شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۰۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#محمدجواد_غفورزاده» ثبت شده است

«سه روز» بود، که در مکّه بی‌قراری بود
نگاه کعبه، پر از چشم انتظاری بود

«سه روز» صبح شد و سایبان «حِجر و حَجَر»
سحاب رحمت و ابرِ امیدواری بود

به احترام شکوفایی گل توحید
«سه روز» کار حرم عشق و رازداری بود

زِ هجر روی علی، کار «حِجر اسماعیل»
در این سه روز و سه شب، ندبه بود و زاری بود

پس از «سه روز» از آن روی ماه پرده گرفت
حرم که محرم اسرار کردگاری بود

صفای آینه از چشم «مَروه» می‌تابید
شمیم آینه از «مُستَجار» جاری بود

زمین به مقدم مولود کعبه، می‌نازید
هوا هوای بهشتی، زمین بهاری بود

فرشتگان خدا، در مقام ابراهیم
سرودشان، غزل عشق و بی‌قراری بود

سحر به زمزم توحید، آبرو بخشید
علی، که زمزمۀ چشمه در حصاری بود


قسم به وحی و نبوّت که در کنار نبی
علی تمام وجودش، وفا و یاری بود

نشست بر لبش آیات «مؤمنون» آری
علی که جلوۀ آیات جان نثاری بود

چگونه نخل عدالت نمی‌نشست به بار
که اشک چشم علی گرم آبیاری بود

امیر ظلم ستیز، افسر یتیم نواز!
یگانه آینۀ عدل و استواری بود

همین نه «مکّه» از او عطر ارغوانی یافت
«مدینه» از نَفَس او بنفشه‌کاری بود

علی، تجسّم اخلاص بود و صبر بود و امید
علی، تبلور ایمان و پایداری بود

علی، به واژۀ آزادگی تقدّس داد
علی، تجلّی ایثار و بردباری بود

جهان کوچک ما حیف درنیافت که او
پر از کرامت فضل و بزرگواری بود

قسم به کعبه که سجّادۀ گل‌افشانش
زِ خون جبهۀ او باغ رستگاری بود

خدا کند بنویسند روی دامن یاس
«شفق» به گلشن او خارِ افتخاری بود

#محمدجواد_غفورزاده

...صبح شور آفرین میلادت
لحظه‌ها چون فرشتگان شادند
چار تن بانوی بهشتی هم
گل فشاندند و دل ز کف دادند

داد فرمان، خدا به پیغمبر
که: «فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَ انحَر»

مثل «حوا» شمیم جنت را
«مریم» آن جا به یک اشاره گرفت
بوسه بر خاک پایت «آسیه» زد
دامنت را به شوق، «ساره» گرفت

جز تو ای معنی «کلام الله»
کیست شایستۀ «سلام الله»؟

ای وجودی که در کمال شهود،
هستی‌ات نورِ عالمِ غیب است
نام پاک تو بی وضو بردن
نزد اصحابِ معرفت، عیب است

با علی نُه بهار پیوستی
دَرِ خواهش به روی خود بستی

به خدا، خانۀ گِلین تو را
اشتیاق حبیب، پُر کرده‌ست
عطر ناب «لِیذهِبَ عَنکُم»
بوی«امَّن یجیب» پُر کرده‌ست

حلقه زد گرد چهره‌ات چون ماه
هالۀ «اِنَّما یریدُ الله»

لطف سرشارت، ای عصارۀ وحی
خستگان را به مهر، تسکین داد
تا سه شب، قوت خویش را هر شب
به یتیم و اسیر و مسکین داد

در شگفت از تو قدسیان ماندند
سورۀ نور و هل اتی خواندند

چه کسی می‌بَرد گمان که خدا
به کنیز تو رتبۀ کم داد؟
فضه شد میهمان مائده‌ای
که خدا پیش از این به مریم داد

می‌توان با محبت تو رسید
به رهایی به روشنی به امید

نیمه‌شب‌ها که در دل محراب
ذکر آیات نور داشته‌ای
ای نمازت نهایت معراج!
عرش را پشت سر گذاشته‌ای

باغ سجاده غرق عطر تو بود
همه آفاق، زیر چتر تو بود

صلح سبز«حسن» که جاری شد
چشمه در چشمه از پیامت بود
نهضت سرخ روز عاشورا
شعله در شعله از قیامت بود

خطبه را زینب از تو چون آموخت
سخنش ریشۀ ستم را سوخت

ای دلت در کمال بی رنگی
از همه کائنات، رنگین‌تر!
بود بار امانت از اول
روی دوشت ز کوه، سنگین‌تر

تو منزّه‌ترینِ زن‌هایی
بر بلندای نور، تنهایی

با همان دست عافیت پرور
که پرستاری پدر کردی،
از امام زمان خود، یاری
در هیاهوی پشت در کردی

سرمۀ دیده، خاک پایت باد
همۀ هستی‌ام فدایت باد...

