شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۵۷۹ مطلب با موضوع «اهل‌بیت عصمت و طهارت» ثبت شده است

چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
آرام حریر نور خود را گسترد
پوشاند برهنه‌پیکرش را خورشید

#محمدعلی_مجاهدی

قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست
با قضا گفت مشیت که: قیامت برخاست...

دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نشد
آری آن جلوه که فانی نشود نور خداست...

نه بقا کرد ستمگر، نه به جا ماند ستم
ظالم از دست شد و پایهٔ مظلوم به‌جاست

زنده را زنده نخوانند که مرگ از پی اوست
بلکه زنده‌ست شهیدی که حیاتش ز قفاست

دولت آن یافت که در پای تو سر داد ولی
این قبا، راست نه بر قامت هر بی سر و پاست

تو در اول سر و جان باختی اندر ره عشق
تا بدانند خلایق که فنا شرط بقاست

رفت بر عرشهٔ نی تا سرت، ای عرش خدا
کرسی و لوح و قلم، بهر عزای تو به‌پاست

#فؤاد_کرمانی
#گریه_اشک

اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را

سرش چو بر سر نی عاشقانه قرآن خواند
ببرد رونق بازارِ هر سخنور را...

دریغ آن‌که ندانست قدر او دشمن!
خزف‌فروش چه داند بهای گوهر را؟

به روز حادثه در گیر و دارِ بود و نبود
خجل نمود تنش لاله‌های پرپر را

چنین شد آن‌که به جز زینبش کسی نشناخت
بلند قامتِ آن خون‌گرفته پیکر را

نشست ـ بار رسالت به‌دوش ـ بر سر خاک
که خون ز دیده ببارد، غمِ برادر را

سرود: بی‌تو اگر چه بسیط دل، تنگ است
ولی مباد که خالی کنیم سنگر را

پیام خون تو را با گلوی زخمی خویش
چنان بلند بخوانم که ابر، تندر را

#جواد_محقق
#کرامت_سرخ

نازم آن زنده شهیدی که برِ داور خویش
سازد از خونِ گلو تاج و نهد بر سر خویش

تا دهد صبح ازل، هدیه به سلطان ابد
به سر دست بَرَد جسم علی‌اکبر خویش

تا شود مُهر نماز مَلک اندر ملکوت
ریخت بر بام فَلک خون علی‌اصغر خویش

می‌رود راهِ خدا با سر خود بر سر نی
چون به زیر سُم اسبان نگرد پیکر خویش...

آن سلیمان که اگر خاتم از او خواهد دیو
بند انگشت دهد، همره انگشتر خویش

در شگفتم چه جوابی به خدا خواهد داد
قاتل او چو در آید به صف محشر خویش...

چشمهٔ چشم «ریاضی» گهر از خون جگر
ساخت تا هدیهٔ آن شاه کند گوهر خویش

#سیدمحمدعلی_ریاضی_یزدی

دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو می‌پنداشت
غافل، که به هرکجا روان بود سرت
بندِ ستم از پای جهان برمی‌داشت

#عباس_براتی_پور

دقیقه‌های پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود

به روی خاک، گلی بود از عطش سیراب
که هُرم گرم نفس‌هاش شعله‌پرور بود

مرور کرد تمام مسیر ذهنش را
که صفحه صفحه پُر از خاطرات پرپر بود

چه چشم‌ها که ندیدند چشم‌های ترش
چه گوش‌ها که برای شنیدنش کر بود

ز خون او همهٔ نیزه‌ها حنا بسته
لب تمامی شمشیرهایشان تر بود

در اوج کینه کسی داشت سمت او می‌رفت
و دست‌های پلیدش به دست خنجر بود

به روی تلّی از انبوه غصه‌های جهان
به جستجوی برادر، نگاه خواهر بود

که با نگاه غریبانه‌اش گره می‌خورد
و ابتدای غم از این نگاه آخر بود

زمان زمان قیامت، زمین... زمین لرزید
گمان کنم که همان روز، روز محشر بود

کسی شنیده شد از لابه‌لای هلهله‌ها
که نغمه‌های لب او «غریب مادر» بود

کسی به دست، سری، آن طرف به سر دستی
بس است روضهٔ لب تشنه‌ای که...

اگر که کشته نمی‌شد که نه... خدا می‌خواست
ولی مقابل خواهر نبود بهتر بود

حدود ساعت سه شاعر از نفس افتاد
دقیقه‌های پُر از التهاب دفتر بود

#رضا_خورشیدی_فرد

نشسته سایه‌ای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش

کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم؟
که باد از دل صحرا می‌آورد بویش

کسی بزرگ‌تر از امتحان ابراهیم
کسی چنان که به مذبح برید چاقویش

نشسته است کنارش کسی که می‌گرید
کسی که دست گرفته به روی پهلویش

هزار مرتبه پرسیده‌ام زخود او کیست
که این غریب نهاده‌ست سر به زانویش؟

کسی در آن طرف دشت‌ها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازویش

کسی که با لب خشک و ترک‌ترک شده‌اش
نشسته تیر به زیر کمان ابرویش

کسی‌ست وارث این دردها که چون کوه است
عجب که کوه، زِ ماتم سپید شد مویش

عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق می‌کشد از هر طرف به هر سویش

طلوع می‌کند اکنون به روی نیزه سری
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش

#فاضل_نظری

حمله‌های موج دیدم، لشکرت آمد به یادم
کشتی صدپاره دیدم، پیکرت آمد به یادم

باد تنها بود، اما خار و خس‌ها را عقب زد
تاختن‌های علیِ اکبرت آمد به یادم

بحث عقل و عشق شد، هر کس بیانی، داستانی
من ترک‌های لب آب‌آورت آمد به یادم

«لَن تَنالُوا البِرَّ حَتّی تُنفِقُوا مِمّا تُحِبُّون»
لحظه‌های سرخ بعد از اصغرت آمد به یادم

جویباری بر شکوه کوه مستحکم می‌افزود
اشک‌های از رجز محکم‌ترت آمد به یادم

گفت سعدی دیده با چشم خودش می‌رفت جانش
من وداع آخرت با خواهرت آمد به یادم

باغبان با طفل گفت: این سیب! دیگر شاخه نشکن!
قصهٔ انگشتت و انگشترت آمد به یادم

روضه‌خوان می‌گفت: یا مهدی! محبان تو هستیم
از محبان آنچه آمد بر سرت آمد به یادم...

#علی_کریمان

چون لاله به ساحت چمن می‌سوزم
با یاد تو پاره پاره تن می‌سوزم
در حسرت بوسه‌ای که خنجر آن روز
بر حلق تو زد، هنوز من می‌سوزم

#جواد_محقق

به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد

سری گردن کشید از مرگ، قدر نیزه‌ای روزی
که نامش آفتابِ جان سرگردان ما باشد

لبش بر نیزه قرآن خواند تا ثقلین جمع آیند
لبش بر نیزه قرآن خواند تا قرآن ما باشد

چراغ چشم‌هایش زیر نعل اسب‌ها می‌سوخت
که مصباح الهدایِ دیدهٔ حیران ما باشد...

کنون ننگ است ما را تا به محشر، مرگ در بستر
حسین آمد به سوی کوفه تا مهمان ما باشد

#علی_محمد_مؤدب