شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۶۲۵ مطلب با موضوع «قالب :: غزل» ثبت شده است

به مسجد می‌رود معنا کند روح عبادت را
به مسجد می‌برد با خود علی امشب شهادت را

دلیل محکمی دارد اگر در داخل محراب
فرادا می‌کند در سجده‌ی دوم جماعت را

مگر این‌بار در بستر بخوابد ساعتی آرام
که سوزانده‌ست عمری در فراقش خواب راحت را

برای کشتنش از بدر تا محراب، راه افتاد
ندیدم هیچ‌جا از تیغ، تا این حد سماجت را

چنان آغوش واکرده‌ست رفتن را که تا امروز
میان مرگ با انسان ندیدم این قرابت را

سحر، در کمتر از یک لحظه ارکان هُدی لرزید
مگر گویاتر از این بود تفسیر قیامت را؟

رها شد نغمه‌ی «فزت و رب الکعبه» در عالم
علی می‌خواست دریابیم معنای سعادت را

#محسن_ناصحی

روی زمین نگذاشتی شب‌ها سر راحت
وقتی که دیدی مستمندی را سر راهت

در جمع مردم با تبسم می‌نشستی آه
اما نگفتی با کسی جز چاه از آهت

در بین نخلستان عرق می‌ریختی هر روز
تا شب کمی خرما و نان باشد به همراهت

رؤیای زیبایی برای هر یتیمی بود
بین خرابه نیمه شب‌ها چهره ماهت

محراب کوفه شاهد راز و نیازت بود
مولای یا مولای نجوای سحرگاهت

هر چند طوفانی میان سینه ات جاری‌ست
آرامشی دارد توکلت علی اللّهت

شهری کمیلت می‌شود با هر فرازی از
یا نور و یا قدوس‌های گاه و بیگاهت

امروز هم دنیا به مردی چون تو محتاج است...

#رضا_خورشیدی_فرد
#فصل_شهادت

ز غربتت اگر چه سخن‌هاست یا علی
دنیا دگر بدون تو تنهاست یا علی

گویی هنوز دامن محراب کوفه را
آثار خون ز فرق تو پیداست یا علی

آثار سجده، زخم جبین، روی غرق خون
در محضر خدات چه زیباست یا علی

تا دسته‌گل برای تو آرند از بهشت
بر روی دست، محسن زهراست یا علی

گرچه شکافت فرق تو در صبحگاه قدر
هر شب برای تو شب احیاست یا علی

شمشیر دید عازم وصل خدا شدی
روی تو را به خون تو آراست یا علی

دنیا چه پست بود که مثل تو را نخواست
از تو برید و غیر تو را خواست یا علی

کوفه پس از شهادت تو گشته متّحد
بر کشتن حسین مهیاست یا علی

گویی گرفته بهر تصدّق به دست، نان
چشم انتظار زینب کبراست یا علی

#غلامرضا_سازگار
#نخل_میثم

ناله کن اى دل به عزاى على
گریه کن اى دیده براى على

کعبه ز کف داده چو مولود خویش
گشته سیه‌پوش عزاى على

عمر على عمرۀ مقبوله بود
هر قدمش سعى و صفاى على

دیدۀ زمزم که پر از اشک شد
یاد کند، زمزمه‌‏هاى على

تیغ شهادت سر او را شکافت
کوفه بُوَد، کوه مناى على

عالم امکان شده پر غلغله
چون شده خاموش صداى على

منبر و محراب کشد انتظار
تا که زند بوسه به پاى على

ماه دگر در دل شب نشنود
صوت مناجات و دعاى على

آه که محروم شد امشب دگر
چشم یتیمان ز لقاى على

مانده تهى سفرۀ بیچارگان
منتظر نان و غذاى على

واى امیر دو سرا کشته شد
خانۀ غم گشته، سراى على

پیش حسین و حسن و زینبین
خون چکد از فرق هماى على

خواهی اگر ملک دو عالم «حسان»
از دل و جان باش گداى على

#حبیب_الله_چایچیان
#فصل_شهادت

خدا مرا ز ولای علی جدا نکند
من و خیال جدایی از او؟ خدا نکند

به آنچه در حق من می‌کند خوشم اما
خدا کند که دلم را ز خود جدا نکند

کسی که جانب بیگانه را نگه دارد
نمی‌شود که نگاهی به آشنا نکند

به خانه زادی او کعبه می‌کند اقرار
دل شکسته علی را چرا صدا نکند؟

کسی ز کار دلی عقده وا نخواهد کرد
اگر اشاره به دست گره‌گشا نکند

سزد به حضرت او منصب ید اللّهی
که غیر او گره از کار خلق وا نکند

مرا حواله به لعل لب مسیح مده
که جز نگاه تو درد مرا دوا نکند

خدا کند که قَدَر اَندر این لیالی قَدْر
مرا به هجر تو این قَدْر مبتلا نکند

چه لذتی است ندانم به زخم شمشیرت
که کشتۀ تو دمی فکر خونبها نکند

#محمدعلی_مجاهدی
#فصل_شهادت

بی‌تو ای جانِ جهان، جان و جهان را چه کنم؟
خود جهان می‌گذرد، ماندن جان را چه کنم؟

ماه شعبان و رجب، نم‌نم اشکی شد و رفت
خانه ابری‌ست خدایا! رمضان را چه کنم؟

شانه بر زلف دعا می‌زنم و می‌گریم
موسی من! تو بگو روز و شبان را چه کنم؟

صاحب «حیّ علی...»! لقمه‌ی نوری برسان
سحر از راه رسیده‌ست، اذان را چه کنم؟...

