ای سر زده از مشرق چشم تو اذان‌ها
بر قله‌ی توحید تو، توحید نشان‌ها
ای گمشده‌ی زلف سیاه تو شبان‌ها
ای قدر تو مستور در اوج رمضان‌ها

کی می‌شود از رفعت قدر تو قلم زد
باید فقط از وصله‌ی نعلین تو دم زد...


هی خط زدم و باز نوشتم ولی از سر
سر می‌کشد از وصف تو دل بر در دیگر
از اشک تو احیا شده این نخل تناور
ای عشق مجسم شده، توحید مصور!

آهنگ تو دارند زمان‌ها و زمین‌ها
افلاکی همدم شده با خاک نشین‌ها!


ای مسلم اول، شَه مردان، مَه کامل
منظومه‌ی حُسن نبی و بحر فضائل
ای رفته ز جا پای تو هر عارف واصل
در محضر تو هر چه بخوانیم چه قابل

یعسوبی و فاروقی و صدیقی و مولا
ای شیر خدا، فخر نبی، همسر زهرا


کم بود سپاه تو و بسیار تو بودی
سردار، نبی بود و علمدار تو بودی
دشمن‌شکن عرصه‌ی پیکار تو بودی
آری به خدا حیدر کرار تو بودی

هان تیغ بچرخان وسط معرکه هوهو
ای تیغ هم از جذبه‌ی رزم تو علی‌گو


ای دست تو در دست نبی دست ولایت
ای مشعر و مَسعی و منا، محو صفایت
ای بر لب هر عارف وارسته ثنایت
ای جان جهان، جان دو عالم به فدایت

ماییم و تمنای نگاه تو علی‌جان
ای پای غدیر تو، جان همه قربان


ای آنکه به شب‌های دُژم بدر مُنیری
ای شعله‌ی عشقی که نمرده‌ست و نمیری
تو عزت محضی که تبدّل نپذیری
تو حکمت بر پا شدن بزم غدیری

ای صف‌زده در بیعت تو عالم و آدم
بَخٍّ لَک مولای، ولی‌الله اعظم


نَستَغفرُ مِن هر چه ولایت نپذیرد
نَستَبرءُ مِن هرکه تو را دوست نگیرد
حق است فقط آنچه نمرده‌ست و نمیرد
کی اهل بهشت است کسی را که کنی رد

جز تو چه کسی وارث اوصاف عظیم است
بر دوزخ و جنت چه کسی جز تو قسیم است...

#حامد_اهور

در روایات ناب معصومین
در احادیث نغز اهل ولا
شرح نورانی مفاخره ای‌ست
آیه آیه تمام نور هدی
 
روزی از روزها که در صحرا
فاطمه با علی سخن می گفت
از کرامات خالق یکتا
از عنایات ذوالمنن می گفت
 
ناگهان حین خوردن خرما
چید مولا رطب ز باغ جنان
نور حق جاری از لبانش شد
با گل خنده گفت: فاطمه جان
 
هیچ دانی پیامبر من را
دوست دارد چو جان شیرینش
بی گمان او نمی دهد ترجیح
هیچکس را به یار دیرینش
 
گفت زهرا: نمی شود هرگز
که تو باشی عزیز تر از من
میوۀ قلب او منم زهرا
 کی به جز فاطمه‌ست پارۀ تن
 
هر دو رفتند با لبی خندان
نزد خورشید عشق، پیغمبر
گفت زهرا: پدر بگو امروز
من گرامی ترم و یا حیدر؟
 
گفت پیغمبر امین با او:
تو و حیدر که روح و جان من اید
همۀ هستی ام شما هستید
به خدا نور دیدگان من اید
 
دوست دارم تو را حبیبۀ حق
بیشتر از همه در این دنیا
نزدم اما علی عزیز تر است
از تمام جهان و ما فیها
 
گفت مولا به فاطمه: بنگر
که گذشته شکوه من از حد
مادرم هست مظهر تقوا
مادرم فاطمه ست، ‌بنت اسد
 
گفت زهرا به همسرش حیدر:
مادر من خدیجۀ کبراست
آنکه در جانفشانی و ایثار
بی بدل، بی نظیر، بی همتاست
 
گفت مولا علی: انا بن صفا
حیدرم! افتخار پرچم دین
خانۀ کعبه زادگاه من است
خادمم کیست؟ جبرئیل امین
 
