شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۶۲۵ مطلب با موضوع «قالب :: غزل» ثبت شده است

گر چه با کوه گران‌سنگ گناه آمده‌ایم
لیک چون سنگ نشان بر سر راه آمده‌ایم

بر سیه‌کاری ما هر سر مویی‌ست گواه
گر چه خاموش ز اقرار گناه آمده‌ایم...

شب ظلمانی ما نامه‌سیه چون مانَد؟
که به جولان‌گه آن رویِ چو ماه آمده‌ایم

سبز کن بار دگر مزرع بی‌حاصل ما
گر چه مستوجب آتش چو گیاه آمده‌ایم...

جان ما را به نگهبانی عصمت دریاب
که ز کوته‌نظری بر لب چاه آمده‌ایم

رحم کن بر نفَس سوختۀ ما یارب!
که در این راه، عنان‌ریز چو آه آمده‌ایم

نیست ممکن که شود خدمت ما پا به رکاب
با قدِ خم شده آخر همه راه آمده‌ایم...

پاک کن از خودی، آیینۀ خودبینی ما
که به درگاه تو از خود به پناه آمده‌ایم...

نیست انصاف، نظربسته گذشتن از ما
به امیدی به سر راه نگاه آمده‌ایم

«صائب» این آن غزل «حافظ» والا گهر است:
«که در این بحر کرم غرق گناه آمده‌ایم»

#صائب_تبریزی
#سیری_در_قلمرو_شعر_توحیدی

به مناسبت ۱۷ شوال سال‌روز #جنگ_خندق

«هل من مبارز»... نعره دنیا را تکان می‌داد
در خندقی خود کنده، شهر از ترس جان می‌داد

