شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۵۷۹ مطلب با موضوع «اهل‌بیت عصمت و طهارت» ثبت شده است

ای کوی تو، کعبۀ خلایق‏
طالع ز رخ تو، صبح صادق

ای پایۀ منبرت فراتر
از کرسی هفت چرخ اختر

تا نام ز ماه و مهر بوده‌ست
خاک در تو، سپهر بوده‌‌‌ست

گفته‏‌ست خرد، بس آفرینت
صد‌ها چو «هشام»، خوشه‌چینت

گردش، ز فلک، اشاره از تو
استاد خرد، «زراره» از تو

چون «مؤمن طاق» از تو آموخت‏
لب بر لب هر چه مدعی دوخت

اندیشه هر آنچه بود مُجمَل‏
بشنید مفصل از «مُفَضّل»

کی مکتب تو، نظیر دارد؟
صدها چو «ابوبصیر» دارد

تا مشعل علم، «جابر» افروخت‏
بس نکته، خرد که از وی آموخت‏

شد شهره به دهر، مذهب تو
«حمران» و «ابان» و مکتب تو

فانی نه، که جاودانه‌‏ای تو
دریایی و بی‌کرانه‌‏ای تو

ای مذهب تو شهید پرور
ای مکتب تو «مفید» پرور

#محمدعلی_مجاهدی

ای نقطهٔ عطف آفرینش
روح ادب و روان بینش

ای قلب سلیم و جان آگاه
ای محرم راز «لِی مَعَ الله»

روزی که سرشته شد گل ما
مهر تو نشست در دل ما

عرش از تو گرفته زیور و زین
ای رفته به سیر «قاب قوسین»

چون مَرکب همّت تو رانَد
جبریل ز راه، باز مانَد

در خانهٔ تو، که در گشاده‌ست
جبریل، غلام خانه‌زاد است

این خانه اگر غلام دارد
بی‌شبهه، فرشته نام دارد

تو علت غایی وجودی
روشن‌گر محفل شهودی

جبریل، همان همای عرشی
هنگام نزول و سیر فرشی

تا پای نهد به خانهٔ تو
چون خادم آستانهٔ تو

می‌کرد بسی نظر ز دورت
تا اذن بگیرد از حضورت

پیش تو، جمال یوسفی چیست؟
حُسنی که به کف ملاحتش نیست

خورشید تویی و مهر، سایه
ای سایهٔ تو بلندپایه

گویند چو حق دری گشاید
هر اَلْف، اَلِف قدی برآید

این دور، که دور ایزدی بود
دوران ظهور احمدی بود

در پای همه، قیام می‌کرد
پیش از همه کس سلام می‌کرد

قربان قیام کردن او
و آن طرز سلام کردن او

سر حلقهٔ انبیاست، احمد
نور دل اولیا، محمد

#محمدعلی_مجاهدی

هراس و دلهره خواهد رفت
همان شبی که تو می‌آیی
همان شب آمنه می‌بیند
درون چشم تو دنیایی

همین که آمده‌ای از راه
قریش محو تو شد، ای ماه!
یتیم کوچک عبدالله!
ببین نیامده، آقایی!

گل قشنگ بنی‌هاشم
سلام بر تو ابوالقاسم
دلم کنار تو شد مُحرِم
ندیده خوش‌تر از این جایی

چنان کنار ابوطالب
ستوده حُسن تو را یثرب
که وحی شد به دل راهب
همان ستودۀ عیسایی

به هیچ آینه جز حیدر
نه پادشاه و نه پیغمبر
شکوه و حُسن تو را دیگر
خدا نداده به تنهایی

به دختران نهان در گِل
ببار ساقی نازک دل
ببار تا بشود نازل
به قلب پاک تو زهرایی

به آرزوی نگین تو
در آمده‌ست به دین تو
مسیح من! به کمین تو
نشسته است یهودایی

قسم به «لیل» و به گیسویت
به ذکر «یا حق» و «یا هو»یت
به آیه‌، آیۀ ابرویت
به آن دو چشم تماشایی

در این هزارۀ ظلمانی
از آن ستاره که می‌دانی
برای این شب توفانی
کمی بخوان دل دریایی!

