شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۶۲ مطلب با موضوع «قالب :: مثنوی» ثبت شده است

سلمان کیستید مسلمان کیستید؟
با این نگاه شیعه‌ی چشمان کیستید؟

با این نگاه شعله‌ور از برق افتراق
با این نگاه خط‌زده بر خطبه‌ی وفاق

با این نگاه پر شده از خط فاصله
دور از ملاحظات روایات واصله

با کیست این نگاه؟ پی چیست این نگاه؟
آیینه‌ی نگاه علی نیست این نگاه

چشم علی که محو افق‌های دور بود
از درد و داغ شعله‌ور اما صبور بود

چشمی که حرف حرف سکوتش شنیدنی‌ست
چشمی که ربنای قنوتش شنیدنی‌ست

آن حرف‌ها چه ژرف، چه ژرفند خوانده‌اید؟
آن حرف‌ها شگفت و شگرفند خوانده‌اید؟

از درد بی‌امان چه بگویم شنیده‌اید
از خار و استخوان چه بگویم شنیده‌اید

مولا رسیده بود به سوزان‌ترین مصاف
اما نبرد دست به شمشیر اختلاف

تیغی که در مصاف به فریاد دین رسید
این بار در غلاف به فریاد دین رسید

چون لیلة المبیت علی از خودش گذشت
آتش به سینه داشت ولی از خودش گذشت

آتش به سینه داری اگر، شعله‌ور مباش
هیزم بیار سوختن خشک و تر مباش

دامن مزن به آتش این قیل و قال‌ها
از حق بگو، چنانکه علی گفت سال‌ها

از حق بگو ولی نه به توهین و افترا
با منطق علی، نه به توهین و افترا

القصه سیره‌ی علوی این چنین نبود
تاریخ را بخوان اخوی این چنین نبود

بادا که تا همیشه بمانیم با علی
سلمان شویم و مسلم این راه یا علی

#سیدمحمدجواد_شرافت

باید که تو را حضرت منان بنویسد
در حد قلم نیست که قرآن بنویسد

هر دست گدایی که به سوی تو دراز است
مفهوم قنوتی‌ست که در بین نماز است

سمت حرم توست دلم باز روانه
«ای تیر غمت را دل عشاق نشانه»

ایوان دلم خاک، طلایی بده مولا
قدری به من خسته بهایی بده مولا

آن چیست که در حج و طواف است؟ نشانه‌ست
«مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه»‌ست


احمد به خدا غیر علی یار نمی‌خواست
پیغمبر ما همسفر غار نمی‌خواست

رفتند به بیراهه و خوردند به بن بست
«تا بوده علی بوده و تا هست علی هست»

بر اسب سوار است قیامت شده بر پا
دشمن به فرار است از این حالت مولا

شمشیر کشیده‌ست که لشگر بگشاید
باید برود یک‌تنه خیبر بگشاید

«یا قادر» و «یا قاهر» و «یا فاتح» و «یا هو»
این جرأت و این هیبت و این قدرت بازو...

مخصوص علی هست علی شیر خداوند
آن یکّه جوانمرد به تعبیر خداوند...

...از ترس ز دستان عدویش سپر افتاد
«با خشم علی هرکه در افتاد ور افتاد»


احمد زند آیا نفسی غیر علی؟ نه
بالا برود دست کسی غیر علی؟ نه

«من کنتُ» که بر حیدر کرار رسیده‌ست
حقّ است و سرانجام به حقدار رسیده‌ست

#مجید_تال

دست‌هایت را که در دستش گرفت آرام شد
تازه انگاری دلش راضی به این اسلام شد

دست‌هایت را گرفت و رو به مردم کرد و گفت:
مؤمنین! یک لحظه اینجا یک تبسم کرد و گفت:

خوب می‌دانید در دستانم اینک دست کیست؟
نام او عشق است، آری می‌شناسیدش: علی‌ست
 
من اگر بر جنگجویان عرب غالب شدم
با مددهای علی بن ابی‌طالب شدم

در حُنین و خیبر و بدر و اُحُد گفتم: علی
تا مبارز خواست «عمرو عبدود» گفتم: علی

در حرا گفتم: علی، شب با خدا گفتم: علی
تا پیام آمد بخوان «یا مصطفی»! گفتم: علی...

