شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۶۲۵ مطلب با موضوع «قالب :: غزل» ثبت شده است

تقدیم به سردار شهید
 #حاج_حسین_همدانی

زرد اﺳﺖ ﺑهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽ‌ﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی

دردا ﮐﻪ ﺧﺪاﯾﺎن زر و زور در ﻋﺎﻟﻢ
ﯾﮏ روز ﻧﮑﺮدﻧﺪ ﺑﺮ اﯾﻦ ﮔﻠﻪ ﺷﺒﺎنی

صحبت ز شبانی نتوان کرد در این‌جا
وقتی که شبان کرده با گرگ تبانی

با این همه ای رایحه روﺷﻦ اﯾﻤﺎن
دارد ﻧﻔﺲ ﺳﺒﺰ ﺗﻮ از ﺑﺎغ ﻧﺸﺎنی

ﮐﺲ ﭼﻮن ﺗﻮ ﻧﺮﻓﺘﻪ‌ﺳﺖ ﺑﻪ هر ﺣﺎدﺛﻪ بی‌‌ﺑﺎک
ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﺪاری ﺗﻮ در اﯾﻦ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﺛﺎنی

در واژه ﻧﮕﻨﺠﯿﺪ ﭼﻮ اﯾﺜﺎر ﺗﻮ دﯾﺮوز
ﻟﻨﮓ اﺳﺖ ﺑﻪ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﺗﻮ اﻣﺮوز ﻣﻌﺎنی

در ﺧﻂ ﺧﻄﺮ، آن همه ﭼﺎﻻک دوﯾﺪی
ﺗﺎ ﻧﺎم شهیدان وطﻦ، ﮔﺸﺖ جهانی

ﺗﻨها ﻧﻪ در اﻧﺪﯾﺸﻪ اﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ رفتی
ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ هـﻤﺴﺎﯾﻪ ز دﺷﻤﻦ ﺑﺴﺘﺎنی

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺑﻤﺎن! رﻓﺘﯽ و از ﺧﻮﯾﺶ ﮔﺬشتی
رﻓﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮدت را ﺑﻪ شهیدان ﺑﺮﺳﺎنی

در ﺧﺎطﺮ اﯾﻦ ﺑﺎغ ﺑﻤﺎن ﺗﺎ ﺷﺐ ﻣﻮﻋﻮد
ﭼﻮن ﺻﺮف وطﻦ ﮐﺮده‌ای ای ﺳﺮو! ﺟﻮانی

ﺑﺎ آﯾﻨﻪ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ دﯾﺪار می‌آییم
ﻣﺎ را ﺗﻮ اﮔﺮ از ﺷﺐ دﯾﺠﻮر ﺑﺨﻮانی

من از تو جز این هیچ ندانم که بگویم
سردار بزرگ وطنی ای همدانی!

