شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۰۸ مطلب با موضوع «با کاروان حسینی» ثبت شده است

شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود

لهیب تشنگی‌ات، روح دشت را می‌سوخت
فرات موج‌زنان گرچه در کنار تو بود

به رزم، قصد فنای جهان، گرت می‌بود
نه آسمان، نه زمین، مردِ کارزار تو بود

اگر شجاعت و ایثار، جاودانی شد
ز خون پاکِ دلیران جان‌نثار تو بود

به جای ماند اگر نامی از جوانمردی
ز پایمردی یاران نام‌دار تو بود

به پیشواز اجل آن چنان کمر بستی
که مرگ، مضطرب از طفل شیرخوار تو بود

شُکوه نام بلند تو، جاودان باقی‌ست
که سربلندی و آزادگی، شعار تو بود

به روی دست تو پرپر شد از خدنگ ستم
گلی که از چمن حُسن، یادگار تو بود

اگر چه گلشنت ای باغبان به غارت رفت
خزانِ باغِ تو، آغازِ نوبهارِ تو بود

درخت عدل و مروّت که آبیاری شد
رهین منّت شمشیر آبدار تو بود

به جز دل تو که بود از وصال، خرّم و شاد
جهان و هر چه در او بود، سوگوار تو بود

به غیرِ داغ محبت به دل نبود تو را
اگرچه سینهٔ هر لاله داغدار تو بود...

#ذبیح_الله_صاحبکار

گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...

تا دست و رو نشُست به خون، می‌نیافت کس
راه طواف بر حرم کبریای ما

این عرصه نیست جلوه‌گه روبه و گراز
شیرافکن است بادیهٔ ابتلای ما

همراز بزم ما نبوَد طالبان جاه
بیگانه باید از دو جهان آشنای ما

برگردد آنکه با هَوَس کشور آمده
سر ناورد به افسر شاهی، گدای ما

ما را هوای سلطنت مُلک دیگر است
کاین عرصه نیست در خور فرّ همای ما

یزدان ذوالجلال به خلوت‌سرای قدس
آراسته‌ست بزم ضیافت برای ما...

#نیر_تبریزی

لب‌تشنه‌ای و یادِ لب خشک اصغری
آن داغ دیگری‌ست و این داغ دیگری

گاهی زره به تن به علی می‌شوی شبیه
گاهی عبا به دوش شبیه پیمبری

گفتند کوفیان به تو از هر دری سخن
واشد به دردهای تو از هر سخن دری

با صد هزار جلوه برون آمدی... دریغ
با صد هزار دیده ندیدند برتری

تنهایی تو بیشتر از پیش واضح است
حالا که در میان شلوغی لشکری...

شمشیر می‌کشی... چه شکوهی، چه هیبتی
تکبیر می‌کشند... چه الله اکبری

یاران بی بدیل، عجب جمع سالمی
اعضای چاک چاک، چه جمعِ مُکَسّری

آن‌ها که روی دستِ محمد ندیده‌اند
بر نیزه دیده‌اند که از هر نظر سری...

#محمدحسین_ملکیان

مانده بودم، غیرت حیدر به فریادم رسید
در وداعی تلخ پیغمبر به فریادم رسید

طاقتم را خواهشِ اکبر در آن ظهر عطش
برده بود از دست، انگشتر به فریادم رسید

انتخابی سخت حالم را پریشان کرده بود
شور میدان‌داری اکبر به فریادم رسید

تا بکوبم پرچم فریاد را بر بام ماه
کودک شش‌ماهه‌ام اصغر به فریادم رسید

تا بماند جاودان در خاک این فریاد سرخ
خیمه آتش گشت و خاکستر به فریادم رسید

نیزه‌ها و تیرها و تیغ‌ها کاری نکرد
تشنه بودم وصل را، حنجر به فریادم رسید

جبرئیل آمد: بخوان، قرآن بخوان، بی‌سر بخوان
منبری از نیزه دیدم سر به فریادم رسید

#علیرضا_قزوه

به میدان می‌برم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کم‌کم خنجر خود را

مرا گر آرزویی هست باور کن به جز این نیست
که در تن‌پوشی از شمشیر بینم، پیکر خود را

هوای پر زدن از عالم خاکی به سر دارم
خوشا روزی که بینم بی‌قفس بال و پر خود را

ز دل‌تاریکی باد خزان تا پرده بردارم
به روی دست می‌گیرم گل نیلوفر خود را...

من از ایمان خود یک ذرّه حتی بر نمی‌گردم
تلاوت می‌کنم در گوش نی هم باور خود را

#کریم_رجب_زاده

باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده

آتش به کام و زلفْ پریشان و سرخْ روی
این آفتاب از افقی دیگر آمده

چون روز روشن است که قصدش مصاف نیست
این شاه کم‌سپاه که بی‌لشکر آمده...

بانگ «فَیا سُیُوفُ خُذینی»‌ست بر لبش
خنجر فروگذاشته با حنجر آمده

آورده با خودش همه از کوچک و بزرگ
اصغر بغل گرفته و با اکبر آمده

ای تشنگانِ سوخته‌لب! تشنگی بس است
سر برکنید ساقی آب‌آور آمده

این ساقیِ علم به کفِ بی‌بدیل کیست؟
عطشان در آب رفته و عطشان‌تر آمده...

