شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۵۷۹ مطلب با موضوع «اهل‌بیت عصمت و طهارت» ثبت شده است

شهر آینه‌دار می‌شود با یک گل
پروانه‌تبار می‌شود با یک گل
گفتند نمی‌شود، ولی می‌بینند
یک روز بهار می‌شود با یک گل

#هادی_فردوسی


از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...

بال وا کن لحظه‌ای در زیر باران شهود
از فراز عرش می‌بارد سحاب دیگری

بوی پیراهن شنیدم، دیده بستم تا مگر
یوسف شعرم ببیند باز خواب دیگری

ای غزل! امشب به دریای مدیحش دل بزن
دارد این امواج، گوهرهای ناب دیگری

ما خدا را در جمال چارده تن دیده‌ایم
خوانده‌ام این حرف‌ها را در کتاب دیگری

جمله از شهر و دیار و آب و خاکی دیگرند
این یکی هم می رسد از خاک و آب دیگری

بوی احمد، بوی زهرا، بوی حیدر، بوی عشق
بشنوید از این چمن، عطر گلاب دیگری

حضرت خورشید هفتم، آن که چشم روزگار
با وجود او ندارد انتخاب دیگری

شک ندارم جبرییل امشب برای عرشیان
وصف او را می‌کند با آب و تاب دیگری

ماه کی بعد از نگاهش آفتابی می‌شود؟
می‌رود از شرم، شب‌ها در حجاب دیگری

شش کتابش را خدا آورد و امشب هم گشود
از کتاب معرفت، فصل الخطاب دیگری

یا نمی‌داند بلندای مقامش تا کجاست
یا ندارد منکرش حرف حساب دیگری

مثل بغدادش خرابم کرده درد اشتیاق
بسته بالم را فراقش با طناب دیگری

یا بگو باب الحوائج یا بگو باب المراد
نام او حیف است بردن با خطاب دیگری

#عباس_شاه_زیدی

هر چند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است

دستی به دستی حلقه شد تا آسمان رفت
دستی که در اوج سخاوت بی‌نگین است

دستی به دستی حلقه شد، دستی که در جنگ
خیبرترین درها به پایش بر زمین است

دستی که نخلستانِ تا امروز باقی
از پینه‌های بی‌شمارش شرمگین است

تصویر بالا رفتن دست دو خورشید
عکس زلال برکه‌ٔ این سرزمین است

«الیوم اکملتُ لکم...» حتی خدا گفت:
«روزی که دین تکمیل خواهد شد همین است»

آینده روشن شد، همه دیدند، اما
امروز را تاریکیِ شب در کمین است

با دست بیعت آمدند و ماند پنهان
بغضی که با تبریک گفتن‌ها عجین است

نه! واقعیت را نمی‌بینند، هر چند
چشمانشان محو «امیرالمؤمنین» است

#محمد_غفاری

خورشید طلوع کرده از لبخندش
نور است و هزار رشته در پیوندش
دیدند در آسمان دستان رسول
دست علی است و یازده فرزندش


در آینه مهر و مه، شکوفایی کرد
دستان علی، بلند بالایی کرد
آن روز خداوند، خودش از مردم
با سوره «مائده» پذیرایی کرد


جبریل مکرر این صلا را سر داد
بلغ، بلغ... ندا به پیغمبر داد
فرمان خداست: بر سر دست بگیر
آن دست که در رکوع انگشتر داد


بتخانه شرک را شکستی ای دست
بر خندق جهل، راه بستی ای دست
هر جا که نشان «فوق ایدیهم» بود
معنای «ید الله» تو هستی ای دست


در سجده شکر آفتاب افتاده
جای قدم ابوتراب افتاده
عمری‌ست که از حلاوت نام علی
حتی دهن کویر آب افتاده


آن روز که خم، به دست دو دریا رفت
فردوس به خاک‌بوسی صحرا رفت
فر یاد فلک به «اِکفِیانی» برخواست
تا دست محمد و علی بالا رفت


«والعصر» که آیه آیه آن به علی
می‌خورد قسم، به دین به قرآن به علی
«اِنسانَ لَفی خُسر» بود دشمن او
باید که بیاوریم «ایمان» به علی


سرچشمه روشن حیات است غدیر
عطر ملکوت صلوات است غدیر
گرچه به بلندای شکوهش نرسیم
کوتاه‌ترین، راه نجات است غدیر


چون صبح الست، عهد دیرینه گرفت
قرآن مجسم، به روی سینه گرفت
فرمود: علی از من و، من از علی‌ام
آیینه به روی دست آیینه گرفت

#میثم_مؤمنی_نژاد

جلوه‏گر شد بار دیگر طور سینا در غدیر
ریخت از خمّ ولایت می به مینا در غدیر

می‌تراوید از دل صحرای سوزان بوی عشق
موج می‌زد عطر انفاس مسیحا در غدیر

چتر زرین آفتاب آورد و ماه از آسمان
نقره می‌پاشید بر دامان صحرا در غدیر

رودها با یکدگر پیوست کم‏کم سیل شد
«موج می‏زد سیل مردم مثل دریا در غدیر»