بخوان که در عرفاتم من
کنار آب حیاتم من
طنین یک صلواتم من
به شوق این همه زیبایی

#قاسم_صرافان

کسی که دیگر خود خدا هم
نیافریند مثال او را
چو من حقیری کجا تواند
بیان نماید خصال او را

مهی که بدرش مدام بدر است
چو نور مطلق به شام قدر است
نه مدح چیزی به او فزاید
نه کم کند ذم کمال او را

مباد او را بخوانی از خاک
به خاطر او به پا شد افلاک
بیا بخوان از حدیث لولاک
شکوه جاه و جلال او را

هنوز قال و مقال او از
گلوی گلدسته‌ها بلند است
هنوز هر جا مؤذنی هست
به یاد آرد بلال او را

مگر حدیث کسا و حوضش
به قصد قربت نخوانده باشی
که سر سپرده نگشته باشی
کتاب او را و آل او را

#کیومرث_عباسی

شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزل‌های فراوان باشد

نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت
نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد

سایه‌ی ابر پی توست دلش را مشکن
مگذار این همه خورشید هراسان باشد

مگر اعجاز جز این است که باران بهشت
زادگاهش برهوت عربستان باشد

چه نیازی‌ست به اعجاز، نگاهت کافی‌ست
تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد

فکر کن فلسفه‌ی خلقت عالم تنها
راز خندیدن یک کودک چوپان باشد

چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده
از تحیّر دهن غار حرا وا مانده

عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد
نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد

شأن نام تو دراین شعر و در این دفتر نیست
ظرف و مظروف هم اندازه‌ی یکدیگر نیست

از قضا رد شدی و راه قدر را بستی
رفتی آن سوتر از اندیشه و در را بستی

رفتی آن جا که به آن دست فلک هم نرسید
و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید

عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته
جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته

پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد
چشم تو فاتح اقلیم نمی‌دانم شد

آن چه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز
سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز

شاعر این سیب حکایات فراوان دارد
چتر بردار که این رایحه باران دارد

#سیدحمیدرضا_برقعی

امام صادق (علیه‌السلام):
لَا یَزَالُ الدُّعَاءُ مَحْجُوباً حَتَّى یُصَلَّى عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد
پیوسته دعا در حجاب است (و میان آن و استجابتش حجاب و پرده‌اى حائل است) تا زمانی که بر محمد و آلش صلوات فرستاده شود.
الکافی، ج‏۲، ص۴۹۱

هر چند دعای عاشقان پر دارد
زیباییِ پرواز کبوتر دارد
در پرده بُوَد اجابت اما صلوات
بفرست که آن حجاب را بر‌دارد

