شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۵۷۹ مطلب با موضوع «اهل‌بیت عصمت و طهارت» ثبت شده است

ای لهجه‌ات ز نغمه‌ی باران فصیح‌تر
لبخندت از تبسم گل‌ها ملیح‌تر

بر موی تو نسیم بهشتی دخیل بست
یعنی ندیده از خم زلفت ضریح‌تر

ای با خدای عرش ز موسی کلیم‌تر
با ساکنان فرش ز عیسی مسیح‌تر

با دیدن تو عشق نمکْگیر شد که دید
روی تو را ز چهره‌ی یوسف ملیح‌تر

تو حُسن مطلع غزل سبز خلقتی
حسن ختام قصه‌ی ناب نبوتی


هفت آسمان و رحمت رنگین‌کمانی‌ات
ذرات خاک و مرحمت آسمانی‌ات

احساس شاخه‌ها و نسیم نوازشت
شوق شکوفه‌ها، وزش مهربانی‌ات

تنها گل همیشه بهار جهان تویی
گل‌ها معطر از نفس جاودانی‌ات

لطف تو بوده شامل حال درخت‌ها
«حنانه» بهرمند شد از خطبه‌خوانی‌ات

هر آفریده‌ای شده مدیون جود تو
بُرده نصیبی از برکات وجود تو


بر چهره‌ی تو نقش تبسم همیشگی
در چشم‌های تو غم مردم همیشگی

دریایی و نمایش آرامشی ولی
در پهنه‌ی دل تو تلاطم همیشگی

در وسعتی که عطر سکوت تو می‌وزد
بارانی از ترانه، ترنم همیشگی

با حکمت ظریف تو ما بین عشق و عقل
سازش همیشگی و تفاهم همیشگی

خورشید جاودانه‌ی اشراق روی توست
سرچشمه‌ی «مکارم الاخلاق» خوی توست


تکرار نام تو شده آواز جبرئیل
آگاهی از مقام تو اعجاز جبرئیل

تا اوج عرش در شب معراج رفته‌ای
بالاتر از نهایت پرواز جبرئیل

مثل حریرِ روشنی از نور پهن شد
در مقدم «براق» پر باز جبرئیل

مداح آستان تو و دوستان توست
باید شنید وصف شما را ز جبرئیل

سرمست نام توست بزرگِ فرشتگان
پیر غلام توست بزرگ فرشتگان


در آسمان عرش تمام ستاره‌ها
بر نور با شکوه تو دارند اشاره‌ها

چشم تو آینه است نه آیینه چشم توست
باید عوض شود روش استعاره‌ها

شصت و سه سال عمر سراسر زلال تو
داده است آبرو به تمام هزاره‌ها

همواره با نسیم مسیحایی اذان
نام تو جاری است بر اوج مناره‌ها

گلواژه‌ای برای همیشه است نام تو
«ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام تو»

#سیدمحمدجواد_شرافت

تا داشته‌ام فقط تو را داشته‌ام
با نام تو قد و قامت افراشته‌ام
بوی صلوات می‌دهد دستانم
از بس که گل محمدی کاشته‌ام

#سعید_بیابانکی


چشم تا وا می‌کنی چشم و چراغش می‌‌شوی
مثل گل می‌خندی و شب بوی باغش می‌‌شوی
شکل عبداللهی و تسکین داغش می‌‌شوی
می‌رسی از راه و پایان فراقش می‌‌شوی
 
غصه‌‌اش را محو در چشم سیاهت می‌کند
خوش به حال آمنه وقتی نگاهت می‌کند
 
با حلیمه می‌‌روی، تا کوه تعظیمت کند
وسعتش را ـ با سلامی ـ دشت تسلیمت کند
هر چه گل دارد زمین یکباره تقدیمت کند
ضرب در نورت کند بر عشق تقسیمت کند
 
خانه را با عطر زلفت تا معطر می‌کنی
دایه‌ها را هم ز مادر مهربان‌تر می‌کنی
 
دید نورت را که در مهتاب بی‌حد می‌‌شود
آسمانِ خانه‌‌اش پر رفت و آمد می‌‌شود
مست از آیین ابراهیم هم رد می‌شود
با تو عبدالمطلب، عبدالمحمد می‌شود
 
گشت ساغر تا به دستان بنی‌‌هاشم رسید
وقت تقسیم محبت شد، ابوالقاسم رسید

یا محمد! عطر نامت مشرق و مغرب گرفت
وقت نقاشی قلم را عشق از راهب گرفت
نازِ لبخندت قرار از سینهٔ یثرب گرفت
خواب را خال تو از چشم ابوطالب گرفت
 
