شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳۳۸ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

فریاد اگرچه در تو پنهان بوده‌ست
خورشید تکلّمت فروزان بوده‌ست
صلح تو برای نهضت عاشورا
آرامش پیش پای طوفان بوده‌ست

#مصطفی_محدثی

ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت

وقت دلتنگی همیشه او کنارم می‌نشست
بی‌وفا دنیا انیس و همزبانم را گرفت

از سر دوش عمویم عرش حق معلوم بود
«منکرِ معراج» از من نردبانم را گرفت...

روز عاشورا چه روزی بود؟ حیرانم هنوز
جانِ کوچک تا بزرگ خاندانم را گرفت

خرمنِ جسمی نحیف و آتشِ داغی بزرگ
درد رد شد از تنم، روح و روانم را گرفت

تار شد تصویر عمه، از سفر بابا رسید!
«آن مَلک» آهی کشید و بعد جانم را گرفت

#کاظم_بهمنی
#عقیق_شکسته

دل می‌برد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
از جاده‌ی اربعین می‌آید یک صبح
می‌آید و یک قافله دل دنبالش

#حامد_اهور


هر قدم یک پنجره از شوق واکردی به سویم
می‌توانم از همین جا عطر صحنت را ببویم

قطره‌ام اما سرِ دریا شدن دارم دوباره
می روم خود را در اقیانوس نور تو بشویم

حُرّم و دارم به سمت شاه برمی‌گردم ای کاش
گرچه دستم خالی است اما نریزد آبرویم

لطف تو حتی مجال شرم را از من گرفته
مرحمت کردی نیاوردی بدی‌ها را به رویم

پابرهنه می‌دوم سوی تو مست از جام عشقم
قطره قطره چای شیرین عراقی‌ها سبویم

آن قدَر مستم که گاهی از خودم  می‌پرسم اصلا
من به سوی تو می‌آیم یا تو می‌آیی به سویم؟

بی‌تو سر شد در میان حیرت و غفلت، جوانی
با تو اما آب رفته باز می‌گردد به جویم

#محمدجواد_الهی_پور

تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی

طوفانی و تموّج اگر سر برآوری
آتشفشانِ دردی اگر سر فرو کنی

می‌خواستی طلوع فراگیر صبح را
با ابتهاج خطبهٔ خود بازگو کنی

می‌خواستی جماعت مست از غرور را
با اشک‌های نافله بی‌آبرو کنی

عطر حسین را همه جا می‏‌پراکنی
همچون نسیم تا سفر کوبه‌کو کنی

پنهان شده‌ست گل پسِ باران برگ‌ها
باید که خاک را به تمنّاش بو کنی!

وقت وداع آمده با پاره‌‏های دل
یک بوسه وقت مانده که نذرِ گلو کنی!

#جواد_محمدزمانی
#دلواپسی‌های_اویس

پیرمردی، مفلس و برگشته‌بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود

این، دوا می‌خواستی، آن یک پزشک
این، غذایش آه بودی، آن سرشک

این، عسل می‌خواست، آن یک شوربا
این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

روزها می‌رفت بر بازار و کوی
نان طلب می‌کرد و می‌برد آبروی

دست بر هر خودپرستی می‌گشود
تا پشیزی بر پشیزی می‌فزود

هر امیری را، روان می‌شد ز پی
تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

شب، به سوی خانه می‌آمد زبون
قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بیماردار
روز از مردم، شب از خود شرم‌سار

صبح‌گاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه دِرَم

از دری می‌رفت حیران بر دری
رهنورد، اما نه پایی، نه سری

ناشمرده، برزن و کویی نماند
دیگرش پای تکاپویی نماند

دِرهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقیر
شد روان و گفت کای حیِّ قدیر

گر تو پیش آری به فضل خویش دست
برگشایی هر گره کَایام بست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتا

می‌خرید این گندم ار یک جای کس
هم عسل زآن می‌خریدم، هم عدس

آن عدس، در شوربا می‌ریختم
وآن عسل، با آب می‌آمیختم

درد اگر باشد یکی، دارو یکی‌ست
جان فدای آن‌که درد او یکی‌ست

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل
این گره را نیز بگشا، ای جلیل!

این دعا می‌کرد و می‌پیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته
وآن گره بگشوده، گندم ریخته!

بانگ بر زد، کای خدای دادگر
چون تو دانایی نمی‌داند مگر؟

سال‌ها نرد خدایی باختی
این گره را زآن گره نشناختی؟!