گفت زهرا: منم ملیکۀ عرش
سورۀ رحمت خدای کریم
دختر خَاتَمُ النَّبِیینَم
آنکه دارد همیشه خلق عظیم
 
گفت مولا: که بوده پرچم دین
دم به دم روی شانه های علی
«وَ أنَا الضَّارِبُ عَلَى التَّنزِیل»
چه کسی می رسد به پای علی؟
 
علی ام نخل طور سینینم
منم آئینۀ کتاب حکیم
 آیه آیه تجلی قرآن
با خبر از چه؟ رویداد عظیم
 
شاه مردان روزگارم که
در رکوعم دهم زکات، نگین 
و «أنَا سَیدُ بَنِی هَاشِمٍ»
تار موی من است حبل متین
 
شیرمرد جدال باطل و حق
قهرمان شجاع مکه منم
تیغ من تیغ عدل و انصاف است
سرور اوصیا، ابالحسنم
 
گفت زهرا: که در شب معراج
پدرم رفت سوی عرش خدا
نسبت قرب او و حضرت حق
«قاب قوسین» بود «او ادنی»
 
منم آن بانویی که بسته شده
عقد من در حضور رب جلیل
خادمانم ملائک جنت
همکلامم فرشتۀ راحیل
 
سدره المنتهی ست گرم طواف
گرد من، نور بی حدی دارم
گل یاس بهشت احمدی ام
عطر و بوی محمدی دارم
 
قلم عفو می کشد خود حق
بر گناه همه ، به خاطر من
سورۀ‌ قدر و هل اتی هستم
آیه هایم بود حسین و حسن
 
منم آن کوثری که در طلبم
سهم عالم شده ست تشنه لبی
دختر آفتاب مکه منم
ماهتاب پیمبر عربی
 
گفت مولا: منم همان حیدر
که به اصحاب کهف گفته سخن
بهترین بندۀ خدا علی ام
از نبی ام من و نبی ست ز من
 
روز محشر ولایتم میزان
مرتضایم قسیم جنت و نار
بر مدار دو چشم من گردد
آسمان و زمین و لیل و نهار
 
خوانده حق در کتاب قرآنش
جان من را چو جان پیغمبر
اولین یاور رسولم من
پدر خاندان پیغمبر
 
من که دریای علم و معرفتم
شیعیان جرعه نوش جام من اند
منم آن گنج بی نیازی که
همه در حیرت از مقام من اند
 
نامم از نام حق گرفته شده
ربّ من «عالی» است و من «علی» ام
سرّ آیات حاء و میم کتاب
آیه آیه حقیقت جلی ام
 
گفت زهرا: منم که روز ازل
سورۀ رحمت آفریده شدم
بانوی بهترین زنان جهان
من همانم که برگزیده شدم
 
هل أتی، کوثر و مباهله ام
طاء‌ و سین کتاب ربّ ودود
آیه در آیه حسن و روشنی ام
آفتاب بهشت صبح وجود
 
ربّ من «فاطر السماوات» است
نامم از نام اوست «فاطمه» ام
من پناه تمام اهل جهان
در صف حشر و روز واهمه ام
 
مستحق دعای من شده است
هر دلی که اسیر مهر من است
رأفت و جود، لطف و فضل و کرم
کوکب و اخترِ سپهر من است
 
مرتضی گفت: بر روی آدم
باب توبه به لطف من وا شد
فاطمه گفت: از تفضل من
زیر برگ نجاتش امضا شد
 
گفت مولا: منم سفینۀ نوح
کشتی ام کشتی نجات بشر
گفت زهرا: منم صراط نجات
رهروان من اند اهل نظر
 
گفت مولا: که سورۀ طورم
گفت زهرا: کتاب مسطورم
مرتضی گفت: مصحف نورم
فاطمه گفت: بیت معمورم
 
گفت حیدر: که سقف مرفوعم
آسمان روی شانه های من است
گفت کوثر: که بحر مسجورم
بخشش ایزد از دعای من است
 
ولی الله گفت: دانش من
همه علم پیمبران خداست
فاطمه گفت: دختر نبی ام
آنکه مهرش شفیع روز جزاست
 
اسد الله گفت: بعد نبی
بهترین بندۀ خدا هستم
فاطمه گفت: مادر حسنین
سورۀ عصمت و وفا هستم
 
