شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۰۵ مطلب با موضوع «اهل‌بیت عصمت و طهارت :: امام حسین علیه‌السلام» ثبت شده است

سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی می‌دهد این سِیْر عرفانی

طلوعی چون تو چشم صبح را روشن نکرد اینجا
اگرچه روی نی همچون غروبی سرخ می‌مانی

در اوج غربت خود جرعه‌نوش قرب حق بودی
قیامت بر سر نیزه سجودی بود طولانی

سجودی که تو را می‌برد تا «قَوسَین أو أدنی»
سجودی در چهل منزل چهل معراج روحانی

تو را آیه به آیه خواهرت زینب تلاوت کرد
به روی رَحل نی از کربلا تا دِیْر نصرانی

عجب حَجّی به جا آورده‌ای با حلق خونینت
کدامین حج به خود دیده‌ست هفتاد و دو قربانی

تو دین تازه‌ای آورده بودی با خودت گویا
دوباره تازه می‌شد خاطرات سنگ و پیشانی

#حسین_علاءالدین
#مرثیه_با_شکوه

در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بی‌کفنت را

پرپر شده بر خاک، رها کرد و پراکند
در خاطره‌ها عطر خوش پیرهنت را

در سوگ تو خون از دل هر سنگ برآورد
وقتی که به خون کرد شناور بدنت را

می‌خواست که باران عطش بر تو ببارد
می‌خواست خدا بر سر نی گل شدنت را

می‌خواست ببویند همه عالم و آدم
قرآن شکوفندهٔ باغ دهنت را

تا قلب اسیران شب، آرام بگیرد
افروخت سر نیزه چراغ سخنت را

ای هدهد هادی که به سیمرغ رساندی
در قاف بلا آن همه مرغ چمنت را

بگذار که در دفتر دل‌ها بنویسند
با داغ، غزل مرثیهٔ سوختنت را

#لیلا_رسولی
#عقیق_شکسته

سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لب‌های عطشانت

سلام ای ریخته بر خیزران و خاک و خاکستر
عقیق تابناک خون ز مروارید دندانت

سلام ای حلق محزون ای گلوی روشن گلگون
که عالم شعله‌ور شد از طنین صوتِ قرآنت

تو را از سنگ و چوب و بوریای کهنه پرسیدم
تو را از ریگ‌های داغ و تبدار بیابانت

هنوز امّا چه عطری می‌وزد از سمت آن صحرا
چه رازی بود آیا در سرانگشت گل‌افشانت


تو بی‌شک بر لب خونین نی، خورشید می‌دیدی
که صبح روشنی برخاست از شام غریبانت!...

#فاطمه_سالاروند


امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور

دیگر زمین مکبّر یاران صبح نیست
امشب نماز یار فُراداست در تنور

هر ندبه عاشقانه به معراج می‌رود
انگار شور مسجدالاقصاست در تنور!

خاکستر است و شعله و پروانه‌ای که سوخت
امشب تمام عشق همین جاست، در تنور

اینجا مدینه نیست ولی با هزار غم
دست دعای فاطمه بالاست در تنور!

این زادهٔ خلیل که جانش به باغ سوخت
غم را چگونه باز پذیراست در تنور؟!

از اشک‌های تب‌زده طوفان به‌پا شده‌ست
ای نوح! این تلاطم دریاست در تنور!

با داغ جاودانهٔ تاریخ آشناست
باغ شقایقی که شکوفاست در تنور

این سَر که آفتاب سرافراز عالم است
روشن‌ترین مفسّر فرداست در تنور


دیگر چرا ز واقعه باید خبر گرفت
وقتی که عمق حادثه پیداست در تنور!

#جواد_محمدزمانی
#دلواپسی‌های_اویس

چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
آرام حریر نور خود را گسترد
پوشاند برهنه‌پیکرش را خورشید

#محمدعلی_مجاهدی

قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست
با قضا گفت مشیت که: قیامت برخاست...

دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نشد
آری آن جلوه که فانی نشود نور خداست...

