شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳۸۱ مطلب با موضوع «سایر موضوعات» ثبت شده است

تا سر به روی تربت زهرا گذاشتیم
چون لاله، داغ بر دل صحرا گذاشتیم

ما بی‌دلیم و آینۀ غم، گواه ماست
دل را کنار تربت او جا گذاشتیم

عطرِ عبورِ عترتِ پاکِ رسول داشت
هرگوشۀ مدینه که ما پا گذاشتیم

چون ذرّه، رو به خانۀ خورشید کرده‌ایم
چون قطره، سر به دامن دریا گذاشتیم

اجر زیارت حرم اهل‌بیت را
این‌جا برای روز مبادا گذاشتیم

رفتیم و هست چشمِ دل ما سوی بقیع
شکرخدا که پنجره را وا گذاشتیم

از چشم ما گلاب فرو ریخت، جای اشک
وقتی که سر به دامن صحرا گذاشتیم

روی مزار گم‌شده اشکی کسی نریخت
«این رسم تازه را به جهان ما گذاشتیم»

#محمدجواد_غفورزاده
#یاس_یاسین

فتنه شاید روزگاری اهل ایمان بوده باشد
آه این ابلیس شاید روزی انسان بوده باشد

فتنه شاید در لباس میش، گرگی تیز دندان
در لباسی تازه شاید فتنه چوپان بوده باشد

فتنه شاید کنج پستوی کسی، لای کتابی؛
فتنه لازم نیست حتماً در خیابان بوده باشد

فتنه شاید در صف صفِین می‌جنگیده روزی
فتنه شاید در زمان شاه، زندان بوده باشد!

فتنه شاید با امام از کودکی همسایه بوده
یا که در طیّاره‌ی پاریس-تهران بوده باشد...

فتنه شاید اینکه دارد شعر می‌خواند برایت؛
وا مصیبت! فتنه شاید از رفیقان بوده باشد

ذرّه‌ای بر دامن اسلام ننشیند غباری
نامسلمانی اگر همنام سلمان بوده باشد

دوره‌ی فتنه است آری، می‌شناسد فتنه‌ها را
آنکه در این کربلا عبّاسِ دوران بوده باشد