این چه کار است، ای خدای شهر و دِه؟
فرق‌ها بود این گره را زآن گره

چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای؟
کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را

هر چه در غربال دیدی، بیختی
هم عسل، هم شوربا را ریختی

من تو را کی گفتم، ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟!

ابلهی کردم که گفتم، ای خدای
گر توانی این گره را برگشای؟

آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت، دیگر چه بود!

من خداوندی ندیدم زین نَمَط
یک گره بگشودی و آن‌هم غلط!

اَلْغَرَض، برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی هَمْیان زر

سجده کرد و گفت کای ربِّ ودود
من چه دانستم تو را حکمت چه بود؟

هر بلایی کز تو آید، رحمتی‌ست
هر که را فقری دهی، آن دولتی‌ست

تو بسی زَاندیشه برتر بوده‌ای
هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای

زآن به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه، زآن بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم سرانجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمی‌دانست و مهمان تو بود

رزق زآن معنی ندادندم خسان
تا تو را دانم پناه بی‌کسان

ناتوانی زآن دهی بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زآنِ توست

زآن به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را

اندر این پستی، قضایم زآن فکند
تا تو را جویم، تو را خوانم بلند

من به مردم داشتم روی نیاز
گر چه روز و شب درِ حق بود باز

من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی، ای خدای ذوالجلال

بر درِ دونان، چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی، ای خدای

گندمم را ریختی، تا زر دهی
رشته‌ام بردی، که تا گوهر دهی

در تو «پروین» نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش

#پروین_اعتصامی

اینک زمان، زمان غزل‌خوانی من است
بیتی‌ست این دو خط که به پیشانی من است

هان ای یزید! بشنو و ابرو گره نزن
این میهمانی تو نه... مهمانی من است!

غرّه نشو به آنچه سرِ نیزه کرده‌ای
این‌ها چراغ‌های چراغانی من است

ایمن مباد از این همه مشعل، خزان تو
تا نوبت بهار گُل‌افشانی من است

ما را چو آفتاب به شامَت کشانده‌ای
اینک زمان قافله‌گردانی من است...

#مهدی_بهارلو

دورشان هلهله بود و خودشان غرق سکوت
«ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت»

شام ای شام! چه کردی که شد انگشت‌نما
کاروانی که فقط دیده جلال و جبروت

نیزه‌ای رفته به قد قامت سرها برسد
دست‌ها بسته به زنجیر ولی گرم قنوت

شهرِ رسوا، به تماشای زنان آمده است
آه! یک مرد ندیده‌ست به خود این برهوت؟!

«آسمان بار امانت نتوانست کشید»
کاش باران برسد، یَومَ وُلِد، یَومَ یَمُوت...

#زهرا_بشری_موحد
#مرثیه_با_شکوه

خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه‌ی فریاد کردن

خوشا از نی خوشا از سر سرودن
خوشا نی‌نامه‌ای دیگر سرودن

نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است

نوای نی، نوای بی‌نوایی‌ست
هوای ناله‌هایش، نینوایی‌ست

نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گُل، بیماری سنگ

قلم، تصویر جانکاهی‌ست از نی
علم، تمثیل کوتاهی‌ست از نی

خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد

دل نی، ناله‌ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پر سوز

چه رفت آن روز در اندیشه‌ی نی
که این‌سان شد پریشان بیشه‌ی نی؟

سری سرمست شور و بی‌قراری
چو مجنون در هوای نی سواری

پر از عشق نیستان سینه‌ی او
غم غربت، غم دیرینه‌ی او

غم نی بندبند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست

دلش را با غریبی، آشنایی‌ست
به هم اعضای او وصل از جدایی‌ست

سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال

ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد

سری بر نیزه‌ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل...

گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی

چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد

به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود زِ نی شکر فشانی

اگر نی پرده‌ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش می‌کشاند

سزد گر چشم‌ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند

شگفتا بی سر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق...

#قیصر_امین_پور
#آینه‌های_ناگهان

دنیای بی ‌نگاه تو تاریک و مبهم است
بی‌تو تمام زندگی ما جهنم است!

ای آفتاب سیصد و چندین قمر! بگو
تا جنگ بدر دیگرتان چند تا کم است؟

نور تو خامُشیِ همه اعتراض‌هاست
این راز سجده‌های ملائک به آدم است

با پنجه‌های ظلم  به روی گلوی عدل
دیگر بهار آمدن تو مسلّم است

صبح طلوع جمعه دلم آفتابی است
اما  غروب مثل غروبِ محرّم است!

#میثم_مؤمنی_نژاد