شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۵۷۹ مطلب با موضوع «اهل‌بیت عصمت و طهارت» ثبت شده است

گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خوانده‌اند او را

همان حماسهٔ زیبا، همان قیامت عشق
به خون نشستنِ سرو بلندقامت عشق

به همره اُسرا، می‌روند شهر به شهر
سپاه جور و جنایت، سپاه ظلمت و قهر

ندیده چشم کسی، در تمام طول مسیر
به جز مجاهدت، از آن فرشتگان اسیر

«چهل ستاره» که بر نیزه می‌درخشیدند
به مهر و ماه در این راه، نور بخشیدند

طناب ظلم کجا، اهل‌بیت نور کجا؟
سر بریده کجا، زینب صبور کجا؟

هوا گرفته و دلتنگ بود، در همه جا
نصیب آینه‌ها سنگ بود، در همه جا

نسیم، بدرقه می‌کرد آن عزیزان را
صبا، مشاهده می‌کرد برگ‌ریزان را

نسیم، با دل سوزان به هر طرف که وزید
صدای همهمه پیچید، در سپاه یزید

سپاه، مستِ غرور است و مستِ پیروزی
و خنده بر لبش، از شورِ عافیت‌سوزی...

چو برق و باد، به هر منزلی سفر کردند
چو رعد، خندهٔ شادی از این ظفر کردند

ز حد گذشته پس از کربلا جسارتشان
که هست زینب آزاده در اسارتشان


گذار قافله یک شب کنار دِیْر افتاد
شبی که عاقبت آن اتفاقِ خیر افتاد

حَرامیان، همه شُربِ مُدام می‌کردند
به نام فتح و ظفر، می به جام می‌کردند

اگرچه شب، شبِ سنگین و تلخ و تاری بود
سَرِ مقدّسِ خورشید، در کناری بود

سری که جلوهٔ «والشّمس» بود در رویش
سری که معنی «واللّیل» بود گیسویش

سری، که با نَفَس قدسیان مصاحب بود
کنار سایهٔ دیوارِ «دِیْر راهب» بود

سری، که از همهٔ کائنات، دل می‌برد
شعاع نوری از آن سر، به چشم راهب خورد

سکوت بود و سیاهی و نیمهٔ شب بود
صدای روشنِ تسبیح و ذکر یا رب بود

صدای بال زدن، از فرشته می‌آمد
به خطّ نور ز بالا نوشته می‌آمد

شگفت‌منظره‌ای دید، دیده چون وا کرد
برون ز دِیْر شد و زیر لب، خدایا کرد

میان راه نگهبان بر او چو راه گرفت
از او نشانیِ فرماندهٔ سپاه گرفت

رسید و گفت مرا در دل آرزویی هست
اگر تو را، ز محبّت نشان و بویی هست

دلم به عشقِ جمالی جمیل، پابند است
دلم به جلوهٔ خورشید، آرزومند است

یک امشبی، «سَرِ خورشید» را به من بدهید
به من، اجازهٔ از خود رها شدن بدهید

دلم هواییِ دیدارِ این سَرِ پاک است
سری، که شاهد او، آسمان و افلاک است

بگو که این سر دور از بدن ز پیکر کیست؟
سرِ بریدهٔ یحیی که نیست، پس سَرِ کیست؟

جواب داد که این سر، سری‌ست شهرآشوب
به خون نشسته‌تر از آفتاب وقت غروب

سر کسی‌ست، که شوریده بر امیر، ای مرد!
خیالِ دولتْ پرورده در ضمیر، ای مرد!

تو بر زیارتِ این سر، اگر نظر داری
بیار، آنچه پس‌اندازِ سیم و زر داری

جواب داد که این زر، در آستین من است
بده امانت ما را، که عشق، دین من است

به چشمِ همچو تویی، گرچه سیم و زر عشق است
هزار سکهٔ زر، نذرِ یک نظر عشق است

بگو: که صاحب این سر، چه نام داشته است؟
چقدر نزد شما، احترام داشته است؟

جواب داد که این سر، که آفتاب جَلی‌ست
گلاب گلشن «زهرا» و یادگار «علی»‌ست

سَرِ بریدهٔ فرزند حیدر است، این سر
سَرِ حسین، عزیز پیمبر است، این سر...

گرفت و گفت خدا بشکند، دهان تو را
خدای زیر و زبر می‌کند جهان تو را

به دِیْر رفت و به همراه خود، گلاب آورد
ز اشک دیدهٔ خود، یک دو چشمه آب آورد

غبار راه از آیینه پاک کرد و نشست
کشیده آه ز دل، سینه چاک کرد و نشست

سری، که نور خدا داشت، در حریر گرفت
فضای دِیْر از او، عطر دلپذیر گرفت...