نه بقا کرد ستمگر، نه به جا ماند ستم
ظالم از دست شد و پایهٔ مظلوم به‌جاست

زنده را زنده نخوانند که مرگ از پی اوست
بلکه زنده‌ست شهیدی که حیاتش ز قفاست

دولت آن یافت که در پای تو سر داد ولی
این قبا، راست نه بر قامت هر بی سر و پاست

تو در اول سر و جان باختی اندر ره عشق
تا بدانند خلایق که فنا شرط بقاست

رفت بر عرشهٔ نی تا سرت، ای عرش خدا
کرسی و لوح و قلم، بهر عزای تو به‌پاست

#فؤاد_کرمانی
#گریه_اشک

اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را

سرش چو بر سر نی عاشقانه قرآن خواند
ببرد رونق بازارِ هر سخنور را...

دریغ آن‌که ندانست قدر او دشمن!
خزف‌فروش چه داند بهای گوهر را؟

به روز حادثه در گیر و دارِ بود و نبود
خجل نمود تنش لاله‌های پرپر را

چنین شد آن‌که به جز زینبش کسی نشناخت
بلند قامتِ آن خون‌گرفته پیکر را

نشست ـ بار رسالت به‌دوش ـ بر سر خاک
که خون ز دیده ببارد، غمِ برادر را

سرود: بی‌تو اگر چه بسیط دل، تنگ است
ولی مباد که خالی کنیم سنگر را

پیام خون تو را با گلوی زخمی خویش
چنان بلند بخوانم که ابر، تندر را

#جواد_محقق
#کرامت_سرخ

نازم آن زنده شهیدی که برِ داور خویش
سازد از خونِ گلو تاج و نهد بر سر خویش

تا دهد صبح ازل، هدیه به سلطان ابد
به سر دست بَرَد جسم علی‌اکبر خویش

تا شود مُهر نماز مَلک اندر ملکوت
ریخت بر بام فَلک خون علی‌اصغر خویش

می‌رود راهِ خدا با سر خود بر سر نی
چون به زیر سُم اسبان نگرد پیکر خویش...

آن سلیمان که اگر خاتم از او خواهد دیو
بند انگشت دهد، همره انگشتر خویش

در شگفتم چه جوابی به خدا خواهد داد
قاتل او چو در آید به صف محشر خویش...

چشمهٔ چشم «ریاضی» گهر از خون جگر
ساخت تا هدیهٔ آن شاه کند گوهر خویش

#سیدمحمدعلی_ریاضی_یزدی

دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو می‌پنداشت
غافل، که به هرکجا روان بود سرت
بندِ ستم از پای جهان برمی‌داشت

#عباس_براتی_پور

دقیقه‌های پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود

به روی خاک، گلی بود از عطش سیراب
که هُرم گرم نفس‌هاش شعله‌پرور بود

مرور کرد تمام مسیر ذهنش را
که صفحه صفحه پُر از خاطرات پرپر بود

چه چشم‌ها که ندیدند چشم‌های ترش
چه گوش‌ها که برای شنیدنش کر بود

ز خون او همهٔ نیزه‌ها حنا بسته
لب تمامی شمشیرهایشان تر بود

در اوج کینه کسی داشت سمت او می‌رفت
و دست‌های پلیدش به دست خنجر بود

به روی تلّی از انبوه غصه‌های جهان
به جستجوی برادر، نگاه خواهر بود

که با نگاه غریبانه‌اش گره می‌خورد
و ابتدای غم از این نگاه آخر بود

زمان زمان قیامت، زمین... زمین لرزید
گمان کنم که همان روز، روز محشر بود

کسی شنیده شد از لابه‌لای هلهله‌ها
که نغمه‌های لب او «غریب مادر» بود

کسی به دست، سری، آن طرف به سر دستی
بس است روضهٔ لب تشنه‌ای که...

اگر که کشته نمی‌شد که نه... خدا می‌خواست
ولی مقابل خواهر نبود بهتر بود

حدود ساعت سه شاعر از نفس افتاد
دقیقه‌های پُر از التهاب دفتر بود

#رضا_خورشیدی_فرد