اینک سوار کفر، زیر رقص شمشیرش
لبخند شیطان را به پیغمبر نشان می‌داد

«یک مرد آیا نیست؟»... این را کفر می‌پرسید
آن روز ایمان مدینه امتحان می‌داد

هر کس قدم پس می‌کشید و با نگاه خود
بار امانت را به دوش دیگران می‌داد

با شانه خالی کردن مردان پوشالی
کم کم رجزها مزهٔ زخم زبان می‌داد

«رخصت به تیغم می دهی؟»... این را علی پرسید
مردی که خاک پاش بوی آسمان می‌داد

فرمود نه بنشین علی جان! تو جوان هستی
آری همیشه پاسخش را مهربان می داد


«هل من مبارز»... نعره گویا از جگر می‌زد
فریاد او بر قامت شهری تبر می‌زد

او می‌خروشید و رجز می‌خواند و بر می‌گشت
او مثل موجی بود که بر صخره سر می‌زد

کم کم هوا حتی نفس را بند می‌آورد
نبض مدینه پشت خندق تندتر می‌زد

زن‌ها میان خانه‌ها شیون به‌پا کردند
انگار تک‌تک خانه‌ها را نعره در می‌زد

فریاد بغض بچه‌های شهر را بلعید
ساکت که می‌شد، دیو فریادی دگر می‌زد

یک‌بار دیگر اذن میدان خواست از خورشید
لب‌های شیرین علی حرف از خطر می‌زد

فرمود: «نه» هر چند که قلب علی را دید
مثل عقابی در قفس که بال و پر می‌زد


«هل من مبارز»... باز زانوی علی تا شد
این بار دیگر اذن میدان یک تمنا شد

فرمود پیغمبر: «علی جان! یا علی! برخیز»
خندید، بند از دست‌های شیر حق وا شد

شمع شهادت شعله‌ور بود و خدا می‌دید
پروانه در آتش بدون هیچ پروا شد

برقی زد آهن، پاره شد بند دل دشمن
تا تیغه‌های ذوالفقار از دور پیدا شد

تا انعکاس صورتش بر ذوالفقار افتاد
ابرو گره زد تیغ روی تیغ زیبا شد

مثل عقابی در نگاه عَمرو می‌چرخید
فرصت برای تیز پروازی مهیا شد

اینک رجزها تن به لالی داده بودند و
طوفانی از نام علی در دشت برپا شد

اعجاز یعنی ضربهٔ دست علی آن روز
دشمن اگر که رود، او مانند موسی شد

تا لا فتی الّا علی را آسمان می‌خواند
لا سیف الّا ذوالفقار این گونه معنا شد

در وصف این ضربت خدا حتی غزل دارد
آری علی با ضربتی عالی اعلا شد
 
#مهدی_مردانی
#پایین_پای_ابیات

یکایک سر شکست آن روز اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشۀ مردم، غم نان نه

شبی ظلمانی و تاریک حاکم بود بر تهران
به لطف حضرت خورشید اما بر خراسان نه

کبوترهای گوهرشاد بودیم و صدای تیر
پریشان کرد جمع یک‌دل ما را، پشیمان نه

سراسر، صحن از فوج کبوترها چنان پر شد
که چندین بار خالی شد خشاب آن روز و میدان نه

یکی فریاد می‌زد شرمتان باد آی دژخیمان!
به سمت ما بیاندازید تیر، اما به ایوان نه

یکی فریاد سر می‌داد بر پیکر سری دارم
که آن را می‌سپارم دست تیغ و بر گریبان نه

برای او که کشتن را صلاح خویش می‌داند
تفاوت می‌کند آیا جوان یا پیر؟ چندان نه

دیانت بر سیاست چیره شد، آری جهان فهمید
رضاجان است شاه مردم ایران، رضاخان نه!

کلاه پهلوی هم کم کم افتاد از سر مردم
نرفت اما سر آن ها کلاه زورگویان، نه!

گذشت آن روزها، امروز اما بر همان عهدیم
نخواهد شد ولی این‌بار جمع ما پریشان، نه!

به جمهوری اسلامی ایران گفته‌ایم «آری»
به هر چه غیر جمهوری اسلامی ایران: «نه»

کجا دیدی که یک مظلوم تا این حد قوی باشد
اگرچه قدرت ما می‌شود تحریم، کتمان نه

دفاع از حرم یعنی قرار جنگ اگر باشد
زمین کارزار ما تلاویو است، تهران نه!

#محمدحسین_ملکیان

برگرد ای توسل شب‌زنده‌دارها
پایان بده به گریه چشم‌انتظارها

از یک خروش ناله عشاق کوی تو
«حاجت روا شوند هزاران هزارها»

یک بار نیز پشت سرت را نگاه کن
دل بسته این پیاده به لطف سوارها...

ما را به جبر هم که شده سر به زیر کن
خیری ندیده‌ایم از این اختیارها

باید برای دیدن تو «مهزیار» شد
یعنی گذشتن از همگان «محض یار»ها...

