شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۶۲ مطلب با موضوع «قالب :: مثنوی» ثبت شده است

گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خوانده‌اند او را

همان حماسهٔ زیبا، همان قیامت عشق
به خون نشستنِ سرو بلندقامت عشق

به همره اُسرا، می‌روند شهر به شهر
سپاه جور و جنایت، سپاه ظلمت و قهر

ندیده چشم کسی، در تمام طول مسیر
به جز مجاهدت، از آن فرشتگان اسیر

«چهل ستاره» که بر نیزه می‌درخشیدند
به مهر و ماه در این راه، نور بخشیدند

طناب ظلم کجا، اهل‌بیت نور کجا؟
سر بریده کجا، زینب صبور کجا؟

هوا گرفته و دلتنگ بود، در همه جا
نصیب آینه‌ها سنگ بود، در همه جا

نسیم، بدرقه می‌کرد آن عزیزان را
صبا، مشاهده می‌کرد برگ‌ریزان را

نسیم، با دل سوزان به هر طرف که وزید
صدای همهمه پیچید، در سپاه یزید

سپاه، مستِ غرور است و مستِ پیروزی
و خنده بر لبش، از شورِ عافیت‌سوزی...

چو برق و باد، به هر منزلی سفر کردند
چو رعد، خندهٔ شادی از این ظفر کردند

ز حد گذشته پس از کربلا جسارتشان
که هست زینب آزاده در اسارتشان


گذار قافله یک شب کنار دِیْر افتاد
شبی که عاقبت آن اتفاقِ خیر افتاد

حَرامیان، همه شُربِ مُدام می‌کردند
به نام فتح و ظفر، می به جام می‌کردند

اگرچه شب، شبِ سنگین و تلخ و تاری بود
سَرِ مقدّسِ خورشید، در کناری بود

سری که جلوهٔ «والشّمس» بود در رویش
سری که معنی «واللّیل» بود گیسویش

سری، که با نَفَس قدسیان مصاحب بود
کنار سایهٔ دیوارِ «دِیْر راهب» بود

سری، که از همهٔ کائنات، دل می‌برد
شعاع نوری از آن سر، به چشم راهب خورد

سکوت بود و سیاهی و نیمهٔ شب بود
صدای روشنِ تسبیح و ذکر یا رب بود

صدای بال زدن، از فرشته می‌آمد
به خطّ نور ز بالا نوشته می‌آمد

شگفت‌منظره‌ای دید، دیده چون وا کرد
برون ز دِیْر شد و زیر لب، خدایا کرد

میان راه نگهبان بر او چو راه گرفت
از او نشانیِ فرماندهٔ سپاه گرفت

رسید و گفت مرا در دل آرزویی هست
اگر تو را، ز محبّت نشان و بویی هست

دلم به عشقِ جمالی جمیل، پابند است
دلم به جلوهٔ خورشید، آرزومند است

یک امشبی، «سَرِ خورشید» را به من بدهید
به من، اجازهٔ از خود رها شدن بدهید

دلم هواییِ دیدارِ این سَرِ پاک است
سری، که شاهد او، آسمان و افلاک است

بگو که این سر دور از بدن ز پیکر کیست؟
سرِ بریدهٔ یحیی که نیست، پس سَرِ کیست؟

جواب داد که این سر، سری‌ست شهرآشوب
به خون نشسته‌تر از آفتاب وقت غروب

سر کسی‌ست، که شوریده بر امیر، ای مرد!
خیالِ دولتْ پرورده در ضمیر، ای مرد!

تو بر زیارتِ این سر، اگر نظر داری
بیار، آنچه پس‌اندازِ سیم و زر داری

جواب داد که این زر، در آستین من است
بده امانت ما را، که عشق، دین من است

به چشمِ همچو تویی، گرچه سیم و زر عشق است
هزار سکهٔ زر، نذرِ یک نظر عشق است

بگو: که صاحب این سر، چه نام داشته است؟
چقدر نزد شما، احترام داشته است؟

جواب داد که این سر، که آفتاب جَلی‌ست
گلاب گلشن «زهرا» و یادگار «علی»‌ست

سَرِ بریدهٔ فرزند حیدر است، این سر
سَرِ حسین، عزیز پیمبر است، این سر...