#جواد_محقق

قرائت شده در #دیدار_شاعران با #رهبر_انقلاب

مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش

دلم زبانهٔ آتش، دلم خرابهٔ شام
مرا به خاطر این خانهٔ خراب ببخش

ببین! خرابی من از حساب بیرون است
مرا بگیر در آغوش و بی‌حساب ببخش
 
تمام عمر حواست به حال و روزم بود
تمام عمر خودم را زدم به خواب، ببخش
 
اگر شکسته پر و روسیاه آمده‌ام
مرا به نور حسین ابن آفتاب ببخش

حسین گفتم و گفتی حسین عشق من است
مرا به عشق عزیز ابوتراب ببخش

همیشه جانب او گفتم «السلام علیک...»
مرا به لطف فراوان آن جناب ببخش

شنیده‌ام که تو با کودکان رفیق‌تری
مرا به گریهٔ شش‌ماههٔ رباب ببخش

#ناصر_حامدی

کوه عصیان به سر دوش کشیدم افسوس
لذت ترک گنه را نچشیدم افسوس

کرم و لطف تو چون سایه به دنبالم بود
من به دنبال دل خویش دویدم افسوس

تو مرا فاش به هنگام گنه می‌دیدی
من تو را دیدم، انگار ندیدم افسوس

تو ز لطف و کرم خود نبریدی از من
من در امواج گنه از تو بریدم افسوس

تو مرا عفو نمودی که به نارم نبری
من ز عفو تو خجالت نکشیدم افسوس

خرمن عمر پراکنده شد و رفت به باد
منِ غفلت‌زده یک خوشه نچیدم افسوس

چشم دادی و ندیدم که ندیدم هیهات
گوش دادی نشنیدم نشنیدم افسوس

آشنا بودی و نشناختمت در همه عمر
که ز تو غیر تو را می‌طلبیدم افسوس

«میثم» از تیر گنه گشته وجودم چو کمان
سرو بودم ولی افسوس خمیدم، افسوس

#غلامرضا_سازگار
#تسبیح_اشک

خّرم آن دل که از آن دل به خدا راهی هست
فرّخ آن سینه که در وی دل آگاهی هست

حشمت اَر می‌طلبی، خدمت درویشان کن
نیست بالاتر از این، گر به جهان جاهی هست

ما گدایان در میکده، شهبازانیم
سایهٔ عزت ما بر سر هر شاهی هست

ما در آیینهٔ دل نور خدا را دیدیم
آزمودم که ز هر دل به خدا راهی هست

هر کجا نور بُوَد، چشمۀ خورشید آن‌جاست
هرکجا پرتو مهتاب بُوَد، ماهی هست

از چه مجنون به سراپردۀ لیلی نرسید
که به صحرای جنون خیمه و خرگاهی هست

از خدا، عذر خطا خواه که پیش کرمش
گر گناه تو بُوَد کوه، کم از کاهی هست

ره نبردیم «ریاضی» به سراپردهٔ غیب
در نبستند که چون میکده درگاهی هست

#سیدمحمدعلی_ریاضی_یزدی
#دیوان_ریاضی_یزدی

دل من! در هوای مولا باش
یار بی‌ادعای مولا باش

گر نشد یاورش شوی همه عمر
گاه گاهی برای مولا باش

به گدایی تو هر کجا رفتی
یک سحر هم گدای مولا باش

دست من! دست‌گیر مردم باش
پینهٔ دست‌های مولا باش

پهن کن سفره‌ای برای یتیم
مستمند دعای مولا باش

پا به پایش اگر نشد بروی
لاأقل ردپای مولا باش

جان من! تا که در بدن هستی
باش اما فدای مولا باش

ای نَفَس! می‌روی به سینه برو
چون برآیی صدای مولا باش

از یمن، از دمشق و غزه بگو
شیعهٔ زخم‌های مولا باش

خار در چشم‌های مولا بود
چشم من! در عزای مولا باش...

#یوسف_رحیمی

آخرین باری که مهتاب از دلت جان می‌گرفت
ماجرای ماه و نخل و چاه، پایان می‌گرفت

مهربان من! که هر شب این یتیمستان بغض
زیر پایت کوچه‌هایش عطر انسان می‌گرفت

کهکشان، محصولی از اشک و اشارات تو بود
چرخ در هر چرخش از چشم تو فرمان می‌گرفت

تا به پا داری عدالت را، برایت آسمان؛
از نسیم و چشمه و خورشید، پیمان می‌گرفت

آه اگر اشک تو و چشم غزل‌خوانت نبود
عشق تنها می‌شد و راه بیابان می‌گرفت

کاش این شب‌ها کسی از عصر فرصت‌های سبز
در حضورت می‌نشست و درس قرآن می‌گرفت

کاش این شب‌های ابری در کویرستان ما
آذرخش ذوالفقارت بود و باران می‌گرفت

#سیداکبر_میرجعفری
#تبسم_یک_قافله_آه

گفتگوی ذوالفقار با حضرت مولا:
 
دل گرمی‌ام از دست‌های توست، دل گرمی‌ات از دست‌های من
دیگر زبان سرخ من بسته است، حرفی بزن ای مقتدای من!