#محمدجواد_غفورزاده

تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟

پاک کردی عرق شرم ز پیشانی مست
پس روا نیست من این‌گونه پریشان باشم

کیمیا خاک کف پای غلامان شماست
کیمیایی بده تا «جابر حیّان» باشم

نمی از چشمهٔ «توحید مفضّل» کافی‌ست
تا به چشمان تو یک عمر مسلمان باشم

غم حدیثی‌ست که در چشم تو جریان دارد
باید از حادثهٔ چشم تو گریان باشم

مثل این بیت برایت حرمی می‌سازم
تا در آیینهٔ ایوان تو حیران باشم

حرف آیینه و ایوان شد و دلتنگ شدم
کاش می‌شد حرم شاه خراسان باشم

«صبح صادق ندمد، تا شب یلدا نرود»
کاش در صبح ظهور آینه گردان باشم

#محمد_میرزایی_بازرگانی

#سیدمحمدجواد_میرصیفی

به کودکان و زنان احترام می‌فرمود
به احترام فقیران قیام می‌فرمود

سلام نام همه انبیاست؛ او می‌گفت
سپس اشاره به دارالسلام می‌فرمود

کسی که در پی خورشید نیست از ما نیست
سحر می‌آمد و این را مدام می‌فرمود

کجا حرام خدا را حلال می‌دانست
کجا حلال خدا را حرام می‌فرمود

اگر که دست به پهلو گرفته‌ای می‌دید
به اشک و آه و دعا التیام می‌فرمود

"خوشا به حال کسانی که راست‌گویانند"
امام صادق علیه‌السلام می‌فرمود

#مهدی_جهاندار

با نگاه روشنت پلک سحر وا می‌شود
تا تبسم می‌کنی خورشید پیدا می‌شود

خط به خطِ صفحه‌ی پیشانی‌ات اشراقی است
صبح صادق در همین تصویر معنا می‌شود

فیلسوفان را اشارات تو عاشق می‌کند
آرزومند شفایت ابن سینا می‌شود

مست از یاقوت سرشار کلامت می‌شویم
با جواهرهای نابت فقه پویا می‌شود

از نگاهت انبیا اعجاز را آموختند
هر که یک دم با تو بنشیند مسیحا می‌شود

تا غزل وصف تو باشد قابل تصدیق هست
شعرهای صادقانه بهترین‌ها می‌شود

#محمدمهدی_خانمحمدی

ﮔﻠﻮﯼ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺸﻨﻪ‌ﺗﺮ ﻣﯽﮔﺸﺖ
ﭼﻮ ﺗﺎﻭﻟﯽ ﺯ ﻋﻄﺶ، ﺍﺯ ﺳﺮﺍﺏ ﺑﺮﻣﯽ‌ﮔﺸﺖ

هُبَل ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺗﺎﺭﺍﺝِ ﺑﯽ ﻧﻮﺍﯾﯽ‌ﻫﺎ
ﻣﻨﺎﺕ ﻭ ﻻﺕ ﻭ ﻋُﺰﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﯾﯽ‌ﻫﺎ

ﺑﻪ ﺭﻭﺡ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﻫﺮ ﻧﺎﺧﺪﺍ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺷﺖ
ﺧﺪﺍﯼ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﺍﺯ ﻧﺎﺧﺪﺍ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺷﺖ

ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺟﻤﻌﻪ ﺩﺍﺩ ﻧﻮﯾﺪ
ﮐﻪ ﺑﺎ ﻃﻠﯿﻌﻪ‌ﯼ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ، ﺯﺍﺩﻩ ﺷﺪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ

ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺸﺖِ ﺍﺑﻮﺟﻬﻞِ ﺩﺷﺖِ ﺟﻬﻞ ﺷﮑﺴﺖ
ﺑﻨﺎﯼ ﺑﺘﮑﺪﻩ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺳﻬﻞ ﺷﮑﺴﺖ

ﻓﻘﻂ ﻧﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﮐﻪ ﺑﺮ ﺟﺒﯿﻦ ﻣﺪﺍﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﭼﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ

ﻧﺸﺴﺖ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺎﻭﻩ ﺗﺎﻭﻝ ﺁﺏ
ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ‌ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺪﻝ ﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﺏ؟

ﺳﻤﺎﻭﻩ ﺑﺎ ﻟﺐ ﺗﺸﻨﻪ ﻧﻮﯾﺪ ﺁﺏ ﺷﻨﯿﺪ
ﻧﻮﯾﺪ ﺁﺏ ﺍﺯ ﺁﯾﯿﻨﻪ‌ﯼ ﺳﺮﺍﺏ ﺷﻨﯿﺪ

ﻣﺠﻮﺳﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺁﺗﺶ
ﺑﻪ ﻣﺎﺗﻤﯽ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺷﺪ ﻣﺜﻞ ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﺁﺗﺶ؟

ﺑﯿﺎ ﺑﻪ ﮐﻮﻣﻪ‌ﯼ ﻭﺍﺩِﯼ ﺍﻟﻘُﺮﯼ ﻃﻮﺍﻑ ﮐﻨﯿﻢ
ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺍﻭ ﺳﻔﺮ ﺍﺯ ﻗﺎﻑ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻗﺎﻑ ﮐﻨﯿﻢ...

ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻏﺎﺭ ﺣﺮﺍ ﺧﻠﻮﺕ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺑﻮﺩ
ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺧﻢ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﺮ ﺩﻝِ ﺻﺒﻮﺭﺵ ﺑﻮﺩ...

ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﭘﺮﭼﻢ ‏«ﻟﻮﻻﮎ» ﺑﺮ ﺟﺒﯿﻨﺶ ﺑﻮﺩ
ﺟﻮﺍﺯِ ﮐﺸﺘﻦ ﺑﺘﻬﺎ ﺩﺭ ﺁﺳﺘﯿﻨﺶ ﺑﻮﺩ

ﭘﯿﻤﺒﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺣﻖ ﻣﻘﯿﻢ ﺷﻮﺩ
ﺑﻪ ﯾﮏ ﺍﺷﺎﺭﻩ‌ﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﻗﻤﺮ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ ﺷﻮﺩ

ﻧﺒﯽ ﺯ ﻫﯿﺒﺖ ﺟﺒﺮﯾﻞ، ﺳﻮﺧﺖ ﺩﺭ ﺗﺐ ﻋﺸﻖ
ﻧﺪﺍ ﺭﺳﯿﺪ: ﺑﺨﻮﺍﻥ، ﺍﯼ ﺭﺳﻮﻝ ﻣﮑﺘﺐ ﻋﺸﻖ

ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍ، ﺍﯼ ﭘﯿﺎﻡ ﺁﻭﺭ ﺻﺒﺢ!
ﺑﺨﻮﺍﻥ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺨﻮﺍﻥ، ﺍﯼ ﺭﺳﻮﻝ ﺩﻓﺘﺮ ﺻﺒﺢ!

ﻧﺒﯽ ﻣﺨﺎﻃﺐِ ‏«ﯾﺎ ﺍﻳُّﻬَﺎﺍﻟﻤُﺪَﺛَّﺮ» ﮔﺸﺖ
ﺭﺳﻮﻝ ﺑﺎﺩﯾﻪ، ﻣﺄﻣﻮﺭ ‏«ﻗُﻢ ﻓَﺎَﻧْﺬِﺭ» ﮔﺸﺖ

ﺑﺴﯿﻂ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﺭﺍ ﺭﺯﻣﮕﺎﻩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩ
ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺴﺘﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻓﺪﺍﯼ ﻗﺮﺁﻥ ﮐﺮﺩ

ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭﺗﺮ؟ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭ
ﺑﻪ ﻣﻮﺝ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﺯ ﺍﻭ بی‌قرارتر؟ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭ

ﺑﻪ ﺍﺑﺮ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﺯ ﺍﻭ ﭼﺸﻢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ‌ﺗﺮ ﮐﯿﺴﺖ؟
ﺯﺷﺮﻡ، ﺻﺎﻋﻘﻪ ﺯﺩ، ﻫﺮﮐﺠﺎ ﺭﺳﯿﺪ، ﮔﺮﯾﺴﺖ

ﺗﻮ ﺍﯼ ﺣﻤﺎﺳﻪ‌ﯼ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻟﺶ ﮐﻮﭺ ﺍﺳﺖ!
ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﺣﻀﻮﺭﺕ ﺗﺼﻮّﺭﯼ ﭘﻮﭺ ﺍﺳﺖ

ﺑﯿﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﻟﻢ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﺖ ﺟﻬﻞ
ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﻋﺰﻡ ﺗﻮ ﺍﻓﺘﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ، ﻗﺎﻣﺖ ﺟﻬﻞ...

ﻋﺼﺎﯼ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﯼ ﺻﺪ ﮐﻠﯿﻢ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺖ
ﮐﻤﻨﺪِ ﻣﺤﮑﻢِ ﻋﺰﻣﯽ ﻋﻈﯿﻢ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺖ...