گرفت و گفت خدا بشکند، دهان تو را
خدای زیر و زبر می‌کند جهان تو را

به دِیْر رفت و به همراه خود، گلاب آورد
ز اشک دیدهٔ خود، یک دو چشمه آب آورد

غبار راه از آیینه پاک کرد و نشست
کشیده آه ز دل، سینه چاک کرد و نشست

سری، که نور خدا داشت، در حریر گرفت
فضای دِیْر از او، عطر دلپذیر گرفت...

دوباره صحبت موسی و طور، گل می‌کرد
درخت طیّبهٔ عشق و نور، گل می‌کرد

خطاب کرد به آن سر: که ای جلال خدا!
اسیر مهر تو شد، دل جدا و دیده جدا

جلال و قدر تو را، حضرت مسیح نداشت
کلیم، چون تو بیانی چنین فصیح نداشت

چو گل جدا ز چمن با کدام دشنه شدی؟
برای دیدن جانان، چقدر تشنه شدی؟

هزار حیف، که در کربلا نبودم من
رکاب‌دار سپاهِ شما، نبودم من

ز پیشگاه جلال تو، عذرخواهم من
تو خود پناه جهانی و بی‌پناهم من

به احترام تو، «اسلام» را پذیرفتم
رها ز ننگ شدم، نام را پذیرفتم

دلم در این دلِ شب، روشن است همچون ماه
به نورِ «اَشهَدُ اَن لا اِلهَ اِلاَ الله»

فدایِ خون‌جگری‌های جَدِّ اطهر تو
فدای مکتب پاک و شهیدپرور تو

«شهادتینِ» مرا، بهترین گواه تویی
که چلچراغ هدایت، دلیل راه تویی...

من حقیر کجا و صحابی تو کجا؟
شکسته بال و پرم، هم‌رکابی تو کجا؟

نه حُسن سابقه دارم نه مثل ایشانم
فقط، ز دربدری‌های تو، پریشانم

به استغاثه سرِ راهت آمدم، رحمی
«فقیر و خسته به درگاهت آمدم، رحمی»

بگیر دست مرا، ای بزرگوار عزیز
«که جز ولای توأم نیست هیچ دست‌آویز»...

نگاه مِهر تو شد، مُهرِ کارنامهٔ من
گلاب ریخت غمت در بهارنامهٔ من

من از تمامی عمر امشبم تبرّک شد
ز فیض بوسه به رویت، لبم تبرّک شد

«شفق» اگرچه رثای تو از دل و جان گفت
حکایت از سر و سامان عشق «عُمّان» گفت

#محمدجواد_غفورزاده
#این_حسین_کیست

مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند
همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند

گرد و خاکی شد و از خیمه دو تا آینه رفت
ماه از میسره، خورشید هم از میمنه رفت

پرده افتاده و پیدا شده یک راز دگر
سر زد از هاشمیان باز هم اعجاز دگر

گفتم اعجاز! از اعجاز فراتر دیدند
زورِ بازوی علی را دو برابر دیدند

شانه در شانه دو تا کوه، خودت می‌دانی
در دلِ لشکرِ انبوه، خودت می‌دانی

که در آن لحظه جهان، از حرکت افتاده‌ست
اتفاقی‌ست که یکبار فقط افتاده‌ست

ماه را من چه بگویم که چنین هست و چنان
شاه شمشمادقَدان، خسرو شیرین‌دهنان

ماه، در کسوت سقا به میان آمده است
رود برخاست، که موسی به میان آمده است

رود، از بس که شعف داشت تلاطم می‌کرد
رود، با خاک کفِ پاش تیمم می‌کرد

ماه اگر چه همهٔ علقمه را پیموده
«غرقه گشته‌ست و نگشته‌ست به آب آلوده»