آتش به خیمه‌های دل عاشقان زده
این آتشی که رفته و خاکستر آمده

آبی نمانده، روزه بگیرید نخل‌ها
نخل امید رفته ولی بی‌سر آمده

جای شریف بوسهٔ پیغمبر خداست
این نیزه‌ای که از همه بالاتر آمده

آن سر که تا همیشه سر از آفتاب بود
امشب به خون نشسته، به طشت زر آمده...

بوی بهشت دارد و همواره زنده است
این باغ گل به چشمت اگر پرپر آمده

بگذار تا دمی به جمالت نظر کنم
هفتاد و دومین گُلِ از خون برآمده!

لب واکن از هم، ای تن بی‌سر، حسین من!
حرفی به لب بیار و ببین خواهر آمده...

#سعید_بیابانکی

از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را

تنها مرو ای همسفر از خیمه به صحرا
همراه ببر، باغ گل پرپر خود را

تا قلب سکینه، کمی آرام بگیرد
بگذار روی شانهٔ گل‌ها، سر خود را...

با رفتن خود، ای گل داودی زهرا
پاییز مکن، باغ بهارآور خود را

بگذار که تا روی تو را سیر ببینم
آرام کنم، خاطر غم‌پرور خود را

یوسف به تماشای تو آمد، که بپوشی
پیراهن دل‌بافتهٔ مادر خود را

در هیچ دلی، ذرّه‌ای اندوه نماند
بگشاید اگر لطف تو بال و پر خود را

گر بر سر آنی، که به مهمانی خنجر
در باغ شهادت، بِبَری حنجر خود را

چون موج بکش، بر سَرِ این ساحل غمگین
یک بار دگر، دست نوازش‌گر خود را...

#محمدجواد_غفورزاده

شد وقت آن‌که از تپش افتند کائنات
خورشید ایستاد که «قد قامتِ الصّلاة»

این آه ابر‌ها‌ست زمین را دویده است؟
یا اشک فاطمه‌ست که افتاده در فرات

حَی عَلی الصّلاةِ حبیب است، عَجّلوا
قَد قامتِ الصّلاةِ امام است، الصّلاة

سجاده پهن شد وسط رزمگاه و بعد
در شطّ خون گرفت وضو چشمهٔ حیات

این آخرین جماعت مردان آشناست
اینجا نمی‌دهند به نامحرمان برات

رنگین‌کمانِ تیر، فضا را فرا گرفت
اما کسی به تیر نمی‌کرد التفات

ای آخرین نماز تو معراج بندگی!
ای «رکعت شکسته» به قربان سجده‌هات

«یا أیها الّذین» به دنیا امیدوار
سمت بهشت می‌رود این کشتی نجات

«یا أیها العزیز» سرت را بلند کن
بنگر که اوفتاده به پای تو کائنات

گردی فرا رسید و به هم ریخت مشرقین
یعنی که خاک بر سر دنیای بی‌حسین

#عباس_شاه_زیدی

اذان بگو که شهیدان همه به صف شده‌اند
که تیرها همه آمادهٔ هدف شده‌اند

پیمبرانه به تکبیر باز کن لب را
که از صدای تو ذرّات در شعف شده‌اند

برای چرخ زدن در حوالی خورشید
مدارهای سراسیمه جان به کف شده‌اند

به یُمن بارش احساس در مساحت ظهر
غبارها ز رُخ دشت برطرف شده‌اند

و کربلا شده دریایی از حماسه و شور
و ریگ‌های بیابان همه صدف شده‌اند

نماز عشق فقط سجده‌ای پر از خون است
اذان بگو که شهیدان همه به صف شده‌اند

#پروانه_نجاتی

شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظه‌ها با تو چه زیباست اگر بگذارند

فکر یک لحظه بدون تو شدن کابوس است
با تو هر ثانیه رؤیاست اگر بگذارند

مثل قدش، قدمش، لحن پیمبروارش
روی فرزند تو زیباست اگر بگذارند

غنچه آخر چقدر آب مگر می‌خواهد؟
عمر طفل تو به دنیاست اگر بگذارند

ساقی‌ات رفته و ای کاش که او برگردد
مشک او حامل دریاست اگر بگذارند

آب مالِ خودشان چشم همه دلواپس
خیمه‌ها تشنهٔ سقاست اگر بگذارند

قامتش اوج قیام است، قیامت کرده‌ست
قد سقای تو رعناست اگر بگذارند

سنگ‌ها در سخنت هم‌نفس هلهله‌ها
لحن قرآن تو گیراست اگر بگذارند

تشنه‌ای، آه وَ دارد لب تو می‌سوزد
آب مهریهٔ زهراست اگر بگذارند

بر دل مضطرب و منتظر خواهر تو
یک نگاه تو تسلاست اگر بگذارند

آمد از سمت حرم گریه‌کنان عبدالله
مجتبای تو همین‌جاست اگر بگذارند

رفتی و دختر تو زمزمه دارد که کفن
کهنه پیراهن باباست اگر بگذارند

#سیدمحمدرضا_شرافت
#مرثیه_با_شکوه