شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۰۸ مطلب با موضوع «با کاروان حسینی» ثبت شده است

دل سوزان بُوَد امروز گواه من و تو
کز ازل داشت بلا، چشم به راه من و تو

من به تو دوخته‌ام دیده، تو بر من، از نی
یک جهان راز، نهفته به نگاه من و تو

اُسرا با من و رأس شهدا با تو به نی
چشم تاریخ ندیده‌ست سپاه من و تو

روی تو ماه من و ماهِ تو عباس امّا
ابر خون ساخته پنهان رخ ماه من و تو

آیه خواندن ز تو، تفسیر ز من، تا دانند
که به جز گفتن حق نیست گناه من و تو

هر دو نَستوه چو کوهیم برِ سیل امّا
عشق، دلگرم شد، از سردی آه من و تو...

«مدّعی خواست که از بیخ کند ریشهٔ ما»
بی‌خبر زآن که غروب است پگاه من و تو

#علی_انسانی
#دل_سنگ_آب_شد

امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور

دیگر زمین مکبّر یاران صبح نیست
امشب نماز یار فُراداست در تنور

هر ندبه عاشقانه به معراج می‌رود
انگار شور مسجدالاقصاست در تنور!

خاکستر است و شعله و پروانه‌ای که سوخت
امشب تمام عشق همین جاست، در تنور

اینجا مدینه نیست ولی با هزار غم
دست دعای فاطمه بالاست در تنور!

این زادهٔ خلیل که جانش به باغ سوخت
غم را چگونه باز پذیراست در تنور؟!

از اشک‌های تب‌زده طوفان به‌پا شده‌ست
ای نوح! این تلاطم دریاست در تنور!

با داغ جاودانهٔ تاریخ آشناست
باغ شقایقی که شکوفاست در تنور

این سَر که آفتاب سرافراز عالم است
روشن‌ترین مفسّر فرداست در تنور


دیگر چرا ز واقعه باید خبر گرفت
وقتی که عمق حادثه پیداست در تنور!

#جواد_محمدزمانی
#دلواپسی‌های_اویس

آن شب که آسمان خدا بی‌ستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود

سهم کبوتران حرم، از حرامیان
بالِ شکسته، زخمِ فزون از شماره بود

در سوگ خیمه‌های عطش، زار می‌گریست
مشکی که در کنار تنی پاره پاره بود

زخمی که تا همیشه به نای رباب بود
از شور نینوایی یک گاهواره بود

می‌دوخت چشم حسرت خود را به قتلگاه
انگشتری که همسفر گوشواره بود


از کوچه‌های شب‌زدهٔ کوفه می‌گذشت
پیکی روان به جانب دارالاماره بود

از دشت لاله‌پوش خبرهای تازه داشت
مردی که نعل مرکب او خون‌نگاره بود

فریاد زد: امیر! در آن گرم‌گاه خون
آیینه در محاصره سنگِ خاره بود

خون بود و شعله بود و عطش بود و خیمه‌ها،
در معرض هجوم هزاران سواره‌ بود

خورشید سربریده غروبی نمی‌شناخت
بر اوج نیزه، گرم طلوعی دوباره بود


روزی که رفت این خبر شوم تا به شام
چشم فرشته‌های خدا پرستاره بود

بانگ اذان بلند نمی‌شد ز مأذنی
آن روز شهر، شاهد بغض ستاره بود

با ضربه‌ای که حادثه بر طبل می‌نواخت
فریاد «یا حسین» بلند از نقاره بود

راه گریزِ اغلب «قاضی شُریح»‌ها
آن روز در بد آمدن استخاره بود

شهر فریب و وسوسه تا دیرگاه شب
میدان پایکوبی هر باده‌خواره بود

یک لحظه از ترنم شادی تهی نماند
گویی که در تدارک عیشی هماره بود!

تعداد زخم گرچه ز هفتاد می‌گذشت
اما شمار زخم زبان بی‌شماره بود...

#محمدعلی_مجاهدی

#ایستاده_باید_مرد

نازم آن زنده شهیدی که برِ داور خویش
سازد از خونِ گلو تاج و نهد بر سر خویش

تا دهد صبح ازل، هدیه به سلطان ابد
به سر دست بَرَد جسم علی‌اکبر خویش

تا شود مُهر نماز مَلک اندر ملکوت
ریخت بر بام فَلک خون علی‌اصغر خویش

می‌رود راهِ خدا با سر خود بر سر نی
چون به زیر سُم اسبان نگرد پیکر خویش...

آن سلیمان که اگر خاتم از او خواهد دیو
بند انگشت دهد، همره انگشتر خویش

در شگفتم چه جوابی به خدا خواهد داد
قاتل او چو در آید به صف محشر خویش...

