شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۶۲۵ مطلب با موضوع «قالب :: غزل» ثبت شده است

خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد

تو آن امیدی به باغ جانم که در هوای تو گل‌فشانم
چو نوبهاری به بوستانی که شاخه شاخه جوانه دارد

اگرچه بشکسته استخوانم چو از تو دم می‌زنم جوانم
به بزمت آن شمع سرفشانم کزآتش دل زبانه دارد

چه جای اظهار نکته دانی؟ تو بر لبم نکته می‌نشانی
چو عندلیبی به ترزبانی که بر زبان صد ترانه دارد

چو دستگیرم تویی کماهی، نمی‌زنم لاف بی‌گناهی
نمی‌هراسم ز روسیاهی، کسی که ترسد تو را ندارد

تو را ندارد که مهتری تو، به سروران جهان سری تو
ستوده فرزند حیدری تو، که سروری زین نشانه دارد

شکوفه‌ی شاخسار طوبی، فروغ چشم علی و زهرا
به غیر گنجور گنج طاها، که این گُهر در خزانه دارد؟

حسن به صورت، حسن به سیرت، حسن به نیکوترین سریرت
که بار درماندگان به غیرت، نهان و پیدا به شانه دارد

به علم و حلم و سخا پیمبر، به عزم و حزم و قضا چو حیدر
حسین را در گُهر برادر، که این نسب در زمانه دارد؟

تو رکن دین، معنی مقامی، تو در حرم شرط احترامی
نخست سبطی، دوم امامی، کدام بحر این کرانه دارد؟

هر آن که رو در بقیع آرد، تو را به محشر شفیع آرد
بنای همّت رفیع آرد که سر بر آن آستانه دارد

ولی به یوم‌الحساب محشر، چو برگشاید «حمید» دفتر
به داوری در مقام داور، بها ندارد، بهانه دارد

زنده‌یاد #حمید_سبزواری

قرائت شده در دیدار شاعران با رهبر معظم انقلاب، سال ۱۳۸۰

ای از بَهار، باغ نگاهت بَهارتر
از فرش، عرش در قدمت خاکسارتر

شبنم ز پاکی تو، به گلبرگ‌ها نوشت
گل پیش روی توست ز هر خار، خوارتر

باران کرَم نمود و ترنّم‌کنان سرود
کز هر چه ابر، دست تو گوهر نثارتر...

شهر مدینه با فقرا جمله واقف‌اند
آن شهر کس نداشت ز تو سفره‌دارتر

ایّوب دید صبر تو، بی‌صبر گشت و گفت
چشم فلک ندیده ز تو بردبارتر

نامت حَسن، و لیک به هر حُسن، اَحسَنی
ناورده دست صُنع، ز تو شاهکارتر

بودی لبالب از غم و درد نهان، و لیک
آیینه‌ای نبود ز تو بی‌غبارتر

باشد یکی، قیام حسین و قعود تو
گشتی پیاده تا که شود او سوارتر...

#علی_انسانی
#گلاب_و_گل

مست از غم توأم غم تو فرق می‌کند
محو توأم که عالم تو فرق می‌کند

با یک نگاه می‌کشی و زنده می‌کنی
مثل مسیح، نه، دم تو فرق می‌کند

یک دم نگاه کن که مرا زیر و رو کنی
باید عوض شد آدم تو فرق می‌کند

تنها کمی به من نظر لطف می‌کنی؟
آقای مهربان! کم تو فرق می‌کند

زخمی‌ست در دلم که علاجی نداشته‌ست
جز مرحمت که مرهم تو فرق می‌کند

اشک غمت برای من أحلی من العسل
گفتم برای من غم تو فرق می‌کند

صلح تو روضه است، حماسه‌ست، غربت است
ماهی تو و محرم تو فرق می‌کند

باید خیال کرد تجسم نمود، نه؟
نه، گنبد تو پرچم تو فرق می‌کند

لختی بخند قافیه‌ام را بهم بریز
آقای من! تبسم تو فرق می‌کند

#سیدمحمدرضا_شرافت
#فصل_کرامت

یگانه‌ای و نداری شبیه و مانندی
که بی‌بدیل‌ترین جلوۀ خداوندی

معطل‌اند هزاران فرشته کاسه به دست
عسل بیاوری از آن لبی که می‌خندی

تمام عرش خدا در طواف گهواره
نگاه خیرۀ زهرا به طفلِ دلبندی

به نیمۀ رمضان و میان صوت اذان...
رطب رسیده به دستان آرزومندی

نمی‌شناخت رسول خدا سر از پایش
نمی‌رسید به آن لحظۀ خوش آیندی

نوشته‌اند تو را از بهشت آوردند
نوشته‌اند ز عطری که می‌پراکندی

لبان فاطمه خندان و چشم مولا اشک
نوشته‌اند تو مولود اشک و لبخندی

برای خیل غلامان چه خوب مولایی!
برای حیدر و زهرا چه خوب فرزندی!