بی‌‌قرارت شد خدیجه قلب او بی‌‌طاقت است
تاجر خوش ذوق فهمیده‌ست: عشقت ثروت است
 
نیم سیب از آن او و نیم دیگر مال تو
داغ حسرت سهم ابتر، ناز کوثر مال تو
از گلستان خدا یاس معطر مال تو
ای یتیم مکه! از امروز مادر مال تو
 
بوسه تا بر گونه‌‌ات اُمّ أبیها می‌‌زند
روح تو در چشم‌هایش دل به دریا می‌زند
 
دل به دریا می‌‌زنی ای نوح کشتیبان ما
تا هوای این دو دریا می‌بری توفان ما
ای در آغوشت گرفته لؤلؤ و مرجان ما
ای نهاده روی دوشت روح ما ریحان ما
 
روی این دوشت حسین و روی آن دوشت حسن
«قاب قوسینی» چنین می‌‌خواست «أو أدنی» شدن
 
خوش‌تر از داوود می‌‌خوانی، زبور آورده‌‌ای؟
یا کتاب عشق را از کوه نور آورده‌ای؟
جای آتش، باده از وادی طور آورده‌ای
کعبه و بَطحا و بت‌ها را به شور آورده‌‌ای
 
گوشه‌چشمی تا منات و لات و عُزا بشکنند
اخم کن تا برج‌‌های کاخ کسرا بشکنند
 
ای فدای قد و بالای تو اسماعیل‌ها
بال تو بالاتر از پرهای جبرائیل‌ها
ما عرفناکت زده آتش در این تمثیل‌‌ها
بُرده‌‌ای یاسین! دل از تورات‌‌ها، انجیل‌‌ها
 
بی عصا مانده‌ست، طاها! دست موسی را بگیر
از کلیسای صلیبی حق عیسی را بگیر
 
باز عطر تازه‌ات تا این حوالی می‌رسد
منجی دل‌های پر، دستان خالی می‌‌رسد
گفته بودی میم و حاء و میم و دالی می‌‌رسد
نیستی اینجا ببینی با چه حالی می‌‌رسد
 
خال تو، سیمای حیدر، نور زهرا دارد او
جای تو خالی! حسین است و تماشا دارد او

#قاسم_صرافان

می‌آید از کوه حرا پایین
کام جهان را می‌کند شیرین

«قِیلَ ادْخُلِ الْجَنَّة»! مسلمانان!
گل داده باغ سوره یاسین

در موسمش پیوند خواهد خورد
دست ربیع و دست فروردین

گل‌های باغ او نمی‌ترسند
از بادهای هرزهٔ دیرین

شد «مختلف، الوانها»؛ اما 
«یُسْقَى بِمَاءٍ وَاحِد» ای گلچین

نفرین و لعنی هم اگر باشد
بر آن‌که آفت زد به ما، نفرین!

این باغ، باغ وحدت و مهر است
ای گل کنار باغبان بنشین

بنشین و بذر دوستی بنشان
«چیزی به جز حب است آیا دین؟»

«المؤمنون اخوةٌ»، آری
این است اسلام محمد، این

گل می‌دهد یک جمعه باغ ما
در مسجد الاقصی، بگو آمین

#زهرا_بشری_موحد

دیشب هوای «سامره» افتاد در دلم
رد شد هزار پرده‌ی شوق از مقابلم

گفتم به دل، که گاه نیایش شب دعاست
پرواز کن که مقصد من «سُرّ من رآ»ست

آنجا که هست، آینه‌ی شادی و سرور
اشراق عشق و عاطفه و جلوه‌گاه نور

آنجا که آفتاب، دلش گرم می‌شود
مهتاب، غرق در عرق شرم می‌شود

آنجا که انبیا همه هستند در طواف
آنجا که عشق و عاطفه دارند اعتکاف

آنجا که بوسه گاه تمام فرشته هاست
در «سال نور» آینه‌ی دل نوشته هاست

آنجا که دیده ها، پلی از آب بسته اند
یعنی دخیل اشک به «سرداب» بسته اند

آنجا که جلوه گاه گل روی دلبر است
«این عطر روح پرور از آن کوی دلبر است»