رود را تا به ابد، تشنهٔ مهتاب گذاشت
داغ لب‌های خودش را به دل آب گذاشت

می‌توانست به آنی همه را سنگ کند
نشد آن‌گونه که می‌خواست دلش، جنگ کند

دستش افتاده ولی راه دگر پیدا کرد
کوه غیرت، گره کار به دندان وا کرد

بنویسید که در علقمه سقّا افتاد
قطره اشکی شد و بر چادر زهرا افتاد

عمق این مرثیه را مشک و علم می‌دانند
داستان را همهٔ اهل حرم می‌دانند

بعد عباس دگر آب سراب است، سراب
غیر آن اشک که در چشم رباب است، رباب

داغ پرواز تو بر سینه اثر خواهد کرد
رفتنت حرمله را حرمله‌تر خواهد کرد

#سیدحمیدرضا_برقعی
#تحریرهای_رود

یا علی! این کیست می‌آید شتابان سوی تو؟
با قدی رعنا و بازویی چنان بازوی تو؟

آمده پیش تو تا مشق سپه‌داری کند
تا به سبک حیدری تمرین کرّاری کند

می‌زند زانو که رسمت را بیاموزد، علی!
با چه شوقی بر لبانت چشم می‌دوزد، علی!

مانده‌ام در بهت شاگردی که استادش تویی
هم چراغ رفتن و هم نور ایجادش تویی

بارها آن اسم زیبا را شنیدم من ولی
چیز دیگر بود عباسی که تو گفتی علی!

با صدایی مهربان گفتی: بیا عباس من!
تیغ را بردار با نام خدا عباس من!

نور چشمان علی! پیش پدر چرخی بزن
شیرِ من! شمشیر را بالا ببر، چرخی بزن

این چنین با هر دو دستت تیغ را حرکت بده
دست چپ را هم به وزن تیغ خود عادت بده

فکر کن هر حالتی بر جنگ حاکم می‌شود
دستِ چپ، عباس من! یک وقت لازم می‌شود

الامان از چشم شور و تیر پنهانی پسر!
کاش می‌شد چشم‌هایت را بپوشانی پسر!

بی‌نقاب ای جلوهٔ حُسن خدادادی نجنگ
سعی کن تا می‌شود بی خُودِ فولادی نجنگ...

تشنه‌ای، فهمیدم از آنجا که زیباتر شدی
تا لبانت خشک شد انگار شیداتر شدی

باز هم تا صحبت از لب‌تشنگی و آب شد
روی ماهت مثل اقیانوسی از مهتاب شد...

#قاسم_صرافان

ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می‌شود از دست کمان

خسته از ماندن و آمادهٔ رفتن شده بود
بعد یک عمر، رها از قفس تن شده بود

مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
«مست می‌آمد و رخساره برافروخته بود»

روح او از همه دل کنده، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته...

آمد، آمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جملهٔ در پوست نگنجیدن را...

بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد

آن طرف محو تماشای علی، حضرت ماه
گفت: لا حول و لا قوة الا بالله...


رفتی از خویش، که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی

نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد

با همان حکم که قرآن خدا جان من است
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است

ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
«دیدمت خُرَّم و خندان، قدح باده به دست»

آه آیینه در آیینه عجب تصویری
داری از دست خودت جام بلا می‌گیری

زخم‌ها با تو چه کردند؟ جوان‌تر شده‌ای
به خدا بیشتر از پیش پیمبر شده‌ای

پدرت آمده در سینه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد

غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا
آه، لب واکن و انگور بخواه از بابا

گوش کن! خواهرم از سمت حرم می‌آید
با فغان پسرم وا پسرم می‌آید

باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
ولی این‌بار چرا دست به پهلو داری؟

کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
یاس در یاس مگر مادر من برگشته‌ست؟

مثل آیینهٔ در خاک مکدّر شده‌ای
چشم من تار شده؟ یا تو مکرر شده‌ای؟

من تو را در همهٔ کرب‌و‌بلا می‌بینم
هر کجا می‌نگرم جسم تو را می‌بینم

ارباً اربا شده چون برگ خزان می‌ریزی
کاش می‌شد که تو با معجزه‌ای برخیزی

مانده‌ام خیره به جسمت که چه راهی دارم؟
باید انگار تو را بین عبا بگذارم...