ﺑﻪ ﯾﻤﻦ ﺑﻌﺜﺖ ﺗﻮ ﺳﻘﻒِ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭﺍ ﺷﺪ
ﺣﻀﻮﺭ ﻓﻮﺝ ﻣﻼﯾﮏ ﺑﻪ ﻏﺎﺭ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ

ﺗﻮ ﺳﺮ ﺭﺳﯿﺪﯼ ﻭ ﺍﺯ ﻋﺪﻝ، ﭘﺸﺖ ﻇﻠﻢ ﺷﮑﺴﺖ
ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﺗﻮ ﻣﺸﺖِ ﺩﺭﺷﺖِ ﻇﻠﻢ ﺷﮑﺴﺖ

ﺯ ﺣﺠﻢ ﺑﺴﺘﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺁﺏ ﻣﯽ‌ﺟﻮﺷﯿﺪ؟
ﻓﻘﻂ ﺳﺮﺍﺏ ﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺍﺏ ﻣﯽ‌ﺟﻮﺷﯿﺪ...

ﺗﻮ ﺩﺭ ﮔﻠﻮﯼ ﻋﻄﺸﻨﺎﮎِ ﺟﻬﻞ، ﺍﺩﺭﺍﮐﯽ
ﺗﻮ ﻣﺜﻞ ﺁﯾﻪ‌ﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻘﺪﺳﯽ، ﭘﺎﮐﯽ

ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺣﺮﻑِ ﮐﻼﻣﺖ ﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ
ﺩﺭ ﺁﯾﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻋﻄﺮِ ﻋﺒﻮﺭِ ﺗﻮ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ

ﺯ ﭼﺸﻤﻪ ﭼﺸﻤﻪ‌ﯼ ﺍﻟﻬﺎﻡ، ﻫﺮﭼﻪ ﻧﻮﺷﯿﺪﯼ
ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﺗﺸﻨﻪ ﺩﻻﻥ ﻣﺜﻞ ﭼﺸﻤﻪ ﺟﻮﺷﯿﺪﯼ

ﺯﻣﯿﻦ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ‌ﺗﺮﯾﻦ ﺑﻐﺾِ ﺑﻮﺳﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﭼﻮ ﻓﺮﺷﯽ ﺍﺯ ﻋﻄﺶِ ﺑﻮﺳﻪ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ

ﺳﻔﯿﺮ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﻭﻗﺘﯽ ﺳﻔﺮ ﮐﻨﺪ ﺑﺎ ﺑﺎﺩ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ‌ﻭﺯﺩ ﺍﺯ ﻻ ﺑﻪ ﻻﯼ گل‌ها ﺑﺎﺩ

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﺟﺎﺭﯼﺳﺖ ﺩﺭ ﺻﺤﺎﺭﯼ ﻋﺸﻖ
ﻫﻤﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻣﻨﯽ ﺍﯼ ﻋﻄﺮِ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻋﺸﻖ!

ﺑﺪﺍﻥ، ﺑﻪ ﺫﻫﻦ ﻣﻦ ﺍﯼ ﯾﺎﺩِ ﺳﺒﺰِ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻦ!؟
ﻗﻠﻢ ﻗﻨﺎﺭﯼ ﮔﻨﮕﯽﺳﺖ ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺩﻥِ ﻣﻦ

ﺑﮕﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺳﺮﺍﯾﺪ ﺳﺮﺍﺏ، ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍ؟
ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﻭﺍﮊﻩ ﺗﻮﺍﻥ ﺭﯾﺨﺖ ﺁﺏِ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍ؟

ﺗﻮ ﺍﯼ ﺭﺳﻮﻝِ ﺗﻌﻬّﺪ، ﺭﺳﺎﻟﺖِ ﻣﻮﻋﻮﺩ!
ﻗﺪﻭﻡِ ﻣﻘﺪﻡِ ﭘﺎﮐﺖ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﻭ ﻣﺴﻌﻮﺩ

ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺩﺍﺩ، ﺍﯼ ﺳﺨﺎﻭﺕ ﺁﮔﺎﻩ!
ﻟﻮﺍﯼ ‏«ﺍﺷﻬﺪ ﺍﻥ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠّﻪ‏»

ﮐﻨﻮﻥ ﮐﻪ ﻧﺒﺾ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻫﺴﺘﯽ ﺗﻮﺳﺖ
ﺑﮕﯿﺮ ﺩﺳﺖ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ، ﺍﺳﯿﺮِ ﻫﺴﺘﯽ ﺗﻮﺳﺖ

#غلامرضا_شکوهی