چشم هزار ماه جبین مشتری اوست
نقش نگین وحی، در انگشتری اوست

محبوب نازنین سراپرده‌ی خداست
در کائنات، رحمت گسترده‌ی خداست

چون روح، در تمامی اعصار جاری است
جان جهان، ذخیره‌ی پروردگاری است

سنگ بنای کعبه، سیاهی خال اوست
وجه خدای جَلَّ جَلالُه جمال اوست

جان بی فروغ طلعت او جان نمی‌شود
او حجت خداست که پنهان نمی‌شود

روزی که ظلم پر کند آفاق دهر را
احلی من العسل کند این جام زهر را

آن روز، روز سلطنت داد و دین رسد
یعنی زمین، به ارث به مستضعفین رسد

در عهد او جهان زِبَر و زیر می‌شود
یعنی فروغ عدل جهان‌گیر می‌شود

پر می‌کند ز عدل خود این خاک تیره را
آیینه‌ی بهشت کند، این جزیره را

یوسف به بوی پیرهنش زنده می‌شود
دل‌های مرده با سخنش زنده می‌شود

ماه مدینه ـ آنکه بر او از خدا درود ـ
با یازده ستاره روشنگر وجود

دادند مژده، آمدنش را به دیگران
گفتند نور شب شکنش را به دیگران

گفتند آسمان و زمین بی قرار اوست
خورشید و ماه پرتویی از جلوه زار اوست

گفتند: اوست محور منظومه‌ی حیات
گفتند: گردش دو جهان بر مدار اوست

گفتند: کعبه چشم به راهش نشسته است
صبح از دریچه سحر آیینه دار اوست

گفتند: روز جلوه‌ی آن آخرین امام
پیغمبری مسیح نفس در جوار اوست

گستردن عدالت و قسط و برادری
در جای جای گستره‌ی خاک، کار اوست

نقش حدیث «اَفضَلُ اَعمالِ اُمَّتی»
تصویر قدر و منزلت انتظار اوست

یک نکته از هزار بگویم که منتظر
خود در میان جمع و دلش بی‌قرار اوست

در چهارراه حادثه، در جاری زمان
احساس می‌کند که کسی در کنار اوست

تقواست شرط اول آیین انتظار
هر بیدلی گمان نکند یار، یار اوست

آن کس که دل به جلوه‌ی موعود بسته است
آفاق بی‌کران، همه در اختیار اوست

وقتی که شاملش بشود لطف محضِ یار
شاید که ادعا بکند، «مهزیار» اوست

او را بخوان در آینه‌ی ندبه و سمات
فرزندی از سلاله‌ی طاها و محکمات

روی لبش تلاوت لبیک دیدنی‌ست
آری دعای او به اجابت رسیدنی‌ست

احیاگر معالِم دین خداست او
شمس الضحای روشن و نور الهداست او

الهام، کم گرفتی از آن فاطمی نَفَس
با خود حدیث نَفْس کن، ای مانده در قفس

یکبار خوانده ای، که جوابت نداده اند؟
آتش گرفته ای تو و آبت نداده اند؟

تکرار کن به زمزمه در سجده و رکوع
ای دیدگان شب زده! «فَلْتَذْرَفِ الدُّموع»

ای دل! که گفت با تو که غرق گناه باش؟
با ما به عزم توبه بیا، عذرخواه باش

خورشید پشت پرده نه، ما پشت پرده ایم
آیینه تجلّی خورشید و ماه باش

گر چشم پاک داری و آیینه زلال
تا دوردست عشق سراپا نگاه باش

ماه تمام اگر طلبی، نیمه های شب
در جذر و مدّ سلسله‌ی اشک و آه باش

آن کس که هست چشم به راه قیام سبز
«خواهی سپید جامه و خواهی سیاه باش»

شرط حضور محضر او، پاکی دل است
نزدیک شو به خیمه‌ی او، مرد راه باش

باید سلام کرد به تسبیح یاد او
بر صبح و بر سپیده و بر بامداد او

بر او درود و خیر کثیر وجود او
بر حالت قیام و رکوع و سجود او

عمرش، چو قامت ابدیت بلند باد
حزبش بلندپایه و پیروزمند باد

ای حُسن مطلع همه‌ی انتخاب ها
تو آفتاب حُسنی و ما در حجاب ها

مضمون بکر و ناب «مناجات جوشنی»
فرزند اختران درخشان و روشنی

ای یک اشاره‌ی لب تو «سابِغَ النِّعَم»
یک زمزمه دل شب تو «دافِعَ النِّقَم»

چشمان ما غبار گرفت و نیامدی
دامان انتظار گرفت و نیامدی

دیشب به خوابم آمدی ای صبح تابناک
خواندم «متی ترانا» گفتم «متی نراک»

«یا ایها العزیز» ببین خسته حالی‌ام
چشمان پر ستاره و دستان خالی‌ام

ماییم آن خسی که به میقات آمدیم
شرمنده با «بضاعت مزجات» آمدیم

شام فراق سوره‌ی والیل خوانده‌ایم
یوسف ندیده «اَوفِ لَنا الکَیل» خوانده‌ایم

یا ایها العزیز به زیبایی‌ات قسم
بر حسن بی بدیل و دلارایی‌ات قسم

دل‌ها ز نکهت سخنت، زنده می‌شود
عالم به بوی پیرهنت، زنده می‌شود

صبح وصال تو، شب غم را سحر کند
آفاق را نگاه تو زیر و زبر کند

موسی تویی، مسیح تویی، مکه طور توست
شهر مدینه چشم به راه ظهور توست

تنها نه از غمت دل یاران گرفته است
چشم بقیع تر شده، باران گرفته است

شعر «شفق» حدیث زبان دل من است
تکرار نام تو ضربان دل من است

#محمدجواد_غفورزاده


چشم‌ها پرسش بی‌پاسخ حیرانی‌ها
دست‌ها تشنه‌ی تقسیم فراوانی‌ها

با گل زخم، سر راه تو آذین بستیم
داغ‌های دل ما جای چراغانی‌ها

حالیا دست کریم تو برای دل ما
سرپناهی‌ست در این بی‌سر و سامانی‌ها

وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی
 ای سرانگشت تو آغاز گل‌افشانی‌ها

فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید
فصل تقسیم غزل‌ها و غزل‌خوانی‌ها

سایه‌ی امن کسای تو مرا بر سر و بس
تا پناهم دهد از وحشت عریانی‌ها

چشم تو لایحه‌ی روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانی‌ها

#قیصر_امین_پور


طلوعت روشنی بخشیده هر آیینه ایمان را
نگاهت آیه آیه شرح داده بطن قرآن را

دم عیسایی‌ات کفر شیاطین را در آورده
که سلمان می‌کند لبخند تو هر نامسلمان را

قنوتت عطر حُسن یوسف آورده‌ست و آغوشت
اسیر مهر تو کرده‌ست زندانبان و زندان را

ببارد یا نبارد، امر امر توست مولا جان!
سپرده دست تو پروردگارت نبض باران را

تویی من عنده علم الکتاب و گوشهٔ چشمت
فقاهت یاد داد امثال فضل و اِبن ریّان را*

حریف تو نشد دشمن، خودش هم خوب می‌داند
به جام زهر می‌خواهد بگیرد از تو میدان را...


کبوترهای صحنت می‌شویم ابن الرضا هر شب
پراکندی به عالم دم به دم عطر خراسان را

#حسین_مؤدب

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* فضل بن شاذان و علی بن ریّان دو تن از شاگردان امام بودند.

قصد، قصد زیارت است اما
مانده اول دلم کجا برود
حال و روز مرا هر آن‌کس دید
گفت باید به کربلا برود

-نجف و کربلا- دلم لرزید،
-مشهد و کاظمین- خوب آمد
یازده بار استخاره زدم
تا بفهمد به سامرا برود

ابتدای مسیر،الله است
انتهایش بقیةالله است
سامرا وعده گاه آخر ماست
جاده باید به انتها برود

همه یک روح و یک بدن هستید
پس تمام شما حسن هستید
دل من با تو سامرایی شد
تا به دیدار مجتبی برود

تو بقیع پر از مخاطره‌ای
کربلایی و در محاصره‌ای
یا که باید جگر به زهر دهی
یا سرت روی نیزه‌ها برود

دل به غم هرچه مبتلا می‌شد
پیش تو سُرّ مَن رَءا می‌شد
بعد تو بار غم گرفته به دوش
دل که تا ساء من رءا برود...

#محسن_ناصحی

یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست

سامرایی شده‌ام، راه گدایی بلدم
لقمه نانی بده، از دست شما نان کم نیست

قسمت کعبه نشد تا که طوافت بکند
بر دل کعبه همین داغ فراوان کم نیست

یازده بار به جای تو به مشهد رفتم
بپذیرش، به خدا حج فقیران کم نیست

زخم دندان تو و جام پر از خون آبه
ماجرایی‌ست که در ایل تو چندان کم نیست

بوسهٔ جام به لب‌های تو یعنی این بار
خیزران نیست ولی روضهٔ دندان کم نیست

از همان دم پسر کوچکتان باران شد
تا همین لحظه که خون گریهٔ باران کم نیست


در بقیع حرمت با دل خون می گفتم
که مگر داغ همان مرقد ویران کم نیست

#سیدحمیدرضا_برقعی

باید که دنیا فصل در فصلش خزان باشد
وقتی که با تو اینچنین نامهربان باشد

ای کاش که من نیز امشب زائرت بودم
جایی که فرزندت در آنجا روضه‌خوان باشد

دریایی از درد و غریبی موج خواهد زد
پای حسن هرگاه جایی در میان باشد

وقتی حسن باشی دگر جای تعجب نیست
سقف مزارت هم، زمانی آسمان باشد

وقتی حسن باشی دگر جای تعجب نیست
وضعت میان خانه چون زندانیان باشد

وقتی حسن باشی دگر جای تعجب نیست
خون دلت از کنج لب‌هایت روان باشد

آری حسن بودی ولی هرگز ندیدی که
گلبرگ روی مادرت چون ارغوان باشد

سخت است تشنه باشی و لب‌های لرزانت
حتی برای آب خوردن ناتوان باشد

هنگام برخورد لبت با کاسهٔ آب است
وقت گریز روضه‌های خیزران باشد

#محمدعلی_بیابانی