هدیه جبریل بود« الیوم اکملت لکم»
وحی آمد در مبارک‌باد مولی در غدیر

با وجود فیض «اَتمَمتُ علیکم نِعمتی»
از نزول وحی غوغا بود، غوغا در غدیر

بر سر دست نبی هر کس علی را دید گفت‏:
آفتاب و ماه زیبا بود زیبا در غدیر

آی ابراهیمیان! در موسم حج وداع
این خلیل بت‌شکن، این مرد تنها در غدیر

سرنوشت امت اسلام را ترسیم کرد
غنچه لب‌های پیغمبر که شد وا در غدیر

بر لبش گل واژه «من کنت مولا» تا نشست‏
گلبُن پاک ولایت شد شکوفا در غدیر

منزلت بنگر! که چون هارون امام راستان
لوح ده فرمان گرفت از دست موسی در غدیر

بوی پیراهن شنید آن روز یعقوب صبور
یوسف گمگشته‌اش را کرد پیدا در غدیر

زمزم توحید جوشید از دل آن آبگیر
نخل ایمان سبز شد از صبح فردا در غدیر

«برکه خورشید» در تاریخ نامی آشناست‏
شیعه جوشیده‌ست از آن تاریخ آنجا در غدیر

بعد از این اشراق صبح صادق از این منظر است
پیش از این گر شام یلدا بود، یلدا در غدیر

فطرت حق‌جوی ما را دید و عهدی تازه بست
رشته پیوند با عترت دل ما در غدیر

دست در دست دعا دارند گل‌های امید
تا بگیرد این نهال آرزو پا در غدیر

گرچه در آن فصل بارانی کسی باور نداشت‏
می‏توان انکار دریا کرد حتی در غدیر

باغبان وحی می‏دانست از روز نخست‏
عمر کوتاهی‌ست در لبخند گل‌ها در غدیر

دیده‏ها در حسرت یک قطره از آن چشمه ماند
این زلال معرفت خشکید آیا در غدیر؟

از علی مظلوم‌تر تاریخ آزادی ندید
چون شکست آیینه «من کنت مولا» در غدیر

دل درون سینه‌اش در تاب و تب بود ای دریغ‏
کس نمی‏داند چه حالی داشت زهرا در غدیر...

#محمدجواد_غفورزاده
#خورشید_کعبه

یوسف، ای گمشده در بی‌سروسامانی‌ها!
این غزل‌خوانی‌ها، معرکه‌گردانی‌ها

 سر بازار شلوغ است،‌ تو تنها ماندی
همه جمع‌اند، چه شهری، چه بیابانی‌ها
 
چیزی از سورۀ یوسف به عزیزی نرسید
بس که در حق تو کردند مسلمانی‌ها

همه در دست، ترنجی و از این می‌رنجی
که به نام تو گرفتند چه مهمانی‌ها...

«این چه شمعی‌ست که عالم همه پروانۀ اوست؟»
این چه پروانه که کرده‌ست پرافشانی‌ها؟

یوسف گمشده! دنبالۀ این قصه کجاست؟
بشنو از نی که غریب‌اند نیستانی‌ها

بوی پیراهن خونین کسی می‌آید
این خبر را برسانید به کنعانی‌ها

#مهدی_جهاندار
#عشق_سوزان_است

به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم

بیم گرداب به دل داشتم اما تو رسیدی
که شدی ساحل امن من و کشتی نجاتم

باز از فرط عطش خشک شده کام من، آری
تشنه‌ام، تشنۀ لب‌های عطشناک فراتم

باید احرام ببندم به طواف حرم تو
من که در صحن تو در موقف دشت عرفاتم

با دعای عرفه دست مرا کاش بگیری
مات و مبهوت نمایان شدن جلوۀ ذاتم

با تو هر لحظه مجسم شده یک روضه به چشمم
باز گریان تماشای قتیل العبراتم

#سید_علیرضا_شفیعی

امشب از آسمان چشمانت
دسته‌دسته ستاره می‌چینم
در غزل‌گریۀ زلالت آه
سرخی چارپاره می‌بینم

زخم‌های دل غریبت را
مرهم و التیام آوردم
باز از محضر رسول‌الله
به حضورت سلام آوردم

در شب تار تیره‌فهمی‌ها
روشنی را دوباره آوردی
آسمان را کسی نمی‌فهمید
تا که با خود ستاره آوردی

ساحت مستجاب سجّاده!
بندگی را تو یادمان دادی
دل ما شد اسیر چشمانت
دلمان را به آسمان دادی

آیه آیه پیام عاشورا
در احادیث روشنت گل کرد
امتداد قیام عاشورا
در تب اشک و شیونت گل کرد

دم به دم در فرات چشمانت
ماتم کربلا مجسّم بود
چشم تو لحظه‌ای نمی‌آسود
همۀ عمر تو محرّم بود