چشمهٔ چشم «ریاضی» گهر از خون جگر
ساخت تا هدیهٔ آن شاه کند گوهر خویش

#سیدمحمدعلی_ریاضی_یزدی

بادها
نوحه‌خوان
بیدها
دستهٔ زنجیرزن
لاله‌ها
سینه‌زنان حرم باغچه

بادها
در جنون
بیدها
واژگون
لاله‌ها
غرق خون
خیمهٔ خورشید سوخت

برگ‌ها
گریه‌کنان ریختند
آسمان
کرده به تن پیرهن تعزیه
طبل عزا را بنواز ای فلک

#عمران_صلاحی


می‌آید از سمتِ غربت، اسبی که تنهای تنهاست
تصویرِ مردی که رفته‌ست، در چشم‌هایش هویداست

یالش که همزاد موج است، دارد فراز و فرودی
امّا فرازی که بشکوه، امّا فرودی که زیباست

در عمق یادش نهفته‌ست، خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او، گل‌های آتش شکوفاست

در جانِ او ریشه کرده‌ست، عشقی که زخمی‌ترین است
زخمی که از جنس گودال، امّا به ژرفای دریاست

داغی که از جنس لاله‌ست، در چشم اشکش شکفته‌ست
یا سرکشی‌های آتش، در آب و آیینه پیداست

هم زین او واژگون است، هم یال او غرق خون است
جایی که باید بیفتد از پایْ زینب، همین جاست

دارد زبان نگاهش با خود سلام و پیامی
گویی سلامش به زینب، امّا پیامش به دنیاست:

از پا سوار من افتاد، تا آن‌که مردی بتازد
در صحنه‌هایی که امروز، در عرصه‌هایی که فرداست

این اسب بی‌صاحب انگار، در انتظار سواری‌ست
تا کاروان را براند، در امتدادی که پیداست

#محمدعلی_مجاهدی


دقیقه‌های پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود

به روی خاک، گلی بود از عطش سیراب
که هُرم گرم نفس‌هاش شعله‌پرور بود

مرور کرد تمام مسیر ذهنش را
که صفحه صفحه پُر از خاطرات پرپر بود

چه چشم‌ها که ندیدند چشم‌های ترش
چه گوش‌ها که برای شنیدنش کر بود

ز خون او همهٔ نیزه‌ها حنا بسته
لب تمامی شمشیرهایشان تر بود

در اوج کینه کسی داشت سمت او می‌رفت
و دست‌های پلیدش به دست خنجر بود

به روی تلّی از انبوه غصه‌های جهان
به جستجوی برادر، نگاه خواهر بود

که با نگاه غریبانه‌اش گره می‌خورد
و ابتدای غم از این نگاه آخر بود

زمان زمان قیامت، زمین... زمین لرزید
گمان کنم که همان روز، روز محشر بود

کسی شنیده شد از لابه‌لای هلهله‌ها
که نغمه‌های لب او «غریب مادر» بود

کسی به دست، سری، آن طرف به سر دستی
بس است روضهٔ لب تشنه‌ای که...

اگر که کشته نمی‌شد که نه... خدا می‌خواست
ولی مقابل خواهر نبود بهتر بود

حدود ساعت سه شاعر از نفس افتاد
دقیقه‌های پُر از التهاب دفتر بود

#رضا_خورشیدی_فرد

نشسته سایه‌ای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش

کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم؟
که باد از دل صحرا می‌آورد بویش

کسی بزرگ‌تر از امتحان ابراهیم
کسی چنان که به مذبح برید چاقویش

نشسته است کنارش کسی که می‌گرید
کسی که دست گرفته به روی پهلویش

هزار مرتبه پرسیده‌ام زخود او کیست
که این غریب نهاده‌ست سر به زانویش؟

کسی در آن طرف دشت‌ها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازویش

کسی که با لب خشک و ترک‌ترک شده‌اش
نشسته تیر به زیر کمان ابرویش

کسی‌ست وارث این دردها که چون کوه است
عجب که کوه، زِ ماتم سپید شد مویش

عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق می‌کشد از هر طرف به هر سویش

طلوع می‌کند اکنون به روی نیزه سری
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش

#فاضل_نظری

حمله‌های موج دیدم، لشکرت آمد به یادم
کشتی صدپاره دیدم، پیکرت آمد به یادم

باد تنها بود، اما خار و خس‌ها را عقب زد
تاختن‌های علیِ اکبرت آمد به یادم

بحث عقل و عشق شد، هر کس بیانی، داستانی
من ترک‌های لب آب‌آورت آمد به یادم

«لَن تَنالُوا البِرَّ حَتّی تُنفِقُوا مِمّا تُحِبُّون»
لحظه‌های سرخ بعد از اصغرت آمد به یادم

جویباری بر شکوه کوه مستحکم می‌افزود
اشک‌های از رجز محکم‌ترت آمد به یادم

گفت سعدی دیده با چشم خودش می‌رفت جانش
من وداع آخرت با خواهرت آمد به یادم

باغبان با طفل گفت: این سیب! دیگر شاخه نشکن!
قصهٔ انگشتت و انگشترت آمد به یادم

روضه‌خوان می‌گفت: یا مهدی! محبان تو هستیم
از محبان آنچه آمد بر سرت آمد به یادم...

#علی_کریمان

الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم
نه تنها سر، برایت بلکه از سر بهتر آوردم

پی ابقایِ قَد قامَت، به ظهر روز عاشورا
برای گفتن اللّه‌اکبر، اکبر آوردم...

علی را در غدیر خم، نبی بگرفت روی دست
ولی من روی دست خود، علی اصغر آوردم

اگر با کشتن من دین تو جاوید می‌گردد
برای خنجر شمر ستمگر، حنجر آوردم

برای آن‌که قرآنت نگردد پایمال خصم
برای سُمّ مرکب‌ها، خدایا پیکر آوردم

علی، انگشتر خود را به سائل داد اما من
برای ساربان انگشت با انگشتر آوردم...

من «ژولیده» می‌گویم، حسین بن علی گفتا:
الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم

#ژولیده_نیشابوری