مستجار کعبه را دیدم، اگر مُحرِم شدم
با «یدُ الله» آمدم تا «فوقِ اَیدیهِم» شدم

تا که ساقی اوست سرمستند «اصحابُ الیمین»
وجه باقی اوست، «اِنّی لا اُحبُّ الآفِلین»

دست او در دست من، یا دست من در دست اوست
ساقی پیغمبران شد یا دل من مست اوست

یکصد و بیست و چهار آیینه با هر یک هزار
ساغر آوردند و او پر کرد با چشمی خمار

آخرین پیغمبر دلداده‌ام در کیش او
فکر می‌کردم که من عاشق‌ترینم پیش او

دختری دارم دلش دریای آرامش، ولی
شد سراپا شور و طوفان تا شنید اسم علی

روزگارش شد علی، دار و ندارش شد علی
از ازل در پرده بود، آیینه‌دارش شد علی...

من نبی‌اَم در کنارم یک «نبأ» دارم «عظیم»
طالبان «اِهدنا» این هم «صراط المستقیم»

چهره‌اش مرآتِ «یاسین»، شانه‌هایش «مُحکمات»
خلوتش «والطور»، شور مرکبش «والعادیات»

هر خط قرآنِ من، توصیفی از سیمای اوست
هر که من مولای اویم، این علی مولای اوست

#قاسم_صرافان
#حیدرانه

ای پنجمین امام که معصوم هفتمی
از ما تو را ز دور «سلامٌ علیکمی»