کاشکی جرم عیان بودم و تقوای نهان
پیش تقوای عیان، جرم نهان را چه کنم؟

کاش می‌شد که سبک‌تر شوم از سایه‌ی خویش
آفتابا تو بگو! خواب گران را چه کنم؟

زخم شمشیر اگر قوت سحرگاه من است
وقت افطار ولی زخم زبان را چه کنم؟

رنجه از طعنه‌ی پیران پریشان نشدم
با چهل چله جنون پند جوان را چه کنم؟

غرقه‌ی موج رجز، گم شده‌ی بحر رمل
سینه خالی ز معانی‌ست، بیان را چه کنم؟

#علیرضا_قزوه
#سیری_در_قلمرو_شعر_توحیدی

زمستانی سیاه است و سپیدی سر زد از موها
ز بامم برف پیری را نمی‌روبند پاروها

چه میزانی پی سنجیدن جرمم به جز عفوش
که ترسم بشکند پرهای شاهین ترازوها

کند خامه به گوش چامه نجوا نام زهرا را
مگر دستم بگیرد لطف آن بانوی بانوها

گناهانم فراوان و اگر بانوی محشر اوست
در آن غوغا نیارم کم، نیارم خم به ابروها

نه هر کس فخر دارد گردروب خانه‌ات گردد
مگر از زلف حورالعین کند آماده جاروها

اگر آلوده‌ام «یا طاهر» و «یا طاهره» گویم
در این تسبیح هم‌سنگ‌اند «یا زهرا» و «یاهو»ها

اگر یک فضل از فضه کسی گوید به شوق آن
کنم از لانه هجرت چون پرستوها ارسطوها

نخی از معجرت حبل‌المتین از بهر معصومین
به دستت شربتی داری شفای جان داروها

ز فرط کار روزان و نوافل خواندن شب‌ها
نمی‌ماندی رمق از بهرت ای بانو به زانوها

گهی دستاس دستت بوسه زد گه آبله پایت
عبادت را و همت را در آن سوی فراسوها

به طوفان‌ها مگر موجی خبر از پهلویت برده
که می‌میرند و کشتی‌ها نمی‌گیرند پهلوها

#علی_انسانی

زیر پا ریخته اینبار کف صابون را
کفر، انگار نخوانده است شب قارون را

شیخ عیسی! وطنت سینه‌ی ما ،گیرم کُفر
بزند رگ رگ ما جمله حواریّون را

تکّه‌ای از بدن سوخته‌ی ایرانی
خون محال است مُدارا نکند هم‌خون را

نفست گرم‌تر ای شیخ! مبادا طاغوت
بِبُرد مثل فلسطین نفس زیتون را

اصلاً امروز زمان دست تو باید می‌داد
کارِ از ریشه برانداختن طاعون را

تیغ بردار که یکبار دگر آل سعود
روی منبر نبرد سلسله‌ی میمون را

بُت اگر آل خلیفه‌ست، تبردار تویی
پاره کن زودتر این وصله‌ی ناهمگون را

#محسن_ناصحی

کوه باشی، سیل یا باران چه فرقی می‌کند
سرو باشی، باد یا توفان چه فرقی می‌کند

مرزها سهم زمینند و تو اهل آسمان
آسمان شام با ایران چه فرقی می‌کند

قفل باید بشکند، باید قفس را بشکنیم
حصر "الزهرا" و آبادان چه فرقی می‌کند

مرز ما عشق است، هرجا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی می‌کند

هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست
بی‌شهادت مرگ با خسران چه فرقی می‌کند

شعله در شعله تن ققنوس می‌سوزد ولی
لحظه آغاز با پایان چه فرقی می‌کند

#سیدمحمدمهدی_شفیعی


گل‌خنده‌ای که مهر به ماه خدا کند
از پای روز، حلقه‌ی شب را جدا کند

بر شانه‌ی سپیده‌ترین صبح بی‌غروب
خورشید، آبشارِ طلایی رها کند

میلاد مجتبی‌ست که اعجاز مقدمش
با باغ، آن کند که نسیم صبا کند

آمد که با فروغ شب‌افروز روی خویش
هر سو دری به خانه‌ی خورشید وا کند

شب را به یمن مقدم او صبح کرده است
هر کس چو ماه، در دل شب‌ها دعا کند

امشب که باغ خاطره‌ات را به یک نسیم
غرق شکوفه، لعلِ لب مجتبی کند

چون آسمان عاطفه، باران اشک باش!
تا گلشنِ ضمیرِ تو را با صفا کند

چشم ستاره باش و به دامان شب ببار!
تا دردِ سینه‌سوزِ غمت را دوا کند

بیگانه با تبسّمی! این فصل را بخند!
تا باغ را به خنده لبت آشنا کند

گل‌واژه‌ی نگاهِ تو در روح زردِ باغ
جشن بهارگونه‌شدن را به پا کند

#غلامرضا_شکوهی