شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۲۶ مطلب با موضوع «اهل‌بیت عصمت و طهارت :: حضرت فاطمه علیهاالسلام» ثبت شده است

علی که بی گل رویش، جهان قوام نداشت
بدون پرتو او، روشنی دوام نداشت
 
اگر به حرمت این خانه‌زاد کعبه نبود
سحاب رحمت حق، بارش مدام نداشت
 
سوادِ چشم علی را اگر نمی‌بوسید
به راستی حَجَرُالاَسوَد استلام نداشت
 
قسم به عشق و محبّت، پس از رسول خدا
وجود هیچ‌کس این قدر فیض عام نداشت
 
علی مقیم حرم‌خانه‌ی صبوری بود
که داشت منزلت و دَعوِی مقام نداشت
 
اگرچه دست کریمش پناه مردم بود
و هیچ روز نشد شب، که بار عام نداشت
 
چشیده بود علی، طعم تنگدستی را
که غیر نان و نمک سفره‌اش طعام نداشت
 
اگرچه بود زره بر تن علی بی‌پشت
اگرچه تیغه‌ی شمشیر او نیام نداشت
 
به بردباری این بت شکن، مدینه گریست
که داشت قدرت و تصمیم انتقام نداشت
 
اگرچه باز نکردند لب به پاسخ او
علی، مضایقه از گفتن سلام نداشت
 
علی، عدالت مظلوم بود و تنها ماند
دریغ، امّت او شرم از آن امام نداشت
 
به باغ وحی جسارت نمود گلچینی
که از مروّت و مردی نشان و نام نداشت
 
شکست حرمت و گم شد قداست حرمی
که قدر و قرب کم از مسجدالحرام نداشت
 
شدند آتش و پروانه آشنا، روزی
که شمع سوخت ولی فرصت تمام نداشت
 
کسی وصیّت او را نخواند یا نشنید
که آفرین به بلندای آن پیام نداشت
 ااا
تو آرزوی علی بودی ای گل یاسین!
دریغ و درد که این آرزو دوام نداشت
 
حضور فصل خزان را به چشم خود دیدی
که با تو فاصله بیش از سه چارگام نداشت
 
در آن فضای غم‌انگیز فضّه شاهد بود
که غنچه طاقت غوغا و ازدحام نداشت
 
چرا کنار تو نشکفته پرپرش کردند
مگر شکوفه‌ی آن باغ احترام نداشت
 
شفق نشست به خون تا همیشه وقتی دید
«نماز نافله خواندی ولی قیام نداشت»

#محمدجواد_غفورزاده

ای تا همیشه مطلع الانوار لبخندت
آیینه در آیینه شد تکرار لبخندت

جان پدر را تا بهشتی غرق گل می‌برد
در لحظه‌های روشن دیدار لبخندت

لبریز بود از مادری لبریز چشمانت
سرشار بود از عاطفه سرشار لبخندت

نه سال در دنیای حیدر صبح و ظهر و شب
تکرار شد تکرار شد تکرار لبخندت

با گردش دستاس خیر و نور می‌پاشید
بر هرچه صحرا هرچه گندمزار لبخندت

از روزه‌ی بی‌نان و بی‌خرما چه شیرین‌تر
وقتی که باشد لحظه‌ی افطار لبخندت

اما چرا این روزها دیگر نمی‌خندی
اما چرا این روزهای تار لبخندت.‌..

مثل گلی توفان زده پژمرد، پرپر شد
بعد از پدر بعد از در و دیوار لبخندت

این روزهای آخری یک بار خندیدی
اما چه تلخ است آه تلخ این بار لبخندت

با چشم‌های خسته تا تابوت را دیدی
بر چشم‌های فضه شد آوار لبخندت
ااا
مادر جهان ما یتیم عشق و احساس است
قدری بخند ای مهربان بگذار لبخندت…