آری زیادی بودم از اول، این را خودم هم خوب می‌دانم
وقتی تو عدل کاملی، دیگر، جایی نمی‌ماند برای من

یادت می‌آید؟ روزهای جنگ، ما دستمان در دست یکدیگر
من زخم می‌خوردم به جای تو، تو زخم می‌خوردی به جای من

تقویم‌ها یاد غدیرت را، از ذهن دنیا پاک می‌کردند
ای وای بر من...وای بر من...وای، بیرون نمی‌آمد صدای من

یک روز ما هم‌رزم هم بودیم، امروز ما هم‌درد هم هستیم
فرق دوتای تو سخن دارد، از حکمت فرق دوتای من!

تو رستگار لحظه‌هایی سرخ، من سوگوار لحظه‌هایی که...
دل گرمی‌ام از دست‌هایت بود، دل گرمی‌ات از دست‌های من

#میلاد_عرفان_پور
#فصل_شهادت


مَردمِ کوچه‌های خواب‌آلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شب‌گریه‌های نخلستان، مرد پیکار را نفهمیدند

وصله‌های لباس و پاپوشش، و یتیمان مست آغوشش
راز آن کیسه‌های بر دوشش، در شب تار را نفهمیدند

مردمِ دل‌بریده از بعثت که فقط فکر آب و نان بودند
مثل اشراف عهد دقیانوس، قصهٔ غار را نفهمیدند

با تبر باغ را درو کردند، حالی از باغبان نپرسیدند
خم به ابرویشان نیاوردند، در و دیوار را نفهمیدند

نیمه‌شب بود و سایه‌ها آرام، کوچه را خیس اشک می‌کردند
گفت مولا که زود برگردیم، تا غم یار را نفهمیدند

لات‌هایی که عبدود بودند، ابتدا با هبل بلی گفتند
بعد از آن هم که یاعلی گفتند، «أین عمّار» را نفهمیدند

آخر قصه‌اش بهاری بود، سورهٔ انفطار جاری بود
عالمان قرائت و تفسیر، شوق دیدار را نفهمیدند

کودکانی که باخبر بودند، از همه روزه‌دارتر بودند
بس که لب‌تشنه سحر بودند، وقت افطار را نفهمیدند

#احمد_علوی
#فصل_شهادت

ای سجود با شکوه، و ای نماز بی‌نظیر
ای رکوع سربلند، و ای قیام سربه زیر

درهجوم بغض‌ها، ای صبور استوار
در میان تیرها، ای شکست‌ناپذیر

شرع را تو رهنما، عقل را تو رهگشا
عشق را تو سر پناه، مرگ را تو دستگیر

فرش آستانه‌ات، بوریایی از کرم
تخت پادشاهی‌ات، دست‌بافی از حصیر

کیست این یگانه مرد، این غریب شب نورد
این که آشنای اوست، هم صغیر و هم کبیر

کاش قدر سال بود، آن شب سیاه و تلخ
آسمان تو غافلی، زان طلوع ناگزیر

دست بی‌وضو مزن، بر ستیغ آفتاب
آی تیغ بی‌حیا! شرم کن وضو بگیر

لختی ای پدر درنگ، پشت در نشسته‌اند
رشته‌های سرد اشک، کاسه‌های گرم شیر

#سعید_بیابانکی
#فصل_شهادت

اگرچه در شب دلتنگی من صبح آهی نیست
ولی تا کوچه‌های شرقی «العفو» راهی نیست

مرا اشراق رویت کافی است ای نور قدوسی!
که فیض دیگران -چون شمع- گاهی هست گاهی نیست

برای آن کسی که لای شب‌بوها تو را می‌جست،
به غیر از متن خوشبوی شقایق جان‌پناهی نیست

نظربازی نباشد در مرام عاشقان، هیهات!
که چشمم بی‌تماشای تو در بند نگاهی نیست

کجا باید تو را پیدا کنم؟ هرجا که آهی هست
کجا باید تو را پیدا کنم؟ هرجا که راهی نیست

#طیبه_عباسی_ترابی