فتنه خشک و تر نمی‌داند خدایا وقت رفتن
کاشکی دستم به دامان شهیدان بوده باشد

#مهدی_جهاندار

«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود

«خویشی» که سر به دامن تقدیر می‌گذاشت
کاری جز اعتراف به درماندگی نداشت

از راه مرگ با هدفی پوچ می‌گذشت
عمری که در تصوّر یک کوچ می‌گذشت

این شعر نیست، قسمتی از درد مردم است
تاریخ قرن‌ها غم و غربت در آن گم است

دنیا به رغم محکمه‌ها، قیل و قال‌ها
در بند گرگ بود به حکم شغال‌ها

این حکم شوم، نقشۀ دنیای دیگری‌ست
طرح شروع فتنه و بلوای دیگری‌ست

شیطانیان که فاتح این ماجرا شدند
وقت سقوط دهکده‌ها کدخدا شدند

از خیرشان رسیده فقط شر به دهکده
این قصّه آب می‌خورد از غرب دهکده

آری، جهان به شوق تکامل فریب خورد
آدم دوباره خیره‌سری کرد و سیب خورد

تقصیر ما: حکومت سرکردۀ دروغ
تقدیر ما: جنایت پروردۀ دروغ

آزادی و حقوق برابر بهانه بود
تا که شود برادرمان بردۀ دروغ

افسونِ قرن -کورۀ آتش- غم یهود
افسانه بود غربت گستردۀ دروغ

توحید را به مسلخ تثلیث می‌کشند
نفرین به این تجلّی بی‌پردۀ دروغ


هرچند فتنه صبح جهان را سیاه کرد
خورشید سر رسید و فُسون را تباه کرد

آغاز شد حماسۀ آتش عتاب‌ها
وسعت گرفت شعلۀ این انقلاب، تا -

- در روزگار سلطۀ صحرای دوره‌گرد
مردی به نام نامیِ دریا قیام کرد

گلزار جان گرفت به دست بهاری‌اش
ایمان بیاوریم به لبخند جاری‌اش

از بند تن رهاست طنین دعای او
«آزادگی‌ست» شِمّه‌ای از ربّنای او

اندیشه‌اش تجسّم احکام دین ماست
اُسطورۀ مقاومت سرزمین ماست

با این وجود، در دل او غم گذاشتند
آن بی‌وجودها که سرِ فتنه داشتند

می‌خواستند بر سر ما سروری کنند
«دینِ نو» آورند که پیغمبری کنند

امّا...نه! مرد باج به گردنکشان نداد
در اوج غم حقارتی از خود نشان نداد

تا که بساط گرگ به هم خورد و جنگ شد
روباه پیر شعبده کرد و پلنگ شد

می‌خواستند باز بگیرند ماه را
برپا کنند گستره‌هایی سیاه را

امّا به یُمن مرد و مریدان پاکباز
بدسیرتان شدند هم آغوش خاک، باز

چندی گذشت... حادثه رخ داد و بعد از آن
آمد عزای نیمۀ خرداد و بعد از آن -

- با شوق مرگ، لحظۀ رفتن فرا رسید
از خود گذشت مرد و به درک خدا رسید


او رفته و حکایت او مانده تا هنوز
فرهنگ استقامت او مانده تا هنوز

«امروز» هم فدایی راه ولایتیم
دستی پر از قنوت، پر از استجابتیم

باید که در ادامۀ راهش خطر کنیم
نفرین به ما اگر که دمی فکر سر کنیم

ما «عهد» کرده‌ایم که با «عدل» انقلاب
در محکمه مقابله با زور و زر کنیم

ما عهد کرده‌ایم که در عصر احتمال
فکری به حال «گرچه و امّا - اگر» کنیم

حالا زمان گذشته و کاری نکرده‌ایم!
دیگر چگونه می‌شود از خود گذر کنیم؟

ما عهد کرده‌ایم، ولی مثل کوفیان
همراه و همنوای علی مثل کوفیان...

ما «عهد» را به مَسند حاشا گذاشتیم
منشور «عدل» را به تماشا گذاشتیم

از یاد برده‌ایم اشارات مرد را
افشانده‌ایم در دل او بذر درد را

دیگر اُمید نیست به اندیشه‌های ما
آن قدر گُم شدیم در اوهام خویش، تا -

- لبخند او به زخم بدل شد، نمک زدیم
این‌گونه پایداری خود را محک زدیم

وقتی که گرگ ولوله کرد و به گلّه زد
ما در سکوت قافله‌ها نِی‌لبک زدیم

در ازدحام غفلت ما، مکر جان گرفت
چشمان خواب رفتۀ دشمن توان گرفت

آری، دوباره فتنه و بلوا به پا شده‌ست
نفرین به ما که سفرۀ تزویر وا شده‌ست

در «عهد» ما که «عدل» فقط در کتاب‌هاست
رستم اسیر فتنۀ افراسیاب‌هاست

با اعتراض، زیره به کرمان نمی‌بریم
فرصت برای شِکوه زیاد‌ست، بگذریم...


باید دوباره دست به دامان او شویم
بیعت کنیم، بلکه مسلمان او شویم

وقتی علی به مسند غربت نشسته است
عمّار او، ابوذر و سلمان او شویم

باید که در صیانتِ از مرد، جان دهیم
در راه او مقاومت از خود نشان دهیم

مردان مرد، دست به دشمن نمی‌دهند
آزاده ها به بند کسی تن نمی‌دهند

فرقی نمی‌کند پس از این «ما»، «تو»، یا «منم»!
چوب حراج خورده مگر خاک میهنم؟

شمشیر باستانیِ شرقیم در مصاف
پروردۀ حماسه و بیزار از غلاف


بعد از حماسه، نوبت عشق و تغزّل است
آری، بهار فصل دگردیسیِ گُل است

با اینکه در مُحاق زمان است، می‌رسد
روزی که خاستگاه جهان است، می‌رسد

آن روز ناگزیر که «فرداست» بی‌گمان
در انحصار چشم کسی نیست آسمان

روز نزول نور به جان جوانه‌ها
روز سقوط سلطۀ تاریک‌خانه‌ها

روزی که «عدل» حاصل خواب و خیال نیست
این یک حقیقت است، مجاز و محال نیست!