چادر نماز دخترم از یاس لبریز است
تابیده بر این چادر گلدار لبخندت


#سیدمحمدجواد_شرافت

ای باخبر ز درد و غم بی‌شمار من!
برخیز و باش، فاطمه جان، غمگسار من

رفتی ز دیدۀ من و، از دل نمی‌روی
حس می‌کنم همیشه تویی در کنار من

شیرینی حیات من، ای بَضعَةُ الرّسول!
تلخ‌ست با غمت همه لیل و نهار من

خیری پس از تو نیست در این زندگیّ و، من
گریَم از این‌که طول کشد روزگار من

مردم ز گریه، غصّۀ خود حل کنند، لیک
افتد ز گریه، غصّۀ دیگر به کار من

خواهم ز کودکان تو پنهان گریستن
اما غمت ربوده ز کف اختیار من

این روزها ز خانه کم آیم برون، مگر
کمتر به قتلگاه تو افتد گذار من

#سیدرضا_مؤید

دلم مشتاق پرواز است تا این مشت پر مانده‌ست
نگاهم کن، برایم نیمه جانی مختصر مانده‌ست

تو چون نی غربت خود را چه مظلومانه می‌نالی
کجا پنهان کنم در سینه‌ام آهی اگر مانده‌‌ست

نگاهم می‌کنی من در تو می‌بینم غم خود را
هزار آئینه از اشک تو در این چشم تر مانده‌ست

حدیث رهگذار و سیلی دشمن مپرس از من
به روی آفتاب از پنجه‌ی ظلمت اثر مانده‌ست

پس از من سوره‌ی تنهایی‌ات ناخوانده می‌ماند
که چندین آیه از اوراق قرآن پشت در مانده‌ست

#جعفر_رسول_زاده

مرا به خانۀ زهرای مهربان ببرید
به خاکبوسی آن قبر بی‌نشان ببرید

اگر نشانی شهر مدینه را بلدید
کبوتر دل ما را به آشیان ببرید

کجاست آن جگر شرحه‌شرحه تا که مرا
به سوی سنگ مزارش کشان‌کشان ببرید

مرا که مهر بقیع است در دلم چه شود
اگر به جانب آن چار کهکشان ببرید

کجاست آن در آتش گرفته تا که مرا
برای جامه دریدن به سوی آن ببرید

کسی صدای مرا در زمین نمی‌شنود
فرشته‌ها سخنم را به آسمان ببرید

نه اشتیاق به گُل دارم و نه میل بهار
مرا به غربت آن هیجده خزان ببرید

#افشین_علا

 علی که آینه‌ی روشن خدای تو بود
همیشه آرزویش روی حق نمای تو بود

حدیث قدسی لولاک معتبر سندی‌ست
که هر چه کرد خدا خلق، از برای تو بود

به خشت خشت سرایت بهشت رشک بَرَد
که طوطیای ملک گرد بوریای تو بود

ملک حضور تو را در نماز عاشق بود
ولیک شیفته‌تر از ملک، خدای تو بود

ز پا نشست علی تا تو راه می‌رفتی
که دید دوش حسین و حسن عصای تو بود

نگاه بی‌رمقت با علی سخن می‌گفت
زبان دردِ دلت در نگاه‌های تو بود

ز گریه‌ات همه هستی به گریه افتاده
همیشه شهر مدینه پر از نوای تو بود

#علی_اکبر_لطیفیان

ازل برای ابد مُلک لایزالش بود
چه فرق می‌کند آخر که چند سالش بود

حریم عرش خدا بود سطح پروازش
تمام وسعت عالم به زیر بالَش بود

وجود خون خدا را به شیر خود پرورد
بزرگِ کرب‌و‌بلا طفل خردسالش بود

پس از غروب که خورشید راه خانه گرفت
چراغ کوچه‌ی شب قامتِ هلالش بود

به درد و داغ رضا داد زآنکه می‌دانست
سه گریه بعدِ پدر نوبت وصالش بود

زمین شب‌زده را رشکِ آسمان می کرد
اگر فـزون‌تر از آن خطبه‌ها مجالش بود

#امید_مهدی_نژاد

چند روزی‌ست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز
اشک نه، خون دل از چشم تو جاری شب و روز
به تو حق می‌دهم اینگونه بباری شب و روز

در نگاه پُر از احساسِ تو مهمان شده‌ام
گریه در گریه به همراه تو باران شده‌ام

گفتم از آتش و در، بین گلو بغض شکست
بند بند دلم از ماتم و اندوه گسست
زخم پهلوی تو داغی شد و بر سینه نشست
باید آرام شوم شکر خدا فاطمه هست