#سیدحمیدرضا_برقعی
#تحریرهای_رود

ننوشتید زمین‌ها همه حاصلخیزند؟
باغ‌هامان همه دور از نفس پاییزند

ننوشتید که ما در دلمان غم داریم؟
در فراوانی این فصل تو را کم داریم

ننوشتید که هستیم تو را چشم به راه؟
نامه نامه «لَکَ لَبَّیک اباعبدالله»

حرف‌هاتان همه از ریشه و بُن و باطل بود
چشمه‌هاتان همگی از دِه بالا گِل بود

بی‌گمان در صدف خالی‌شان دُرّی نیست
بین این لشکر وامانده دگر حرّی نیست


بی‌وفایی به رگ و ریشهٔ آن مردم بود
قیمت یوسف زهرا دو سه مَن گندم بود؟!

چه بگویم؟ قلمم مانده... زبانم قاصر...
دشت لبریز شد از غربت «هَل مِن ناصِر»

در سکوتی که همه مُلک عدم را برداشت
ناگهان کودک شش‌ماهه علم را برداشت

همه دیدند که در دشت هماوردی نیست
غیر آن کودک گهواره‌نشین مردی نیست

مثل عباس به ابروی خودش چین انداخت
خویش را از دل گهواره به پایین انداخت

خویش را از دل گهواره می‌اندازد ماه
تا نماند به زمین حرف اباعبدالله

عمق این مرثیه را مشک و علم می‌دانند
داستان را همهٔ اهل حرم می‌دانند

بعد عباس دگر آب سراب است سراب
غیر آن اشک که در چشم رباب است رباب


کمی آرام که صحرا پر گرگ است علی
و خدای من و تو نیز بزرگ است علی

پسرم می‌روی آرام و پر از واهمه‌ام
بیشتر دل‌نگران پسر فاطمه‌ام

#سیدحمیدرضا_برقعی
#تحریرهای_رود

لختی بیا به سایهٔ این نخل‌ها رباب!
سخت است بی‌قرار نشستن در آفتاب!

لختی بیا و خاطره‌ها را مرور کن
ای راوی حماسه، مرا غرق نور کن

مهمان سفره‌های فراهم نمی‌شوی؟
عیسی شده‌ست طفل تو، مریم نمی‌شوی؟

بانو! بیا که سایه بیفتد به پای تو
تلخ است اگر چه سایه‌نشینی برای تو

بانو بیا! بیا و ز جانسوزها بگو
از مکه و مدینه، از آن روزها بگو

آن روزها که مژدهٔ باران رسیده بود
از کوفه نامه‌های فراوان رسیده بود

آن نامه‌ها که از تب کوفه نوشته بود
از باغ‌های سبز و شکوفه نوشته بود

یادت که هست آن سحر نغمه‌ساز را؟
راه عراق رفتن و ترک حجاز را؟

آن روز مشرق از گلِ باور طلایه داشت
همواره آفتاب بر آفاق سایه داشت

هم‌دوش آفتاب شدی، پابه‌پای نور
آن ماه‌پاره، داشت در آغوش تو حضور

رفتید تا به مرز شهادت قدم نهید
در سرزمین سبز شهادت قدم نهید

رفتید تا مسافر عهد ازل شوید
مضمون شوید شعر خدا را، غزل شوید

امّا امان ز حیلهٔ گرگانِ روزگار
هر سو جفا به جای وفا بود آشکار

خود را میان دشت بلا واگذاشتید
باشد! شما به کوفه که دعوت نداشتید!

خیمه در آن زمان، غزل انتظار بود
مضمون آب بر کلماتش، سوار بود

به‌به ز همتی که به احساس زنده شد!
مشکی که با سِقایَتِ عباس زنده شد!