#محمدجواد_غفورزاده

جز او بقیع زائر خلوت‌نشین نداشت
در کوچه‌باغ مرثیه‌ها خوشه‌چین نداشت

نجوای غمگنانه این مادر صبور
تأثیر، کمتر از نفس آتشین نداشت

جز چشم او که چشمهٔ احساس شد، کسی
یک آسمان ستاره به روی زمین نداشت

با آن‌که خفته بود به خون، باغ لاله‌اش
از شکوه کمترین اثری بر جبین نداشت

بعد از به دل نشاندن داغ چهار سرو
دلبستگی به واژهٔ ام‌البنین نداشت...

می‌گفت ای دلاور نستوه! ای رشید!
خورشید نیز صبر و رضا بیش از این نداشت

عباس من! که لالهٔ عباسی منی
ای کاش دل به داغ فراقت یقین نداشت
 
ای ساقی حرم که عطش تشنهٔ تو بود
ساقی به جز تو سلسلهٔ «یا و سین» نداشت

عباس من! شنیده‌ام افتاده‌ای از اسب
تاب تحمل تو مگر صدر زین نداشت؟

بر دست و بازوی تو علی بوسه داده بود
کس چون تو بازوان غرورآفرین نداشت

والله، بعد زمزمهٔ «اِن قطعتموا»
چشم تو اعتنا به یسار و یمین نداشت

تا موج نخل‌ها ز حضورت به هم نخورد
دریای غیرت این همه اوج و طنین نداشت
 
تو، ماه من نه... ماه بنی‌هاشمی ولی
پیشانی بلند تو این قدر چین نداشت

وقتی حسین بر سرت آمد، که یک نظر...
چشم تو تاب دیدن آن نازنین نداشت...

#محمدجواد_غفورزاده

در دفتر عشق کز سخن سرشار است
هر چند، قصیده و غزل بسیار است
از امّ بنین چهارگل پرپر شد
این ناب‌ترین رباعی ایثار است

#محمدجواد_غفورزاده

دیگر امشب به مدینه، خبر از فاطمه نیست
جز حریق حرَمی، ‌در نظر از فاطمه نیست

شهرِ در خواب فرو رفته، ز خود می‌پرسد:
مگر این گریۀ بیدارگر از فاطمه نیست؟

آخر ای مرغ شباهنگ، در این خلوت راز
مگر این نالۀ شب تا سحر، از فاطمه نیست؟

این همه عطر دل‌انگیز مناجات و دعا
از کدامین گل سرخ است؟ اگر از فاطمه نیست

به همان سینه که شد دشت شقایق، سوگند
«زیر این چرخ، علی‌دوست‌تر از فاطمه نیست»...