دوباره صحبت موسی و طور، گل می‌کرد
درخت طیّبهٔ عشق و نور، گل می‌کرد

خطاب کرد به آن سر: که ای جلال خدا!
اسیر مهر تو شد، دل جدا و دیده جدا

جلال و قدر تو را، حضرت مسیح نداشت
کلیم، چون تو بیانی چنین فصیح نداشت

چو گل جدا ز چمن با کدام دشنه شدی؟
برای دیدن جانان، چقدر تشنه شدی؟

هزار حیف، که در کربلا نبودم من
رکاب‌دار سپاهِ شما، نبودم من

ز پیشگاه جلال تو، عذرخواهم من
تو خود پناه جهانی و بی‌پناهم من

به احترام تو، «اسلام» را پذیرفتم
رها ز ننگ شدم، نام را پذیرفتم

دلم در این دلِ شب، روشن است همچون ماه
به نورِ «اَشهَدُ اَن لا اِلهَ اِلاَ الله»

فدایِ خون‌جگری‌های جَدِّ اطهر تو
فدای مکتب پاک و شهیدپرور تو

«شهادتینِ» مرا، بهترین گواه تویی
که چلچراغ هدایت، دلیل راه تویی...

من حقیر کجا و صحابی تو کجا؟
شکسته بال و پرم، هم‌رکابی تو کجا؟

نه حُسن سابقه دارم نه مثل ایشانم
فقط، ز دربدری‌های تو، پریشانم

به استغاثه سرِ راهت آمدم، رحمی
«فقیر و خسته به درگاهت آمدم، رحمی»

بگیر دست مرا، ای بزرگوار عزیز
«که جز ولای توأم نیست هیچ دست‌آویز»...

نگاه مِهر تو شد، مُهرِ کارنامهٔ من
گلاب ریخت غمت در بهارنامهٔ من

من از تمامی عمر امشبم تبرّک شد
ز فیض بوسه به رویت، لبم تبرّک شد

«شفق» اگرچه رثای تو از دل و جان گفت
حکایت از سر و سامان عشق «عُمّان» گفت

#محمدجواد_غفورزاده
#این_حسین_کیست

سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی می‌دهد این سِیْر عرفانی

طلوعی چون تو چشم صبح را روشن نکرد اینجا
اگرچه روی نی همچون غروبی سرخ می‌مانی

در اوج غربت خود جرعه‌نوش قرب حق بودی
قیامت بر سر نیزه سجودی بود طولانی

سجودی که تو را می‌برد تا «قَوسَین أو أدنی»
سجودی در چهل منزل چهل معراج روحانی

تو را آیه به آیه خواهرت زینب تلاوت کرد
به روی رَحل نی از کربلا تا دِیْر نصرانی

عجب حَجّی به جا آورده‌ای با حلق خونینت
کدامین حج به خود دیده‌ست هفتاد و دو قربانی

تو دین تازه‌ای آورده بودی با خودت گویا
دوباره تازه می‌شد خاطرات سنگ و پیشانی

#حسین_علاءالدین
#مرثیه_با_شکوه

دل ما و غم سرخ حسینی
دوباره ماتم سرخ حسینی
سوار پر خروش دادگستر
بیا با پرچم سرخ حسینی