بر درد جهل خلق، ز عالم طبیب‌تر
نامت غریب و قبر، ز نامت غریب‌تر

وقف علوم و دانش و دین کرده، همّ خویش
باشی کنار ابن و اب و اُمّ و عَمّ خویش

آب و گل و سجیّت تو، جز کرم نداشت
دیدم چرا مزار تو صحن و حرم نداشت

گلدسته‌ای نداشت حرم، مرقدی نبود
صحن و سرا نیافتم و گنبدی نبود


این خاک عشق باشد و بر باد کی رود؟
غم‌های عهد کودکی از یاد کی رود

آتش به خرمن جگر از آه، با تو بود
یک عمر، خاطرات تو همراه با تو بود

از صبح تا غروب کشیدی ز سینه آه
اما چه خوب شد که نرفتی به قتلگاه

تو دیده‌ای چه‌ها به اسارت به عمه شد
در شهر شوم شام، جسارت به عمه شد

تو طفل روی ناقه‌ی عریان نشسته‌ای
بر روی رحل ناقه، چو قرآن نشسته‌ای

تو طعم تازیانه و سیلی چشیده‌ای
بر روی خار، همره طفلان دویده‌ای

دیدی تو خیمه‌های به آتش کشیده را
داغ و فرار و رنگ ز چهره پریده را

#علی_انسانی
#گلاب_و_گل

رضا نشست و به معصومه‌اش نگاه انداخت
چنان که چشمهٔ ذوق مرا به راه انداخت

خدا چه خوب ادا کرده حق مطلب را
به نام فاطمه آورده است زینب را

و ماه اول ذی‌القعده تا که پیدا شد
دخیل‌های ضریح برادری وا شد

ببین که حضرت نجمه چه کوکبی آورد
برای شاه خراسان چه زینبی آورد

مقامش آینه‌ای از مدارج پدر است
عجیب نیست که باب‌الحوائج پدر است


برای تشنه‌لبان باده را به خم آورد
مزار مادر خود را به شهر قم آورد

عجیب نیست که قم طعنه بر مدینه زده
که سنگ مادر سادات را به سینه زده

چه باشکوه به دستان خود علم دارد
از این به بعد بگو فاطمه حرم دارد

منِ فراری از این و آن بریده کجا
پناهِ چادر سر تا فلک کشیده کجا

مرا ببخش که شعرم برات زیبا نیست
به مدح فاطمه‌ها بهتر از علی‌ها نیست

تویی تو فاطمه، مدح تو نیز قرآن است
برادرت به حقیقت علی ایران است

#مجید_تال

خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید

مادرم باران شد، بغض که در چادر کرد
بوی اسفند خداحافظی‌ام را پُر کرد

مادر از پَر زدنم داشت دگر بو می‌برد
از قطاری که به اهواز پرستو می‌برد

دل نمی‌کندم و خندید گره را وا کرد
آب را پشت سرم ریخت مرا دریا کرد

سفر از ساحل امنی به دل طوفان بود
چه قطاری که پُرِ از موج و پُر از باران بود

همهٔ همسفران عازم میخانه شدند
کوپه‌ها پشت سر هم همه پیمانه شدند

پرکشیدیم و رسیدیم و ز خود سیر شدیم
و رسیدیم به جایی که زمین‌گیر شدیم

از گلوی همهٔ اسلحه‌ها مِی می‌ریخت
و مسلسل به تنم جام پیاپی می‌ریخت

و زمین بعد تنم جامهٔ سُرخم را خورد
قطره‌های وصیت‌نامه سُرخم را خورد

عمر دنیا چه سبک بود چه ناگاه گذشت
و زمان از کفنم مثل پَرِ کاه گذشت

باد حتی خبرم را به کسی باز نگفت
گریه‌های پدرم را به کسی باز نگفت

پدرم ماند که معنای خبر یعنی چه؟
مادرم گفت که مفقودالاثر یعنی چه؟

چه توان کرد دلت صبر ندارد مادر
آه مفقودالاثر قبر ندارد مادر

راستی سینهٔ مجنون مرا یادت هست؟
با توأم خاک! بگو خون مرا یادت هست؟

هر چه درد آمد، من یک تنه آغوش شدم
چه غریبانه، غریبانه فراموش شدم

گریه کردن نکند وصلهٔ ناجور شده
شهر من گریه نکرده‌ست ولی کور شده

آه ای باد بیا پیرهنم را بو کن
زنده‌ام زنده، بیا و کفنم را بو کن

نکند رفتن من گرمی نانی شده است؟
خون من رونق بازار کسانی شده است؟

فکر کردند که از زخم تنم می‌میرم؟
گفته بودم که برای وطنم می‌میرم

مدعی نیستم این مردم مدیون منند
یا بدهکار زمین ریختن خون منند

وصیت می‌کنم از حرمت خود کم نکنید
پیش دستی که مرا کشت، سری خم نکنید

سختتان است اگر بی‌تن و بی‌سر باشید
لااَقل با پدرم مثل برادر باشید

وطن ای ماهی در خون تنم یادم باش
ای حجاب پریانت کفنم یادم باش

کفن من که حجاب پری‌ات خواهد بود
خون من مثل گل روسری‌ات خواهد بود

ای وطن! سوختم از غیرت و خاموش شدم
چه غریبانه، غریبانه فراموش شدم

#مهدی_مردانی

به شهیدان روشنایی...

یک بار دیگر بازى دار و سر ما
تابیده خون بر آفتاب از پیکر ما

ما را بکش! شور خطر در سینه ماست
ما را ... شهادت عادت دیرینه ماست

نسل شهیدانیم، خو داریم با خون
در روز هیجا ما وضو داریم با خون

با داغ، با غم، با جنون ما را سرشتند
تاریخ را با خط خون ما نوشتند

این دهمزنگ، این مقتل اجدادى ماست
این محبس غم شاهد آزادى ماست

ما را نترسانید! در ما شعله جاری‌ست
در رگ رگ هر شخص ما خون مزارى‌ست

از خون ما امروز گلگون کوه و دشت است
راهى که با خون رنگ شد بى‌بازگشت است

#سیدضیاء_قاسمى

چشم وا کن اُحُد آیینه‌ی عبرت شد و رفت
دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

آن که انگیزه‌اش از جنگ غنیمت باشد
با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود
چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست
جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

همه رفتند غمی نیست علی می‌ماند
جای سالم به تنش نیست ولی می‌ماند

مرد مولاست که تا لحظه‌ی آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده، درمانده

در دل جنگ نه هر خار و خسی می‌ماند
جگر حمزه اگر داشت کسی می‌ماند

مرد آن است که سر تا به قدم غرق به خون
آن چنانی که علی از اُحُد آمد بیرون...

