دل در صدف مهر علی، دل باشد
جانها به ولایش متمایل باشد
گفتند که ذوالفقار او را دو دَم است
تا مرز میان حقّ و باطل باشد
#محمدجواد_غفورزاده
- ۰ نظر
- ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۷:۴۸
دل در صدف مهر علی، دل باشد
جانها به ولایش متمایل باشد
گفتند که ذوالفقار او را دو دَم است
تا مرز میان حقّ و باطل باشد
#محمدجواد_غفورزاده
برگرد ای توسل شبزندهدارها
پایان بده به گریه چشمانتظارها
از یک خروش ناله عشاق کوی تو
«حاجت روا شوند هزاران هزارها»
یک بار نیز پشت سرت را نگاه کن
دل بسته این پیاده به لطف سوارها...
ما را به جبر هم که شده سر به زیر کن
خیری ندیدهایم از این اختیارها
باید برای دیدن تو «مهزیار» شد
یعنی گذشتن از همگان «محض یار»ها...
یک بار هم مسیر دلم سوی تو نبود
اما مسیر تو به من افتاده بارها
شبها بدون آمدنت صبح ظلمتاند
برگرد ای توسل شب زندهدارها
این دستها به لطف تو ظرف گداییاند
ای أیّهاالعزیز تمام ندارها
#علی_اکبر_لطیفیان
چشم وا کن اُحُد آیینهٔ عبرت شده است
دشمن باخته بر جنگ مسلط شده است
آن که انگیزهاش از جنگ، غنیمت باشد
با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد
داد و بیداد که در قلب طلا آهن بود
چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود
داد و بیداد برادر که برادر تنهاست
جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست...
همه رفتند غمی نیست علی میماند
جای سالم به تنش نیست ولی میماند
در دل جنگ نه هر خار و خسی میماند؟
جگر حمزه اگر داشت کسی میماند
مرد مولاست که تا لحظهٔ آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده، درمانده
مرد آن است که سر تا به قدم غرق به خون
آن چنانی که علی از اُحُد آمد بیرون...
#سیدحمیدرضا_برقعی
#تحیر
ای جان جهان، عیان تو را باید دید
با دیدهٔ خونفشان تو را باید دید
در مسجد سهله از تو دم باید زد
در مسجد جمکران تو را باید دید
#محمدعلی_مجاهدی
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
دلم زبانهٔ آتش، دلم خرابهٔ شام
مرا به خاطر این خانهٔ خراب ببخش
ببین! خرابی من از حساب بیرون است
مرا بگیر در آغوش و بیحساب ببخش
تمام عمر حواست به حال و روزم بود
تمام عمر خودم را زدم به خواب، ببخش
اگر شکسته پر و روسیاه آمدهام
مرا به نور حسین ابن آفتاب ببخش
حسین گفتم و گفتی حسین عشق من است
مرا به عشق عزیز ابوتراب ببخش
همیشه جانب او گفتم «السلام علیک...»
مرا به لطف فراوان آن جناب ببخش
شنیدهام که تو با کودکان رفیقتری
مرا به گریهٔ ششماههٔ رباب ببخش
#ناصر_حامدی
همچنان ما همه از رسم تو خط میگیریم
رفتهای باز مدد از تو فقط میگیریم
نه فقط دست زمین از تو، تو را میخواهد
سالیانیست که معراج خدا میخواهد -
زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند
لحظهای جای یتیمان عرب بنشیند
بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدی
بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار
پا در این دایره بگذار؛ عدم را بردار
باز هم تیغ دودم را به کمر میبندی
باز هم پارچۀ زرد به سر میبندی
تا که شمشیر تو در معرکهها هو بکشد
نعرۀ حیدری «أین تَفرّوا» بکشد
باز از خانه میآیی به خداوند قسم
رستخیزانه میآیی به خداوند قسم
تا زمین باز هم آباد شود باز بیا
ای بزنگاه ازل تا به ابد باز بیا
تازه این اول قصهست حکایت باقیست
ما همه زنده بر آنیم که رجعت باقیست
رفته ساقی که قدح پر کند و برگردد
عرش را غرق تحیّر کند و برگردد
دیر یا زود ولی میرسد از راه آخر
یک نفر عین علی میرسد از راه آخر
مینویسم که شب تار سحر میگردد
یک نفر مانده از این قوم که بر میگردد...