دم‌به‌دم ابری است و بارانی
از غم تو هوای چشمانم
چلچراغی ز گریه روشن کرد
ماتمت در منای چشمانم

در غروب غریب دلتنگی
ناگهان حال تو مشوّش شد
ماه من! روی زین زهرآلود
پیکرت سوخت غرق آتش شد

آه آتشفشان چشمانت
دیر سالی‌ست بی‌گدازه نبود
همۀ عمر خون دل خوردی
داغ‌های دل تو تازه نبود

دیده بودی سه روز در گودال
پیکر آسمان رها مانده
سر سالار قافله بر نی...
کاروان بی‌امان رها مانده

دل تو روی نیزه‌ها می‌رفت
دست‌هایت اسیر سلسله بود
قاتلت زهر کینه‌ها، نه، نه!
قاتلت خنده‌های حرمله بود

#یوسف_رحیمی


ای فروغ دانشت تا صبح محشر مستدام
وی تو را پیش از ولادت، داده پیغمبر سلام

منشأ کل کمال و باقر کل علوم
هفتمین نور و ششم مولایی و پنجم امام

اِنس و جان آرند حاجت در حریمت روز و شب
آسمان گردیده بر دور مزارت صبح و شام

این عجب نَبْوَد که بخشی چشم جابر را شفا
زخم دل را می‌دهی با یک نگاهت التیام

ساکنان آسمان را لحظه لحظه، دم به دم
از بقیعت عطر و بوی جنت آید بر مشام

در کمال و در جلال و علم و حلم و خلق و خو
پای تا سر، سر به سر آیینۀ خیر الاَنام...

کودکی بودی که از تیغ بیانت ناگهان
روز در چشم یزید بی‌حیا آمد چو شام

لال شد از پاسخ و زد بر دهن مهر سکوت
طشت رسوایی او افتاد از بالای بام

تو سر بالای نی دیدی به سن کودکی
گه به دشت کربلا، گه کوفه، گاهی شهر شام

خیمه‌های آل عصمت را که آتش می‌زدند
می‌دویدی در بیابان اشک‌ریز و تشنه‌کام...

ماجرای کربلا و شام و کوفه بس نبود
از چه دیگر این همه آزار دیدی از هشام

بارها آوردت از شهر مدینه تا دمشق
از وجودت هتک حرمت کرد جای احترام

گاه آوردت به زندان، گاه پای تخت خویش
گاه زد زخم زبان و گاه می‌زد اتهام

حیف کز زهر جفا گردید قلبت چاک چاک
مرغ روحت پر زد از تن، جانب دارالسلام

بس‌که بر جان عزیزت روز و شب آمد ستم
دادی از سوز جگر بر شیعیانت این پیام

تا به صحرای منا گریند بهر غربتت
حاجیان هنگام حج، پیر و جوان و خاص و عام

دوست دارم بر تو گریم در بیابان بقیع
کرده‌اند این گریه را بر من حرامی‌ها حرام

در کنار قبر بی‌شمع و چراغت روز و شب
هم بشر سوزد چو شمع و هم ملک گرید مدام

از چه شد صد چاک قلبت با چنان قدر و جلال
وز چه ویران مانده قبرت با چنان جاه و مقام

بر تو می‌گریم که بردی کوه غم از کودکی
بر تو می‌گریم که شد با خون دل عمرت تمام...

#غلامرضا_سازگار

امشب ای زیباترین! ای دلبر کوثر، بیا!
شب، شبِ عشق است، ای داماد پیغمبر بیا!

آسمانی بی‌کرانی، عاشق دریا شدی
آمدی آیینۀ «انسیة‌الحورا» شدی

مثل اقیانوس آرام است این بانو ولی
در دلش طوفان به پاکردی، مدارا کن علی!

«لیلة‌القدر» نگاهش یا علی! اجر تو است
او «سلامٌ فیه حتی مطلع الفجر» تو است

از ازل در پرده بود، آیینه‌دارش می‌شوی
در عبور از کوچه باغِ عشق، یارش می‌شوی

قدّ و بالای علی، از چشم زهرا دیدنی‌ست
وای‌! وقتی می‌رسد دریا به دریا، دیدنی‌ست

ماه، در امواج دریا، دیدنی‌تر می‌شود
قدر زهرا با علی فهمیدنی‌تر می‌شود

مانده احمد، تا کدامین وجهِ رب را بنگرد؟
روی حیدر را ببیند یا به زهرا بنگرد؟

ای بلال! امشب اذانی را که می‌خواهی بگو
اَشهدُ اَنّ علیاً حجتُ اللهی بگو

گفت احمد: این زره خرج جهاز دختر است
خوب می‌دانست حیدر بی‌زره هم حیدر است

تا مدینه روح را با حاجیان پر می‌دهیم
دل به مهر کوثر و دستان حیدر می‌دهیم

#قاسم_صرافان
#حیدرانه