#سیدحبیب_نظاری


این سرشب‌زده، ای کاش به سامان برسد
قصه هجر من و ماه به پایان برسد

دست این سائل بی‌چاره به دستت نرسید
کاش با لطف تو این بار به دامان برسد

حال آن تشنه که با یاد تو سیراب شود
مثل این است که در دشت به باران برسد

روسیاهی نشود مانع احسان شما
رحمت سبز تو چون قبل، کماکان برسد

کاش با دیدن تو جان بدهم آقاجان
قبل از آنی که ز هجرت به لبم جان برسد

گر مقدّر شده، آید به سراغم اجلم
سببی ساز که در شام غریبان برسد

و پس از مرگ بیا جانِ عمو لطفی کن
پیکرم تا حرم ساقی عطشان برسد

#محمدعلی_بیابانی

در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بی‌کفنت را

پرپر شده بر خاک، رها کرد و پراکند
در خاطره‌ها عطر خوش پیرهنت را

در سوگ تو خون از دل هر سنگ برآورد
وقتی که به خون کرد شناور بدنت را

می‌خواست که باران عطش بر تو ببارد
می‌خواست خدا بر سر نی گل شدنت را

می‌خواست ببویند همه عالم و آدم
قرآن شکوفندهٔ باغ دهنت را

تا قلب اسیران شب، آرام بگیرد
افروخت سر نیزه چراغ سخنت را

ای هدهد هادی که به سیمرغ رساندی
در قاف بلا آن همه مرغ چمنت را

بگذار که در دفتر دل‌ها بنویسند
با داغ، غزل مرثیهٔ سوختنت را

#لیلا_رسولی
#عقیق_شکسته

سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لب‌های عطشانت

سلام ای ریخته بر خیزران و خاک و خاکستر
عقیق تابناک خون ز مروارید دندانت

سلام ای حلق محزون ای گلوی روشن گلگون
که عالم شعله‌ور شد از طنین صوتِ قرآنت

تو را از سنگ و چوب و بوریای کهنه پرسیدم
تو را از ریگ‌های داغ و تبدار بیابانت

هنوز امّا چه عطری می‌وزد از سمت آن صحرا
چه رازی بود آیا در سرانگشت گل‌افشانت


تو بی‌شک بر لب خونین نی، خورشید می‌دیدی
که صبح روشنی برخاست از شام غریبانت!...

#فاطمه_سالاروند


آگه چو شد از حالت بیماری او
دامن به کمر بست پیِ یاری او
چون دید کسی بر سر بالینش نیست
سرگرم شد آتش به پرستاری او

#محمدعلی_مجاهدی

زمین کربلا تب دارد آیا، یا تو تب داری؟
دل زینب فدایت پا برون از خیمه نگذاری

بخوان در نیمه‌شب‌هایم «الهی لا تؤدّبنی»
بگو صد بار دیگر «ربِّ خلِّصنا من النارِ»

غل و زنجیر بر گردن چهل منزل بیا با من
که فردا باز فردا یوسف تنهای بازاری

تو تبدار اباالفضلی که سقا بود و عطشان بود
تو بیمار حسینی؛ راست می‌گویند بیماری

تو را هر روز عاشوراست... یا سبوحُ یا قدّوس
ملائک بر سر سجاده‌ات جمعند بسیاری...

#مهدی_جهاندار

#مرثیه_با_شکوه

بعد از آن واقعهٔ سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوختهٔ کرب‌وبلا سهم تو شد

بعد از آن واقعه، هفتاد و دو آیینه شکست
ناگهان داغ دل آینه‌ها سهم تو شد

بعد از آن واقعه آشوب قیامت برخاست
بر سر نیزه سر خون خدا سهم تو شد

بعد از آن واقعه خون جوش زد از چشمانت
خطبهٔ اشک برای شهدا سهم تو شد

بعد از آن واقعه در هرولهٔ آتش و خون
در شب خوف و خطر خطبهٔ «لا» سهم تو شد

بعد از آن واقعه در فصل شبیخون ستم
خوردن زخم ز شمشیر جفا سهم تو شد

خیمهٔ نور تو در فتنهٔ شب سوخت ولی
کس نپرسید که این ظلم چرا سهم تو شد

بعد از آن واقعه، ای زینت سجادهٔ عشق
از دلت آینه جوشید، دعا سهم تو شد

بعد از آن واقعه، ای کاش که می‌مردم من
مصلحت نیست بگویم که چه‌ها سهم تو شد

بعد از آن واقعهٔ سرخ حقیقت گل کرد
کربلا در تو درخشید خدا سهم تو شد

#رضا_اسماعیلی
#همه_آینه‌ها

امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور

دیگر زمین مکبّر یاران صبح نیست
امشب نماز یار فُراداست در تنور

هر ندبه عاشقانه به معراج می‌رود
انگار شور مسجدالاقصاست در تنور!

خاکستر است و شعله و پروانه‌ای که سوخت
امشب تمام عشق همین جاست، در تنور

اینجا مدینه نیست ولی با هزار غم
دست دعای فاطمه بالاست در تنور!

این زادهٔ خلیل که جانش به باغ سوخت
غم را چگونه باز پذیراست در تنور؟!

از اشک‌های تب‌زده طوفان به‌پا شده‌ست
ای نوح! این تلاطم دریاست در تنور!

با داغ جاودانهٔ تاریخ آشناست
باغ شقایقی که شکوفاست در تنور

این سَر که آفتاب سرافراز عالم است
روشن‌ترین مفسّر فرداست در تنور


دیگر چرا ز واقعه باید خبر گرفت
وقتی که عمق حادثه پیداست در تنور!

#جواد_محمدزمانی
#دلواپسی‌های_اویس