ناگهان رو به سوی فاطمه کرد
سید الأنبیا، رسول امین
گفت باشد سکوت شایسته
دختر من بسنده کن به همین
 
که علی در جهان ولی الله
روز حشر است صاحب برهان
شافع بی بدیل روز جزا
قهر او آتش است و مهرش امان
 
فاطمه گفت رو به سوی پدر:
که منم یاس باغ مصطفوی
من و حیدر حریف هم هستیم
کاش حامی مرتضی نشوی
 
گفت حیدر: منم چو جان نبی
گفت کوثر: منم چو روح رسول
گفت مولا: منم صحیفۀ حق
گفت زهرا: منم حبیبه، بتول
 
مرتضی گفت: رستگاری خلق
بسته بر رشتۀ ولای من است
فاطمه گفت: روشنی بهشت
جلوۀ نور ربنای من است

گفت پیغمبر خدا: زهرا
بوسه زن بر سر علی و ببین
که هزاران ملک به یاری او
آمدند از بهشت و عرش برین

فاطمه کرد رو به سوی علی
گفت: عشقت همه وجود من است
همۀ هستی ام فدای تو باد
که ولای تو تار و پود من است
 
ولی الله رو به فاطمه گفت:
عشق تو نیز در سرشت من است
تو امید من آرزوی منی
با تو این زندگی بهشت من است
 
با حدیث مفاخره دل ما
شد پر از نور ایزد ازلی
متبرک به نام فاطمه شد
لحظه لحظه به یمن نام علی
 
یا رب از آستانۀ کرمِ
خاندان رسالت نبوی
دست ما را مکن دمی کوتاه
تا که باشیم «فاطمی ـ علوی»

#یوسف_رحیمی

تا گل به نسیم راه در می‌آید
از خاک بوی گیاه در می‌آید
امشب به ستاره‌ها بگو کِل بکشند
خورشید به عقد ماه در می‌آید


دارد به زمین شمایلی می‌بخشد
بر ماه غرور کاملی می‌بخشد
این تازه عروس آسمانی دارد
پیراهن خود به سائلی می‌بخشد


بر هر چه به غیر عشق می‌تاخت علی
با خوب و بد زمانه می‌ساخت علی
از غم خبری نداشت تا وقتی که
بر فاطمه‌اش نظر می‌انداخت علی


آن خانه‌ی ساده را که خوشبو می‌کرد
لبریز صمیمیت شب‌بو می‌کرد
او شاه زنان بود، ولی نان می‌پخت
او گرچه فرشته بود جارو می‌کرد

#ایوب_پرندآور

ماه هر شب تا سحر محو تماشای علی‌ست
تازه در این خانه زهرا ماه شب‌های علی‌ست

چشم دنیا روشن از ماه جمال مرتضاست
چشم زهرا روشن از روی دلارای علی‌ست

با شگفتی‌های دنیای علی بیگانه‌ایم
این‌که دنیا پیش او هیچ است دنیای علی‌ست

بارها با اشک خود زخم علی را بسته است
گرمی این دست‌ها تنها مداوای علی‌ست

روز وانفساست محشر، شیعیان لاتحزنوا
این که محشر خاک پای اوست زهرای علی‌ست

یاعلی امضا کند یا فاطمه فرقی که نیست
آخرش امضای زهرا عین امضای علی‌ست

#عباس_شاه_زیدی

به مناسبت ۱۷ شوال سال‌روز جنگ خندق

«هل من مبارز»... نعره دنیا را تکان می‌داد
در خندقی خود کنده، شهر از ترس جان می‌داد