#سیدحمیدرضا_برقعی
#تحیر
دل من! در هوای مولا باش
یار بیادعای مولا باش
گر نشد یاورش شوی همه عمر
گاه گاهی برای مولا باش
به گدایی تو هر کجا رفتی
یک سحر هم گدای مولا باش
دست من! دستگیر مردم باش
پینهٔ دستهای مولا باش
پهن کن سفرهای برای یتیم
مستمند دعای مولا باش
پا به پایش اگر نشد بروی
لاأقل ردپای مولا باش
جان من! تا که در بدن هستی
باش اما فدای مولا باش
ای نَفَس! میروی به سینه برو
چون برآیی صدای مولا باش
از یمن، از دمشق و غزه بگو
شیعهٔ زخمهای مولا باش
خار در چشمهای مولا بود
چشم من! در عزای مولا باش...
#یوسف_رحیمی
آخرین باری که مهتاب از دلت جان میگرفت
ماجرای ماه و نخل و چاه، پایان میگرفت
مهربان من! که هر شب این یتیمستان بغض
زیر پایت کوچههایش عطر انسان میگرفت
کهکشان، محصولی از اشک و اشارات تو بود
چرخ در هر چرخش از چشم تو فرمان میگرفت
تا به پا داری عدالت را، برایت آسمان؛
از نسیم و چشمه و خورشید، پیمان میگرفت
آه اگر اشک تو و چشم غزلخوانت نبود
عشق تنها میشد و راه بیابان میگرفت
کاش این شبها کسی از عصر فرصتهای سبز
در حضورت مینشست و درس قرآن میگرفت
کاش این شبهای ابری در کویرستان ما
آذرخش ذوالفقارت بود و باران میگرفت
#سیداکبر_میرجعفری
#تبسم_یک_قافله_آه
گفتگوی ذوالفقار با حضرت مولا:
دل گرمیام از دستهای توست، دل گرمیات از دستهای من
دیگر زبان سرخ من بسته است، حرفی بزن ای مقتدای من!
آری زیادی بودم از اول، این را خودم هم خوب میدانم
وقتی تو عدل کاملی، دیگر، جایی نمیماند برای من
یادت میآید؟ روزهای جنگ، ما دستمان در دست یکدیگر
من زخم میخوردم به جای تو، تو زخم میخوردی به جای من
تقویمها یاد غدیرت را، از ذهن دنیا پاک میکردند
ای وای بر من...وای بر من...وای، بیرون نمیآمد صدای من
یک روز ما همرزم هم بودیم، امروز ما همدرد هم هستیم
فرق دوتای تو سخن دارد، از حکمت فرق دوتای من!
تو رستگار لحظههایی سرخ، من سوگوار لحظههایی که...
دل گرمیام از دستهایت بود، دل گرمیات از دستهای من
#میلاد_عرفان_پور
#فصل_شهادت
مَردمِ کوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیکار را نفهمیدند
وصلههای لباس و پاپوشش، و یتیمان مست آغوشش
راز آن کیسههای بر دوشش، در شب تار را نفهمیدند
مردمِ دلبریده از بعثت که فقط فکر آب و نان بودند
مثل اشراف عهد دقیانوس، قصهٔ غار را نفهمیدند
با تبر باغ را درو کردند، حالی از باغبان نپرسیدند
خم به ابرویشان نیاوردند، در و دیوار را نفهمیدند
نیمهشب بود و سایهها آرام، کوچه را خیس اشک میکردند
گفت مولا که زود برگردیم، تا غم یار را نفهمیدند
لاتهایی که عبدود بودند، ابتدا با هبل بلی گفتند
بعد از آن هم که یاعلی گفتند، «أین عمّار» را نفهمیدند
آخر قصهاش بهاری بود، سورهٔ انفطار جاری بود
عالمان قرائت و تفسیر، شوق دیدار را نفهمیدند
کودکانی که باخبر بودند، از همه روزهدارتر بودند
بس که لبتشنه سحر بودند، وقت افطار را نفهمیدند
#احمد_علوی
#فصل_شهادت