مزنید آتش بیداد به گل‌خانۀ وحی
مگر این زمزمۀ پشت در، از فاطمه نیست؟

#محمدجواد_غفورزاده

از آتشی که در حرمش شعله‌ور شده‌ست،
شهر مدینه از غم زهرا خبر شده‌ست

آتش زبانه می‌کشد از آستان وحی،
یا آهِ آتشین کسی شعله‌ور شده‌ست؟

نگذشته از غروب رسالت، شبی هنوز
موج دعای خسته‌دلان بی‌اثر شده‌ست

در خانه‌ای که شامِ غریبان گرفته‌اند
غرق ستاره، دامن پاک سحر شده‌ست؟

هرچند سوخت گلشن طاها، گمان مدار-
- نخل وفا شکسته و بی‌برگ و بر شده‌ست

می‌جوشد از دلش عطشِ یاری علی
یعنی تمام هستی او بال و پر شده‌ست

همچون چراغ صاعقه، آهی زمانه‌سوز
از آسمان سینۀ او جلوه‌گر شده‌ست

دارد هنوز رایحۀ بوسۀ نبی
دستی که در حمایت مولا سپر شده‌ست

یک آسمان مصیبت و، یک قامت صبور
این‌جا شکوهِ صبر و رضا بیشتر شده‌ست

شرمنده از سکوت زمین، چشم آسمان
آیینه‌دار منظرۀ پشت در شده‌ست

یارب! گواه باش، که در خلوت بقیع
یک آسمان کبوتر دل، دربه‌در شده‌ست

#محمدجواد_غفورزاده

تا سر به روی تربت زهرا گذاشتیم
چون لاله، داغ بر دل صحرا گذاشتیم

ما بی‌دلیم و آینۀ غم، گواه ماست
دل را کنار تربت او جا گذاشتیم

عطرِ عبورِ عترتِ پاکِ رسول داشت
هرگوشۀ مدینه که ما پا گذاشتیم

چون ذرّه، رو به خانۀ خورشید کرده‌ایم
چون قطره، سر به دامن دریا گذاشتیم

اجر زیارت حرم اهل‌بیت را
این‌جا برای روز مبادا گذاشتیم

رفتیم و هست چشمِ دل ما سوی بقیع
شکرخدا که پنجره را وا گذاشتیم

از چشم ما گلاب فرو ریخت، جای اشک
وقتی که سر به دامن صحرا گذاشتیم

روی مزار گم‌شده اشکی کسی نریخت
«این رسم تازه را به جهان ما گذاشتیم»

#محمدجواد_غفورزاده
#یاس_یاسین

من که از سایۀ اندوه، حذر می‌کردم
رنگ غم داشت به هرجا که نظر مى‌کردم

شوق دیدار پدر بود، پس از هجرت او
آرزویى که من سوخته‌پر مى‌کردم

«چون صدف، قطرۀ اشکى که به من مى‌دادند
مى‌زدم بر لب خود مُهر و، گهر مى‌کردم»

شعلۀ آهی اگر از دل من سر می‌زد،
روز را شام غریبانِ دگر می‌کردم

خسته‌دل بودم و با صوت دل‌انگیز بلال
زنده در خاطر خود یاد پدر مى‌کردم

تا شنیدم ز پدر مژدۀ‌‌ رفتن، خود را
از همان روز مهیاى سفر مى‌کردم

من و اندیشه ز طوفان حوادث؟ هیهات!
پیش امواج بلا سینه، سپر می‌کردم

من و این پهلوى آزرده، خدا می‌داند،
شب خود را به چه تقدیر، سحر مى‌کردم

محرم سرّ جهان بود على، اما من
فضه را باید از این راز خبر مى‌کردم

یادم از خاطرۀ غصب فدک مى‌آمد
گاه‌گاهى که از آن کوچه گذر مى‌کردم

#محمدجواد_غفورزاده

هستی، همه سر در قدم فاطمه است
آفاق، رهین کرَم فاطمه است
دنبال مزار او اگر می‌گردید،
دل‌های شکسته، حرم فاطمه است

#محمدجواد_غفورزاده

سال‌ها پیش در این شهر، درختی بودم
یادگار کهن از دورۀ سختی بودم
هرگز از همهمۀ باد نمی‌لرزیدم
سایه‌پرودِ چه اقبال و چه بختی بودم

به برومندیِ من بود درختی کم‌تر
رشد می‌کردم و می‌شد تنه‌ام محکم‌تر

من به آیندۀ خود روشن و خوش‌بین بودم
باغ را آینه‌ای سبز به‌آیین بودم
روزها تشنۀ هم‌صحبتیِ با خورشید
همه‌شب هم‌نفسِ زهره و پروین بودم

ریشه در قلب زمین داشتم و سر به فلک
برگ‌هایم گلِ تسبیح به لب، مثل ملَک

...ناگهان پیک خزان آمد و باد سردی
باغ شد صحنۀ طوفان بیابان‌گردی
در همان حال که احساس خطر می‌کردم،
نرم و آهسته ولی با تبر آمد مردی

تا به خود آمدم، از ریشه جدا کرد مرا
ضربه‌هایش متوجّه به خدا کرد مرا

حالتی رفت که صد بار خدایا کردم
از خدا عاقبت خیر تمنّا کردم
گر چه از زخمِ تبر روی زمین افتادم
آسمان‌سِیر شدم، مرتبه پیدا کردم