اینک سوار کفر، زیر رقص شمشیرش
لبخند شیطان را به پیغمبر نشان می‌داد

«یک مرد آیا نیست؟»... این را کفر می‌پرسید
آن روز ایمان مدینه امتحان می‌داد

هر کس قدم پس می‌کشید و با نگاه خود
بار امانت را به دوش دیگران می‌داد

با شانه خالی کردن مردان پوشالی
کم کم رجزها مزهٔ زخم زبان می‌داد

«رخصت به تیغم می دهی؟»... این را علی پرسید
مردی که خاک پاش بوی آسمان می‌داد

فرمود نه بنشین علی جان! تو جوان هستی
آری همیشه پاسخش را مهربان می داد


«هل من مبارز»... نعره گویا از جگر می‌زد
فریاد او بر قامت شهری تبر می‌زد

او می‌خروشید و رجز می‌خواند و بر می‌گشت
او مثل موجی بود که بر صخره سر می‌زد

کم کم هوا حتی نفس را بند می‌آورد
نبض مدینه پشت خندق تندتر می‌زد

زن‌ها میان خانه‌ها شیون به‌پا کردند
انگار تک‌تک خانه‌ها را نعره در می‌زد

فریاد بغض بچه‌های شهر را بلعید
ساکت که می‌زد، دیو فریادی دگر می‌زد

یک‌بار دیگر اذن میدان خواست از خورشید
لب‌های شیرین علی حرف از خطر می‌زد

فرمود: «نه» هر چند که قلب علی را دید
مثل عقابی در قفس که بال و پر می‌زد


«هل من مبارز»... باز زانوی علی تا شد
این بار دیگر اذن میدان یک تمنا شد

فرمود پیغمبر:«علی جان! یا علی! برخیز»
خندید، بند از دست‌های شیر حق وا شد

شمع شهادت شعله‌ور بود و خدا می‌دید
پروانه در آتش بدون هیچ پروا شد

برقی زد آهن، پاره شد بند دل دشمن
تا تیغه‌های ذولفقار از دور پیدا شد

تا انعکاس صورتش بر ذوالفقار افتاد
ابرو گره زد تیغ روی تیغ زیبا شد

مثل عقابی در نگاه عَمرو می‌چرخید
فرصت برای تیز پروازی مهیا شد

اعجاز یعنی ضربهٔ دست علی آن روز
دشمن اگر که رود، او مانند موسی شد

تا لا فتی الّا علی را آسمان می‌خواند
لا سیف الّا ذوالفقار این گونه معنا شد

در وصف این ضربت خدا حتی غزل دارد
آری علی با ضربتی عالی اعلا شد
 
#مهدی_مردانی


دیر شد امشب برایم نان نیاوردی علی!
کاسه کاسه شیر را پنهان نیاوردی علی!

چاه می‌گوید که دریا می‌شدم هر نیمه شب
اشک‌هایت کو؟ چرا طوفان نیاوردی علی!

نخل‌های کوفه را، محراب را، سجّاده را
خاک‌های قبله را باران نیاوردی علی!

می‌رسی از راه، امشب سفره‌ات پهن است، آه
مثل هر شب با خودت مهمان نیاوردی علی!

نان و ظرف شیر را هرگز نمی‌خواهم، بگو:
پس چرا امشب برایم جان نیاوردی علی!

#زهرا_بیدکی
#فصل_شهادت

نه قصّه شام و  نمک و نان جوینش
نه غصه چاه و شب و آوای حزینش

بیش از همه کرده‌ست مرا شیفته خود
شور قطراتِ عرق روی جَبینش

با جذبه "عدل علوی" معجزه می‌کرد 
این شد که در آمد دل ما نیز به دینش

در بستر خورشید اگر خفته عجب نیست  
کآموخته عزت ز  پسر عمّ امینش

عشقش وسط خوف و رجا مانده رجز خوان
تا عالم و آدم نکند شک به یقینش

دردا و دریغا که از این بیشه سفر کرد
شیری که نشستند شغالان به کمینش

آغوش علی خانه امنی‌ست پس از مرگ
داخل شوم ای کاش در آن حصن حصینش


یارب برسانم به نجف، دغدغه دارم
کم بوسه زدم نوبت قبلی به زمینش!

#عباس_احمدی

شگفتا کرامات ماهی تمام
چه ماهی که خورشید صبح است و شام

چه ماهی که فرزند ام القری
چه ماهی که لبخند بیت الحرام

چه ماهی چه مردی سلام علیه
چه مردی چه ماهی علیه السلام

چه حسن شروعی‌ست ماه رجب
چه حسن ختامی‌ست ماه صیام

همه عمر او یک نماز است و بس
سکوتش قعود و خروشش قیام

دم از حق زده دم به دم تیغ او
اگر در مصاف است اگر در نیام

چه ژرف است آری چه ژرف و شگرف
کلامُ الامیرِ امیرُ الکلام

در اوصاف آن حسن بی‌خاتمه
رسید این ترنم به حسن ختام

به لب دارم این نغمه را دم به دم
به سر دارم این سایه را مستدام

امیری حسینٌ و نعم الامیر
امامی علیٌ و نعم الامام

#سیدمحمدجواد_شرافت