یک بار هم مسیر دلم سوی تو نبود
اما مسیر تو به من افتاده بارها

شب‌ها بدون آمدنت صبح ظلمت‌اند
برگرد ای توسل شب زنده‌دارها

این دست‌ها به لطف تو ظرف گدایی‌اند
ای أیّهاالعزیز تمام ندارها

#علی_اکبر_لطیفیان

🌷 تقدیم به #حاج_احمد_متوسلیان

در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست

گفتی: جگر شیر ندارید، نیایید
گفتی: که در این راه، همیشه خطری هست

شرم است در آسایش و از پای نشستن
جُرم است زمینگیری، اگر بال و پری هست

«آن را که خبر شد، خبری باز نیامد»
این بی‌خبری داده خبر، که خبری هست
 
از من اثری نیست که جامانده‌ام اما
هر جا که نظر می‌کنم از تو اثری هست

تو رفتی و گفتی که شرف، مرز ندارد
این سو در اگر بسته شد، آن سو که دری هست
 
رفتی و به زینب قسم! از نسل تو امروز
در شام و حلب، لشکر فریادگری هست

در راه تو، وقتی پدری باز نگردد
در بردن میراث تفنگش، پسری هست

سردار! سواران حرم، مثل تو رفتند
تا نام حسین است به سربند، سری هست

#قاسم_صرافان
#خط

غمگین مباش ای هم نفس که همدمی نیست
عشق علی در سینه‌ات جرم کمی نیست

بر پیکر ما باز زخم تازه‌ای هست
زخمی که بر آن تا قیامت مرهمی نیست

وقتی که همراز تو سِرّ الله باشد
دیگر چه باک از این که دل را محرمی نیست

با «انتم الاعلون» غربت را به سر کن
کو آن که می‌گوید دلیل محکمی نیست

سرمشق ما همواره ذکر یا حسین است
تا هم‌رکاب ماست عشق او غمی نیست

هم صحبت دریا اگر باشد چه حاصل
چشمی که از اندوه تو بر آن نَمی نیست

#سیدعلیرضا_شفیعی

بی‌مرگ سواران شب حادثه‌هایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید

مرداب کجا فرصت پیدا شدنش هست
آنگاه که چون موج از این بحر برآیید

چون صخره صبورید، شبِ شیطنت باد
رنجوری‌تان نیست از این فکر رهایید

در سینه‌تان زَهرۀ صد موج نهفته‌ست
حالی که سبک‌بارتر از ابر شمایید

شب تا برسد، یاد شما می‌رسد از راه
در یاد شماییم که آیینۀ مایید

آن روز نبودیم که این قافله می‌رفت
با ما که نبودیم بگویید کجایید

ماندیم و نراندیم و نشستیم و شکستیم
رفتید و شنیدیم شهیدان خدایید

#سلمان_هراتی
#گزیده_شعر_جنگ_و_دفاع_مقدس

گر به اخلاص، رخ خود به زمین سایی صبح
روشن از خانه چو خورشید برون آیی صبح

به تو از دست دعا کشتی نوحی دادند
تا از این قلزم پرخون به کنار آیی صبح

بندگی، کار جوانی‌ست به پیری مفکن
در شب تار به ره رو که بیاسایی صبح

چون به گِل رفت تو را پای، به دل دست گذار
این حنایی‌ست که شب بندی و بگشایی صبح

نخل آهی بفشان در دل شب‌های دراز
تا به همدستی توفیق به بار آیی صبح

صبر بر تلخی بیداری شب کن «صائب»
تا چو خورشید جهانتاب شکر خایی صبح

#صائب_تبریزی
#سیری_در_قلمرو_شعر_توحیدی

ندارد خواب، چشم عاشق دیوانه در شب‌ها
نمی‌افتد ز جوش خویشتن میخانه در شب‌ها...

به غفلت مگذران چون شمع شب را از سیه‌کاری
که دل روشن شود از گریه‌ی مستانه در شب‌ها...

ز روی انجم از شب‌زنده‌داری نور می‌بارد
تو هم چون شمع، قدّی راست کن مردانه در شب‌ها...

مکن پهلو به بستر آشنا «صائب» چو بی‌دردان
سری چون غنچه بر زانو بِنِه رندانه در شب‌ها

#صائب_تبریزی
#سیری_در_قلمرو_شعر_توحیدی

سعی کن در عزت سی‌پارهٔ ماه صیام
کز فلک از بهر تعظیمش فرود آمد پیام...

چون درِ دوزخ، دهان گر چند روزی بسته شد
باز شد چندین در از جنت به روی خاص و عام

خال روی مه‌جبینان گر ز مشک و عنبر است
از شب قدر است خال چهرهٔ ماه صیام

نیست در سالی دو عید افزون و از فرخندگی
عید باشد مردمان را سی شب این ماه تمام

لذت افطار در دنبال باشد روزه را
صبح اگر بندد دری ایزد، گشاید وقت شام

روزه سازد پاک «صائب» سینه‌ها را از هوس
زآتش امساک می‌سوزد تمناهای خام

#صائب_تبریزی
#سیری_در_قلمرو_شعر_توحیدی