گدا که فرق ندارد تو سفره‌ات پهن است
درِ امید به روی کسی نمی‌بندی

#هادی_ملک_پور

مانند باران بود و بر دل‌ها ترنّم داشت
مانند چشمه لطف سرشارش تداوم داشت

در سفره‌اش نان جوین خشک بود اما
در کیسۀ خیرات نان گرم گندم داشت

از برکت دستان او شهری نمک می‌خورد
شهری که در آزردن قلبش تفاهم داشت

هم دوست هم دشمن نمک بر زخم او پاشید
او باز هم شوق هدایت، درد مردم داشت

یا نیمه‌شب همسایه‌هایش را دعا می‌کرد
یا از غمی دیرینه با چاهی تکلم داشت

مرداب‌ها هرچند قدرش را نفهمیدند
او باز باران ماند و بر دل‌ها ترنّم داشت

#حسین_عباس_پور

هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو

نسیم پنجرۀ وحی! صبح زود بهشت!
«اذا تنفسِ» باران هوای شبنم تو

تو در نمازی و چون گوشواره می‌لرزد
شکوه عرش خدا، شانه‌های محکم تو

به رمز و راز سلیمان چگونه پی ببرم؟
به راز «عِزّةُ للّه» نقش خاتم تو

من از تو هیچ به غیر از همین نفهمیدم
که میهمان همه ماییم و میزبان همه تو

تو کربلای سکوتی و چارده قرن است
نشسته‌ایم سر سفرۀ مُحرم تو

چقدر جملۀ «احلی من العسل» زیباست
و سال‌هاست همین جمله است مرهم تو

هوای روضه ندارم ولی کسی انگار
میان دفتر من می‌نویسد از غم تو

گریز می‌زند از ماتمت به عاشورا
گریز می‌زند از کربلا به ماتم تو


فقط نه دست زمین دور مانده از حرمت
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو

#سیدحمیدرضا_برقعی
#رقعه

جز آرزوی وصل تو یک‌دم نمی‌کنم
یک‌دم ز سینه مهر تو را کم نمی‌کنم

ای آن‌که سربلند مرا آفریده‌ای
جز پیش آستان تو سر خم نمی‌کنم

گر در ازای عشق غم عالمم دهی
با عالمی معاوضه این غم نمی‌کنم

جز راه پاک دوست یقیناً نمی‌روم
جز انتخاب عشق مسلم نمی‌کنم

چون آتش فراق تو را آزموده‌ام
خوف از عذاب سخت جهنم نمی‌کنم...

آن شمع خامُشم که به شب‌های بی‌کسی
حتی هوای گریه نم‌نم نمی‌کنم

داروی درد هجر حبیب است بس کنید
من از طبیب خواهش مرهم نمی‌کنم

حیران از این تغافل خویشم که زادِ راه
گاهِ سفر شده ست و فراهم نمی‌کنم

#سیدحسن_حسینی

همّت ای جان که دل از بند هوا بگشائیم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشائیم

فرصتی هست که ما را شده توفیق رفیق
نگر این دیده‌ی خودبین به خدا بگشائیم

وقت آن است که بر روی خود از روی خلوص
دری از رحمت حق را به دعا بگشائیم

شسته با خون جگر، گردِ گناه از رخ دل
روی آئینه به آئین صفا بگشائیم

پای‌بند هوس و غفلت و شهوت تا چند
خیز کز پای خود این سلسله را بگشائیم

ماه تسبیح بُوَد بلکه به سر پنجه‌ی ذکر
در بر نفس دگر مشت ریا بگشائیم

دیده یادآور داغ است بیا تا از دل
عقده با یاد امام و شهدا بگشائیم

بزم قرآن بُوَد و بزم توسل به علی
عقده‌ی دل اگر اینجا نه، کجا بگشائیم

قبله‌ی اهل ولا باب نجات است علی
دست حاجت سوی این باب بیا بگشائیم

#محمد_موحدیان

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگو که چه نامی به هر لقب که تو خوانی

چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل
که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی

تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی

سر از کمند تو «سعدی» به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

#سعدی

پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت

وضع زمانه قابل دیدن دو بار نیست
رو پس نکرد هر که ازین خاکدان گذشت

در راه عشق، گریه متاع اثر نداشت
صد بار از کنار من این کاروان گذشت

حبّ الوطن نگر که ز گل چشم بسته‌ایم
نتوان ولی ز مشت خس آشیان گذشت

طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی
یا همّتی که از سر عالم توان گذشت

مضمون سرنوشت دو عالم جز این نبود
کان سر که خاک راه شد از آسمان گذشت

بی دیده راه اگر نتوان رفت، پس چرا
چشم از جهان چو بستی ازو می‌توان گذشت؟

بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
گویم کلیم با تو که آن هم چه‌سان گذشت:

یک روز صرف بستن دل شد به آن و این
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت

#کلیم_کاشانی