تکبیر گفت و ذائقهٔ خیمه شد خنک
حتی گلوی حمزه و کوهِ اُحُد خنک

سیراب کرد مشک حرم را و بازگشت
آن تشنه سرفرازترین سرفراز گشت

چشمش به غیر خیمه نمی‌دید در مسیر
اما امان نداد به او هجمه‌های تیر!

جسمش به روی خاک پر از مُشک و نافه شد
ای باغ لاله! حسرت و داغی اضافه شد

هاجر! به سعیِ خیمه به خیمه مکن شتاب
پایان‌پذیر نیست تماشای این سراب

این خاطرات، چنگِ غم‌آهنگ می‌زند
این خاطرات قلب تو را چنگ می‌زند


لختی بیا به سایهٔ این نخل‌ها رباب!
سخت است بی‌قرار نشستن در آفتاب!

این گریه‌های بی‌حدِ کودک برای چیست؟
این گریه‌ها، ز جنس تقاضای آب نیست!

این بار گریه، حاصل عشق است و شوق و شور
رفتن ز مرز حادثه تا قله‌های نور

«ساقی! حدیث سرو و گل و لاله می‌رود»
«این طفل، یک‌شبه ره صد ساله می‌رود»

این بار، گوش بر سخن هیچ‌کس مکن
گهواره را برای شهادت قفس مکن

مَسپُر به نیل، آسیه پیدا نمی‌شود!
با این ردیف، قافیه پیدا نمی‌شود!

این طفل را فقط پی اهدای جان فِرِست
این هدیه را فقط به سوی آسمان فِرِست

باید که شعرِ فتح بخواند، قبول کن!
حیف است او به خیمه بماند، قبول کن!

برخیز ای رباب، دلت را مجاب کن
قنداقه را به دست پدر ده، شتاب کن

بشتاب که درنگ در این کارها جفاست
حتی زره به قامت این طفل، نارساست!

وقت وداعِ همسفر آمد، نگاه کن
هنگام بوسهٔ پدر آمد، نگاه کن

دشمن به غیر کینه، مقابل نشد، نشد
در این میانه، حرمله، کاهل نشد، نشد

حنجر شد از سه‌شعبه مُشبّک، ضریح شد
بخشید جان به حادثه، از بس مسیح شد

پر جوش شد ز لاله، کران تا کرانِ دشت
خاموش شد صدای چکاوک میانِ دشت

کوفه، سکوت‌پیشه‌تر از خارزار شد
لبریز از کسالت سنگ مزار شد

گل را نصیبِ صاعقه کردند کوفیان
«از آب هم مضایقه کردند کوفیان»...

آنان که حرص، قوتِ شب و روزشان شده‌ست!
مُلکِ دو روزه آشِ دهن‌سوزشان شده‌ست

این خون، شروع دردِ فراگیرشان شود!
این ناله، عن قریب که پاگیرشان شود!

بانو! جهانیان به فدای غریبی‌ات
آری، ورق ورق شده قرآن جیبی‌ات

کم مانده بود عالم از این داغ جان دهد
ای مادرِ شهید خدا صبرتان دهد!

می‌دانم از دل تو شکوفید این امید
آقا سرش سلامت، اگر طفل شد شهید!

امّا کسی نمانده به آقا توان دهد!
یا رب مباد از پسِ این داغ جان دهد!

حالا به پشتِ خیمه پدر ایستاده است
مشغولِ دفنِ پیکر خورشید‌زاده است

لبریز ابر می‌شود و تار، آسمان
در خاک دفن می‌شود انگار، آسمان

بهتر که دفن بود تن طفل تو رباب
بوسه نزد سه روز بر این پیکر آفتاب

بهتر که دفن بود و پی بوریا نرفت
این پاره تن به زیر سُم اسب‌ها نرفت

بهتر که دفن بود و چو رازی کتوم شد
این نامه، محرمانه شد و مُهر و موم شد...