از من سوخته‌دل بال و پری ساخته شد
کم‌کم از چوب من، آن‌روز دری ساخته شد

تا نگهبان سراپردۀ ماهم کردند،
هر چه «در» بود در آن کوچه، نگاهم کردند
از همان روز که سیمای علی را دیدم
همه‌شب تا به سحر چشم به‌راهم کردند

مثل خود تشنۀ سیراب نمی‌دیدم من
این سعادت را در خواب نمی‌دیدم من

بارها شاهد رُخسار پیمبر بودم
مَحرم روز و شبِ ساقی کوثر بودم
تا علی پنجه به این حلقۀ در می‌افکند
به‌خدا از همهٔ پنجره‌ها سر بودم

دست‌های دو جگر‌گوشه که نازم می‌کرد،
غرق در زمزمه و راز و نیازم می‌کرد

به سرافرازی من نیست دری روی زمین
متبرّک شدم از بال و پر روح‌الامین
سایۀ وحی و نبوت به سرم بوده مدام
به‌خدا عاقبت خیر، همین است همین

هر زمانی که روی پاشنه می‌چرخیدم
جلوۀ روشنی از نور خدا می‌دیدم

از کنار در، اگر  فاطمه می‌کرد عبور
موج می‌زد به دلم آینه در آینه، نور
سبزپوشان فلَک، پشت سرش می‌گفتند
«قل هو‌الله احد»، چشم بد از روی تو دور

سورۀ کوثری و جلوۀ طاها داری
«آن چه خوبان همه دارند، تو تنها داری»

دیدم از روزنِ در، جلوۀ احساسش را
دست پرآبله و گردش دستاسش را
دیده‌ام در چمن سبز ولایت، هرروز
عطر اَنفاس بهشتی و گل یاسش را

زیر آن سقف گِلین، عرش فرود آمده بود
روح، همراه ملائک به درود آمده بود

هر گرفتار غمی، ‌حلقه بر این در می‌زد
هر که از پای می‌افتاد به من سر می‌زد
آیۀ روشن تطهیر در این کوچه، مدام
شانه در شانۀ جبریلِ امین پر می‌زد

یک طرف شاهد نجوای یتیمان بودم
یک طرف محو شکوفایی ایمان بودم

من ندانستم از اوّل، که خطر در راه ‌است
عمر این دل‌خوشی زودگذر کوتاه ‌است
دارد این روز مبارک، شب هجران در پی
شب تنهایی ریحان رسول‌الله ‌است

مانده بودم که چرا آینه را آه گرفت؟
یا پس از هجرت خورشید، چرا ماه گرفت؟

رفت پیغمبر و دیدم که ورق برگشته
مانده از باغ نبوت، گلِ پرپر‌گشته
مَهبط وحی جدا گرید و، جبریل جدا
مسجد و منبر و محراب و حرم، سرگشته

هست در آینۀ باغ خزان‌دیده، ملال
نیست هنگام اذان، صوت دل‌انگیز بلال

همه حیرت‌زده، افروختنم را دیدند
دیده بر صحن حرم دوختنم را دیدند
بی‌وفایان همه، آن‌روز تماشا کردند
از خدا بی‌خبران سوختنم را دیدند

سوختم تا مگر از آتش بیداد و حسد،
چشم‌زخمی ‌به جگر گوشۀ یاسین نرسد

هیچ آتش به جهان این همه جان‌سوز نشد
شعله این‌قدر، فراگیر و جهان‌سوز نشد
جگرم سوخت، ولی در عجبم از شهری،
که دل‌افسرده از این داغ توان‌سوز نشد

آه از این شعله که خاموش نگردد هرگز
داغ این باغ، فراموش نگردد هرگز

سوخت در آتشِ بیداد رگ و ریشه و پوست
پشت در این علی است و همۀ هستی اوست
یادم از غفلت خویش آمد و با خود گفتم
حیف آن روز به نجّار نگفتم، ای دوست:

تو که در قامت من صبر و رضا را دیدی،
بر سر و سینه من میخ چرا کوبیدی؟

همه رفتند و به جا ماند درِ سوخته‌ای
دفتری خاطره از آتشِ افروخته‌ای
سال‌ها طی شد از آن واقعۀ تلخ و، هنوز
هست در کوچه ما چشمِ به در دوخته‌ای

تا بگویند در این خانه کسی می‌آید
«مژده، ای دل که مسیحا نفسی می‌آید»

#محمدجواد_غفورزاده