#سیدحمیدرضا_برقعی

خدایا دلی ده حقیقت‌شناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس

مرا جز تو کس، یاور و یار نیست
چه گویم که یارای گفتار نیست

ز فیض تو آید دلم در خروش
که نی از دم نایی آید به جوش

دلم رشحه‌ی بحر انعام توست
چو ماهی، زبان زنده از نام توست

ندارد فروغی ز خود مشتِ گل
مگر پرتو فیضت افتد به دل

وجود تو نگشاید از دست جود
عدم‌پیکران را چه یارای بود؟

در این تیره کاخی که ظلمت سراست
نفس راه لب را چه داند کجاست؟

ازل تا ابد، مدّ احسان توست
به خوان کرم، دل نمکدان توست

زبان است دستان‌زنِ باغ تو
دلم طور و شمعش بود داغ تو

حدیث من و ما نمی‌شایدم
به این خیرگی خنده می‌آیدم

ندانسته‌ام کیستم، چیستم
تویی عین هستی و من نیستم

فنا را کجا لاف دعوی رسد؟
مگر دست دعوی به معنی رسد

«حزین»، از میِ بیخودی جام کش
زبان مست دعوی‌ست، در کام کش

اگر محو کثرت وَ گر وحدتی
به هر صورت، آیینه‌ی حیرتی

قلم بر فسون‌های نیرنگ زن
زند راهت آیینه بر سنگ زن

چو از خویش و بیگانه تنها شوی
قبول خداوند یکتا شوی


خدایا به جاه خداوندی‌ات
که بخشی مقام رضامندی‌ات

طمع نیست از کشت بی‌حاصلم
به خشنودی‌ات کار دارد دلم

بسی شرمسارم ز نفس فضول
ز طاعت مکدّر، ز عصیان ملول

که نیک و بدم هر دو نبوَد روا
چو عصیان بود طاعتم ناسزا

ندارم به جز عفو چیزی به کف
شد از کف مرا نقدِ فرصت تلف

به درگاهت آورده‌ام عجز خویش
سر از شرمِ بی‌برگی افکنده پیش

نگیری چه‌سان دست افتاده‌ای
که خود از کرم هستی‌اش داده‌ای؟

به یک عمر در نعمتت زیستم
گدای درت نیستم، کیستم؟

اگر هست بنما درِ دیگرم
وگر نه به حرمان مران زین درم

در افتادگی از که خواهم مدد؟
مدد از که افتادگان را رسد؟

خروشان خراشم جگر در قفس
کسی نیست غیر از تو فریادرس

به هر حاجتم از تو امّیدوار
که هم فیض‌بخشی، هم آمرزگار

#حزین_لاهیجی

بسم الله الرّحمن الرّحیم
مطلع انوار کتاب کریم

هست خداوند جهان ای بشر
از رگ گردن به تو نزدیک‌تر

گاه برو پیش خدا با وضو
موی به مو حاجت خود را بگو

خواست گشاید درِ رحمت خدا
داد به دست تو کلید دعا

گفت بخوان تا که اجابت کنم
زآن که برآرنده‌ی حاجت منم

معجزه است آنچه دعا می‌کند
رفع قَدَر، دفع قضا می‌کند

غیر دعا نیست بشر را سپر
در برِ شمشیر قضا و قدر

چیست دعا؟ عرضِ تقاضای ما
از مَلَکُ المُلک دو عالم، خدا

چیست دعا؟ روح عبادات خلق
زمزمه‌ی خلق و مناجات خلق

گر چه به صورت کلماتی خوش است
لیک به معنی سپر آتش است

دایره‌ی نور خدایی دعاست
رابطه‌ی خلق خدا، با خداست

روز سلامت چو دعا می‌کنی
روی به درگاه خدا می‌کنی

روز مرض هم چو شَفا خواستی
صحَّت خود را ز خدا خواستی

چون به سماوات رِسَد این دعا
در مَلَکوت است صدا آشنا

سابقه دانند و شفایت دهند
درد ستانند و دوایت دهند

گفت پیمبر که: اگر بنده‌ای
بنده‌ی درمانده‌ی شرمنده‌ای

روی به درگاه خدا آورد
دست تضرّع به دعا آورد

گر برود دست همی بر درش
شرم نماید کرم داورش

لطف ببین و کرم کردگار
بنده گنه‌کار و خدا شرمسار

باش بدان مرحله امیّدوار
وقت دعا بر کرم کردگار

دست برون نامده از آستین
چهره نساییده به روی زمین

آید اجابت که سخن ساز کن
پشتِ درم، در به رخَم باز کن!

حال که معنیِّ دعا شد بیان
وقت دعا، حال دعا هم بدان

بهر دعا، گاه مجالی خوش است
فرصتی و شوری و حالی خوش است

صبح چو شد روی افق سیم‌گون
شام چو شد رنگ شفق رنگ خون

چون ز اذان، مأذنه شد مُشک‌بیز
عطر پراکند، کتاب عزیز

موقع باران که ز طبع هوا
شست همه گرد گناهان ما

موقع آیات که بینی عیان
از پسِ هر آیه خدای جهان

شهری با زلزله ویران کند
کوهی چون کاه ز جا بر کند

تیره‌تر از شام کند روز را
چشمه‌ی خورشید جهان‌سوز را

تا تو ببینی که چه تغییرهاست
«وآن که تغیّر نپذیرد خداست»

گوهر دلخواه خود آری به دست
گوهر یکدانه‌ی دل چون شکست

قیمت هر حقّه که بشکست کاست
جز صدف دل که شکستش بهاست

ای دو جهان جلوه‌ای از ذات تو
چرخ یکی آیه ز آیات تو

ما همه محتاج و تویی بی‌نیاز
ما همه بیچاره تویی چاره‌ساز

ای همه کس را همه جا دستگیر
از منِ افتاده ز پا، دست گیر

بنده، یکی بنده‌ی فرمان تو
خار، ولی خار گلستان تو

نطع زمین سفره‌ی احسان توست
کافر و مؤمن به سرِ خوان توست

ظلّ عنایات تو بر خاص و عام
خود ز ازل تا به ابد مستدام

چشم امید دو جهان سوی توست
خاصه «ریاضی» که ثناگوی توست

#سیدمحمدعلی_ریاضی_یزدی