لختی بیا به سایهٔ این نخل‌ها رباب!
سخت است بی‌قرار نشستن در آفتاب!

از خاطر تو آن غم شیرین نرفته است
آب خوش از گلوی تو پایین نرفته است!

زمزم به چشم و زمزمه در سینه تا به کی؟!
آه از جدایی دل و آیینه تا به کی؟!

تا کی کتاب خاطره‌ها را ورق زدن؟!
در هر غروب، باده ز جام شفق زدن؟!

کمتر ببین به خواب، دل و جان خسته را
کابوس‌های ماهی و تُنگ شکسته را

بس کن رباب! شعله به جان‌ها گذاشتی
قدری خیال کن که علی را نداشتی!

بس کن رباب! پشت زمین و زمان شکست
با ناله‌های تو، دلِ هفت‌آسمان شکست

بس کن در آسمان، دلِ دیدن نمانده است
در هیچ ذره تابِ شنیدن نمانده است

بس کن که سوخت در تب و داغِ تو آفتاب
از هُرم لحظه‌های تو آتش گرفت آب

بگذار از این حکایت خون‌بار بگذریم
نفرین به هر چه حرمله! بگذار بگذریم

امّا ازین گذشته تماشا کن ای رباب
حالا حسین مانده و این خیل بی‌حساب!

تنها به سمت معرکه باید سفر کند
زینب کجاست دختر او را خبر کند؟

این لاله لاله باغ مگر وانهادنی‌ست؟
این شرحه شرحه داغ مگر شرح دادنی‌ست؟

آه ای رباب، جان من این دل، دلِ تو نیست؟
این جان که هست در کفِ قاتل، دلِ تو نیست؟

این باغ لاله چیست به گودال قتلگاه؟
آیا حسین بود؟ نکردیم اشتباه؟

آه ای رباب، قاتلِ خودسر چه می‌کند؟
با جای بوسه‌های پیمبر چه می‌کند؟!

حالا چه عاشقانه محاسن کند خضاب
سبط رسول، تشنه میان دو نهر آب!

کم‌کم سکوت، ساحلِ فریاد می‌شود
آبِ فرات بر همه آزاد می‌شود

آبی ولی منوش که غیر از سراب نیست!
زَهْر است این به کام تو، باور کن آب نیست!

این آب، شیر می‌شود و سنگ می‌شود
یعنی دلت برای علی، تنگ می‌شود!

آن وقت هی به سینهٔ خود چنگ می‌زنی
یا زخمه زخمه شعله در آهنگ می‌زنی

آن وقت باز طفل تو فانوس می‌شود
در شعله‌زار داغِ تو، ققنوس می‌شود

این پرده‌های سوختهٔ حَنجر رباب!
نی در نواست، ناله زنید از پی جواب!


لختی بیا به سایهٔ این نخل‌ها رباب!
سخت است بی‌قرار نشستن در آفتاب!

مهمانِ سفره‌های فراهم نمی‌شوی؟
عیسی شده‌ست طفل تو، مریم نمی‌شوی؟

غمگین مباش، آخر این ماجرا خوش است
پایان شب به میمنت «والضّحی» خوش است

آید به انتقام کسی از تبارتان
«عَجّل عَلی ظُهورکَ یا صاحبَ الزمان»

#جواد_محمدزمانی
#دلواپسی‌های_اویس

«چه کربلاست! که عالم به هوش می آید
هنوز نالهٔ زینب به گوش می آید»

چه موقفی‌ست؟ که برتر ز کعبه می‌دانند
ملائکند، که اذن دخول می‌خوانند

چه کعبه‌ای‌ست؟ که حاجی شکسته است این‌جا
به سوی قبله‌اش احرام بسته‌ است این‌جا

چه عرصه‌ای‌ست؟ که دل، تَرک خواب می‌گوید
هنوز، تشنه لبی آب آب می‌گوید...

چه چشمه‌ای‌ست؟ که خون، جای اشک می‌جوشد
هنوز، اشک ز چشمان مشک می‌جوشد..