اشک مظلوم از این چشم روان است هنوز
یاس از اشک شقایق نگران است هنوز

بعد تو با دل من چاه فقط هم‌سخن است
بعد تو زخم زبان همدم و همراه من است
همه‌ی دردم از این مردم پیمان‌شکن است
بی‌تو کارِ در و دیوارِ دلم سوختن است

غم دوری تو کم نیست من آیا چه کنم
گریه‌ام دست خودم نیست من آیا چه کنم

کاش با ما نفس شهر چنین سرد نبود
کوچه در کوچه پُر از مردم نامرد نبود
که اگر فصل بهارِ من و تو زرد نبود
غزل زندگی‌ام قافیه‌اش درد نبود

چشم‌ها را بگشا رو به علی باز بخند
آسمانی شده‌ای لحظه‌ی پرواز بخند

در سکوت شب و دور از همه چشمان جهان
یک در سوخته شد باز و سپس گریه‌کنان
مادری رفت به آنجا که از آن هیچ نشان...
مرد با بغض چنین گفت که در طول زمان

پی این تربت گم‌گشته کسی می‌آید
مژده، ای دل که مسیحا نفسی می‌آید



تو فاطمه‌ای جلوه‌ی انوار الهی
تو فاطمه‌ای بی‌بدل و لا یتناهی
تو قبله و... دل‌ها همه تا کوی تو راهی
عالم شده با نور تو روشن، به نگاهی

زهرایی و دنیا شده در کار تو مبهوت
دنیا نه فقط، عرش، سما، عالم لاهوت

از درک بشر منزلت توست فراتر
تفسیر کند قدر تو را سوره‌ی کوثر
تو فاطمه‌ای روح و دل و جان پیمبر
بسته‌ست به جانِ تو، همه هستی حیدر

جان تو شده بسته به جان علی آری
در یاری او از همگان افضلی آری

حالا شده این شهر عزاخانه‌ی‌ مولا
آتش زده نمرود به کاشانه‌ی مولا
در شعله شدی آه تو پروانه‌ی‌ مولا
ای وای از این حال غریبانه‌ی‌ مولا

جان تو و جان علی آرام نداری
پهلوت شکسته ولی آرام نداری

مانع شده‌ای یک تنه از بُردن حیدر
تو در وسط کوچه شدی جوشن حیدر
کی گشت جدا دست تو از دامن حیدر؟
حیران شده از غیرت تو دشمن حیدر

پس دید که با تو نبرَد راه به جایی
وقتی که تو این‌گونه به سوی علی آیی

بستند کمر آن همه بر کشتنت این بار
در کوچه چهل تن همه آماده‌ی پیکار
طوفان بلا بود و تو دلخسته و بی‌یار
شد غرق به خون از غم تو دیده‌ی مسمار

گفتند که با کشتن تو کار تمام است
گفتی که نه این مرحله آغاز قیام است

با قامت خم دست به دیوار گرفتی
ناگه مدد از حیدر کرار گرفتی
در دست که سر رشته‌ی‌ پیکار گرفتی
آرامش از آن خصم ستمکار گرفتی

در سینه‌ی‌ تو آه جگر سوز، علی گفت
چشمان پر از خون تو آن روز علی گفت

برپای نمودی وسط کوچه قیامت
جان دادی و جان ولی‌ات ماند سلامت
ای خون تو احیاگر اسلام و امامت
آخر به سرانجام رسد اشک مدامت

یک جمعه سحر منتقمت می‌رسد از راه
بر پرچم او نقش «علیّاً ولی الله»

#یوسف_رحیمی

دارد دل و دین می برد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی

تسبیح دلم پاره شد آن دم که شنیدم
با دست خودش داده اناری به یتیمی

حتی اثر وضعی تسبیح و دعا را
بخشیده به همسایه، چه قرآن کریمی!

در خانة زهرا همه معراج نشینند
آن‌جا که به جز چادر او نیست گلیمی

ای کاش در این بیت بسوزم که شنیدم
می‌سوخت حریم دل مولا، چه حریمی!

آتش مزن آتش، در و دیوار دلش را
جز فاطمه در قلب علی نیست مقیمی

حالا نکند پنجره را وا بگذاریم
 پرپر شود آن لاله‌ی زخمی به نسیمی

#سیدحمیدرضا_برقعی