روزی که ماه، مژدۀ چشم‌انتظارهاست
خورشید، چشم روشنیِ بی‌قرارهاست

روزی که مردِ منتظرِ سال‌ها سکوت
فریاد استجابت شب‌زنده‌دارهاست

«عشقش»، دلیل رفتن سرها به روی دار
آن مردِ مرد، «منتقمِ» سربِدارهاست

آغاز عدل‌گستریِ حاکمیّتش
پایانِ حکمرانیِ دنیاتبارهاست

#حسن_خسروی_وقار

تقویم در تقویم
این فصل‌ها سرشار باران تو خواهد شد
مجلس به مجلس باز
پیمانه‌ها، لبریز پیمان تو خواهد شد
 
این فصل‌های سبز
انگار تفسیر غزل‌های بدیع توست
این عشق‌های پاک،
مجلس‌نشین درس عرفان تو خواهد شد
 
این بادها چندی‌ست
عطر تو را در باغ بیداری پراکنده‌ست
این باغ بی‌پاییز
دلبستهٔ لب‌های خندان تو خواهد شد
 
این کاروان اما،
منزل به منزل می‌رود تا بانگ بیداری
نسلی که در راه است
در آستان صبح مهمان تو خواهد شد
 
گفتی خدا با ماست
گفتی که فردای جهان فردای توحید است
فردا تمام خاک
جغرافیای سبز ایمان تو خواهد شد
 
تو زنده‌ای و عشق
در جلوهٔ اندیشه‌های روشنت زنده‌ست
یک روز این دل‌ها
پروانهٔ شمع شبستان تو خواهد شد
 
این لاله‌های سرخ
یک پرده از شرح کرامات لطیف توست
این دشت‌ها آخر
محو تماشای شهیدان تو خواهد شد
 
نام تو جاوید است،
نام تو در افسانه‌های شهر پاینده‌ست
دل‌های بعد از این
آیینه در آیینه حیران تو خواهد شد...
 
پیغام تو جاری‌ست
پیغام تو در هفت اقلیم زمین جاری‌ست
ای وارث خورشید!
فردای این آفاق از آن تو خواهد شد

#زکریا_اخلاقی

سوخت آن‌سان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی

در دل شعله چنان سوخت که انگار ندید
هیچ کس لحظۀ افروختنش را حتی

حیف از این دشت پر از لاله گذشت و نگذاشت
برگی از شاخه گل نسترنش را حتی

داغم از این که نمی‌خواست که گلپوش کنند
با گل سرخ شقایق بدنش را حتی

داشت با نام و نشان فاصله آن حد که نخواست
بر سر دست ببینند تنش را حتی

دل به دریا زد و دریا شد، اما نگذاشت
موج هم حس کند آبی شدنش را حتی

چه بزرگ است شهیدی که نهد بر دل تیغ
حسرت لحظۀ سر باختنش را حتی

نتوان گفت که عریان‌تر از این باید بود
با شهیدی که نپوشد کفنش را حتی

دوش می‌آمد و می‌خواست فراموش کند
خاطرم خاطرۀ سوختنش را حتی

#محمدعلی_مجاهدی

چه شد مگر که زمین و زمان در آتش سوخت
که باغ خاطره‌ها ناگهان در آتش سوخت

به آبیاری گل‌های تشنه آمده بود
شراره خیمه زد و باغبان در آتش سوخت

میان آتش و خون بانگ یاعلی برخاست
صلات ظهر صدای اذان در آتش سوخت

از این بلا نه فقط سوخت جان مردم ما
که جان سوختگان جهان در آتش سوخت

به ابر گفت ببار و به برف گفت بموی
گمان کنم جگر آسمان در آتش سوخت

بگو سیاه بپوشد بهار سال جدید
لباس عید همه کودکان در آتش سوخت

چه درد و داغی از این درد و داغ بالاتر
ببین فرشتهٔ آتش‌نشان در آتش سوخت

پی نشاندن این درد و داغ طاقت‌سوز
هزار قافله اشک روان در آتش سوخت

بس است، روضهٔ آتش دگر مخوان شاعر
که خیمه‌های دل عاشقان در آتش سوخت...

#سعید_بیابانکی

سالی گذشت و باغ دلم برگ و بر نداشت
من ماندم و شبی که هوای سحر نداشت

زین داغ، سنگ سوخت ولی من نسوختم
چشمان من شرارۀ غیرت مگر نداشت؟

می‌خواستم دل، این دل مجروح بشکند
تا صبحدم گریستم اما اثر نداشت

دیشب خیال سوخته چون شمع نیمه‌جان
تا صبح از مزار شما چشم بر نداشت

باور کنید آینه‌ای سوخت، خاک شد
آیینه‌ای که جز نفس شعله‌ور نداشت

یک شب، کدام شب؟ شب مرگ ستاره‌ها
یک کهکشان سوخته دیدم که سر نداشت

بر دوش باد صبح، چو خاکسترش گذشت
«گفتم کفن زمانه از این خوب‌تر نداشت»

#علیرضا_قزوه

با احترام به قلم توانا، بیان روشن و زبان محکم صاحب کتاب #الغدیر که واژه واژه و سطر سطر، حقیقت محض را فریاد کشید و این شعر کمترین تاثیری است که مطالعه این سند حقانیت امیرالمؤمنین علیه‌السلام در من به جای گذاشت.


نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد

خطوط چهرۀ او گرد درد داشت ولی
به خاطر دل سختم چه نرم، صحبت کرد

«سیاه کرده شب شبهه روزگار تو را»
 زبان گشود و ز رسم زمان شکایت کرد

زبان گشود، زبانی چو اشک دیده، روان
 غم حقیقت یک رود را روایت کرد

بیان روشن و فریاد محکمش آن شب
برایم از افق دید او حکایت کرد


هم او که پنجرۀ آفتاب را وا کرد
که نور در دل تاریک من اقامت کرد

همان امیر مدارا همان امیر مرام
همان امیر که بر نفس خود حکومت کرد

که می‌شناخت امیری که از عمارت خود
فقط به وصلۀ پیراهنی قناعت کرد؟

لباس خوف و خطر را جز او که می‌پوشید
شبی که از شب آن شهر، ماه هجرت کرد

میان معرکه، ایمان تیز شمشیرش
دمی، مجسمۀ کفر را دو قسمت کرد
 
چقدر زیستنی ساده را ستایش کرد
چقدر حیله و ترفند را مذمت کرد
 
نگاه کرد به دنیا به دیدۀ موری
که لانه ساختن او را دچار زحمت کرد

زمین چگونه نبالد به خود زمانی که
شکوه دست خدا در زمین زراعت کرد

و کاش... من بودم جای دستۀ بیلی
که پینه پینۀ آن دست را زیارت کرد

ستاره‌بارترین صبح خلقت دنیا
چه شد که با شب تنهای چاه خلوت کرد
 
مداد باطل تاریخ هم پشیمان است
از این که در حق این طایفه خیانت کرد

از این که پنجۀ آتش به نور سیلی زد
از این که چوبۀ در نیز هتک حرمت کرد

بنای آخرتش را ولی خراب نکرد
علی که پشت به دنیای مست قدرت کرد

نبرد دست به شمشیر اختلاف، علی
که خون تازۀ اسلام را ضمانت کرد
 
که دیده است که با ضرب و زور سازش کرد
که گفته است که با دست کفر بیعت کرد؟

در آن تلاطم طوفان فتنه و تردید
ستون صبر، چنان کوه استقامت کرد

کجاست منبر نفرین و مذهب نفرت
و آن که بین نمازش به عشق لعنت کرد
 
کجاست تا که ببیند مرام می‌ماند
مرا مرام علی شیعۀ محبت کرد


کتاب زندگی‌اش را ورق ورق خواندم
خیال خستۀ من را چقدر راحت کرد
 
شبیه شک شده بودم کلاف سردرگم
شبی چراغ کتابی مرا هدایت کرد

#جعفر_عباسی


آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا
از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا

آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبک‌رفتار می‌ماند به جا...

کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن، خار می‌ماند به جا...

هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش، کز او آثار می‌ماند به جا

زنگِ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار می‌ماند به جا

نیست از کردار، ما بی‌حاصلان را بهره‌ای
چون قلم از ما همین گفتار می‌ماند به جا

سینه‌ی ناصاف در میخانه نتوان یافتن
نیست هر جا صیقلی، زنگار می‌ماند به جا...

#صائب_تبریزی
#دیوان_صائب_تبریزی

درختان در آتش، خیابان در آتش
خبر ترسناک است: میدان در آتش

خبر تلخ و سنگین، خبر سرد و غمگین
قدیمی‌ترین برج تهران در آتش

عجب روزگاری‌ست، انسان هراسان
عجب روزگاری‌ست، انسان در آتش

عجب روزگاری، عجب شام تاری
مسلمان در آوار و سلمان در آتش

چه رسم بدی، کاسبان در تماشا
دلیران و آتش‌نشانان در آتش

کسی از شهیدان سراغی بگیرد
همانان که رفتند خندان در آتش

سیاووش و پروانه، ققنوس و ساقی
از این دست مستان فراوان در آتش

چه شد عشق‌بازی، چه شد تک‌نوازی
خرابات ویران، نیستان در آتش

چه طوفان بی‌رحم و سوزان و سختی
الهی بسوزد زمستان در آتش

خدایا برای تو کاری ندارد
گلستان به پا کن، گلستان در آتش

#مهدی_جهاندار