چه محشری‌ست؟ که هر دل، ز سینه آواره‌ست
هنوز، مادر اصغر کنار گهواره‌ست

چه منزلی‌ست؟ که هر گوشه بیت‌الاحزان است
هنوز، موی همه نخل‌ها پریشان است

چه مَضجَعی‌ست؟ که آید مَلَک به سوی زمین
هنوز، ناطق قرآن فتاده روی زمین


تو گویی اشک، ز چشمان ماه می‌آید
صدای مادری از قتلگاه می‌آید

ز خاک، لاله و از سینه ناله می‌آید
هنوز، خون ز دو پای سه‌ساله می‌آید

چه ساعتی‌ست؟ فلق با سپیده می‌گوید
چرا اذان، سرِ از تن بریده می‌گوید؟

سری به نیزه به خواهر نظاره‌ای دارد
به طفلِ مانده به صحرا اشاره‌ای دارد

#علی_انسانی

هر چند، نامِ نیک، فراوان شنیده‌ایم
نامی، به با شکوهی زینب، ندیده‌ایم

ارث از دلِ شجاع تو برده‌ست، یا علی!
نامش گره به نام تو خورده‌ست، یا علی!

ترکیبِ عقل روشن و بیداری دل است
شاگردیِ تو کرده، که استادِ کامل است

آن‌قدر از زبانِ تو، حکمت شنیده است
تا با یقین، به وادی عصمت رسیده است...

یک شب رسید و سنگ صبورِ غم تو شد
او زینب تو، محرم تو، مرهم تو شد

بر دامن حسین و سرِ شانهٔ حسن
این است، راز زینت شیرخدا شدن

قانون عقل و عشق جهان را به هم زند
وقتی عقیلة العرب از عشق دم زند


زینب به بند، بندگی یار می‌کند
گیراست زلف یار و گرفتار می‌کند

از چشم یار، قامت دلدار، دیدنی‌ست
نام حسین، از لب زینب شنیدنی‌ست...

زن دیده‌اید؟ از همهٔ شهر، مردتر
از هرچه مردِ عشق، بیابان‌نوردتر؟

زن دیده‌اید؟ در سخنش، برقِ ذوالفقار
دربند و سربلند، اسیر و امیروار

دریادلی، که پشت بلا را شکسته است
از دستِ استواریِ او، خصم خسته است

شد پیش حق، دلیلِ مباهات اهل‌بیت
آن لحظه‌ای که دُخت علی گفت: «ما رَاَیت...»

با «ما رَاَیت...»، بندگی‌اش را تمام کرد
حمدی نشسته خواند و دو عالم قیام کرد

حمدی نشسته خواند و دل عالمی شکست
حمد نشسته‌اش، به دل عالمی نشست


«از هرچه بگذری، سخن دوست خوشتر است»
این دخترت، علی! چقَدَر، شکل مادر است!

هر بار، تا صدا زده‌ای نام زینبت
انگار نام دیگر زهراست، بر لبت

زینب، طلوع دیگری از نام فاطمه‌ست
یک جلوه، از حقیقت مستور فاطمه‌ست

آن زهره‌ای که چادر زهراست بر سرش
ناموس کبریاست، شبستانِ معجرش

باغ حیاست؛ کوچ بیابانی‌اش مبین
فخرُالنّساست؛ بی‌سر و سامانی‌اش مبین

در پایمردی از همهٔ مردها، سر است
دُخت علی‌ست، در رگِ او خون حیدر است

چون حیدر است، شرح طناب و اسیری‌اش
چون فاطمه‌ست، یک شبه، جریان پیری‌اش

روزی که دل، مجاور بانوی عشق بود
حس کرد، قبر فاطمه هم در دمشق بود


#قاسم_صرافان

حال و هوای کوچه، غم‌آلود و درهم است
پرچم به اهتزاز درآمد، محرّم است

می‌گرید آسمان و زمین، در محرّمت
طوفانی از حماسه به پا می‌کند غمت

ابلاغ می‌کنند به یاران، سلام تو
قد می‌کشند باز علم‌ها، به نام تو

هر جا که نام توست، مکان فرشته است
بر هر کتیبه‌ای که ببینی، نوشته است

«باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است»

باید در این حسینیه، از خود سفر کنیم
باید در این مقام، شبی را سحر کنیم

با کاروان گریه، مسافر شدم تو را
امشب در این حسینیه زائر شدم تو را

تا گفتم «اَلسلامُ عَلیکُم» دلم شکست
نام حسین، بند دلم را، ز هم گسست

دیدم که ابرهای جهان، گریه می‌کنند
در ماتمت زمین و زمان، گریه می‌کنند

دیدم «عزای اشرف اولاد آدم است»
دیدم «سر ملائکه بر زانوی غم است»

رفتم که شرح عصمت «ثارُ اللَّهی» کنم
چیزی نمانده بود که قالب تهی کنم

خورشید رنگ و بوی تغیّر گرفته بود
تنگ غروب بود و فلک گُر گرفته بود

ای تشنه‌کام! بود و نبود تو را چه شد؟
سقّایِ یاس‌های کبودِ تو را چه شد؟

بر اوج نیزه‌ها، کلمات تو جاری است
این قصّه، قصّهٔ تَبَر و استواری است

ای اسم اعظمت به زبانم، عَلَی الدَّوام
ما جاءَ غَیرُ اِسمُکَ فی مُنتَهَی الکَلام

آیین من تویی، که تویی دین راستین
بَل ما وَجَدتُ غَیرَکَ فی قَلبِیَ الحَزین

آن بحر پر خروش، دگر بی‌خروش بود
خورشید تکّه تکّهٔ زینب، خموش بود

#عباس_شاه_زیدی
#این_حسین_کیست

شب است و سکوت است و ماه است و من
فغان و غم و اشک و آه است و من

شب و خلوت و بغض نشکفته‌ام
شب و مثنوی‌های ناگفته‌ام

شب و ناله‌های نهان در گلو
شب و ماندن استخوان در گلو

من امشب خبر می‌کنم درد را
که آتش زند این دل سرد را

بگو بشکفد بغض پنهان من
که گل سرزند از گریبان من

مرا کشت خاموشی ناله‌ها
دریغ از فراموشی لاله‌ها

کجا رفت تأثیر سوز و دعا؟
کجایند مردان بی‌ادّعا؟

کجایند شور‌آفرینان عشق؟
علمدار مردان میدان عشق

کجایند مستان جام الست؟
دلیران عاشق، شهیدان مست

همانان که از وادی دیگرند
همانان که گمنام و نام‌آورند

هلا، پیر هشیار درد آشنا!
بریز از می صبر، در جام ما

من از شرمساران روی توام
ز دُردی کشان سبوی توام

غرورم نمی‌خواست این سان مرا
پریشان و سر در گریبان مرا

غرورم نمی‌دید این روز را
چنان ناله‌های جگر‌سوز را

غرورم برای خدا بود و عشق
پل محکمی بین ما بود و عشق

نه، این دل سزاوار ماندن نبود
سزاوار ماندن، دل من نبود

من از انتهای جنون آمدم
من از زیر باران خون آمدم

از آن‌جا که پرواز یعنی خدا
سرانجام و آغاز یعنی خدا

هلا، دین‌فروشان دنیا‌پرست!
سکوت شما پشت ما را شکست

چرا ره نبستید بر دشنه‌ها؟
ندادید آبی به لب تشنه‌ها

نرفتید گامی به فرمان عشق
نبردید راهی به میدان عشق

اگر داغ دین بر جبین می‌زنید
چرا دشنه بر پشت دین می‌زنید؟

خموشید و آتش به جان می‌زنید
زبونید و زخم زبان می‌زنید

کنون صبر باید بر این داغ‌ها
که پر گل شود کوچه‌ها، باغ‌ها

#علیرضا_قزوه