شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۰۳ مطلب با موضوع «شهدای کربلا» ثبت شده است

گاهی به حضور مهر، ای ماه برو
تا جاذبهٔ سِیْر الی‌الله برو
زینب به طنین گام تو دلگرم است
گاهی جلوی خیمهٔ او راه برو

#محمدجواد_غفورزاده

اى بسته بر زیارت قدّ تو قامت، آب
شرمندهٔ محبّت تو تا قیامت، آب‏

افتاد سایه‏اى ز سمند تو در فرات
پیچید و رنگ باخت ز شور شهامت، آب‏

دستت به موج، داغ حباب طلب گذاشت
اوج گذشت دید و کمال کرامت، آب‏

بر دفتر زلالىِ شط خطّ «لا» نوشت
لعلى که خورده بود ز جام امامت آب‏

لب، تر نکردى از ادب اى روح تشنگى!
آموخت درس عاشقى و استقامت، آب‏

ترجیع درد را، ز گریزى که از تو داشت
سر مى‏زند هنوز به سنگ ندامت، آب‏...

سوگ تو را، ز صخره چکد قطره قطره، رود
زین بیشتر سزاست به اشک غرامت آب‏

از ساغر سقایت فضلت قلم چشید
گسترد تا حریم تعزّل زعامت، آب‏

زینب، حسین را به گل سرخ خون شناخت
بر تربت تو بود نشان و علامت: آب!

از جوهر شفاعت تیغت بعید نیست
گر بگذرد ز آتش دوزخ سلامت، آب‏

آمد به آستان تو گریان و عذرخواه
با عزم پاى‌بوسى و قصد اقامت، آب‏

مى‏خوانمت به نام ابوالفضل و، شوق را
در دیدگان منتظرم بسته قامت، آب

#خسرو_احتشامی
 #کاروان_شعر_عاشورا

شراره می‌کشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟

قلم که عود نبود آخر این چه خاصیتی‌ست
که با نوشتن نامت شود معطر دست؟

حدیث حُسن تو را نور می‌برد بر دوش
شکوه نام تو را حور می‌برد بر دست

چنین به آب زدن، امتحان غیرت بود
وگرنه بود شما را به آب کوثر دست

چو دست برد به تیغ، آسمانیان گفتند
به ذوالفقار مگر برده است حیدر دست؟

برای آن‌که بیفتد به کار یار، گره
طناب شد فلک و دشت شد سراسر دست

بریده باد دو دستی که با امید امان
به روز واقعه بردارد از برادر دست

فرشته گفت: بینداز دست و دوست بگیر
چنین معامله‌ای داده است کمتر دست

صنوبری تو و سروی، به دست حاجت نیست
نزیبد آخر بر قامت صنوبر دست

هوای ماندن و بردن به خیمه، آب زلال
اگر نداشت، چه اندیشه داشت در سر، دست؟

به خون چو جعفر طیار بال و پر می‌زد
شنیده بود شود بال، روز محشر، دست

حکایت تو به ام‌البنین که خواهد گفت
و زین حدیث، چه حالی دهد به مادر دست؟

به همدلی، همه کس دست می‌دهد اول
فدای همّت مردی که داد آخر دست

به پای‌بوس تو آیم به سر، به گوشهٔ چشم
جواز طوف و زیارت دهد مرا گر دست...

#ابوالفضل_زرویی_نصرآباد

هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
گویند که از هیبت دریای دلت
آن‌روز زبانِ آب، بند آمده بود

#سلمان_هراتی

بر لب آبم و از داغ لبت می‌میرم
هر دم از غصهٔ جان‌سوز تو آتش گیرم

مادرم داد به من درس وفاداری را
عشق شیرین تو آمیخته شد با شیرم

بوتهٔ عشق تو کرده‌ست مرا چون زرِ ناب
دیگر این آتش غم‌ها ندهد تغییرم...

تا که مأمور شدم علقمه را فتح کنم
آیت قهر، بیان شد ز لب شمشیرم

سایهٔ پرچم تو کرد سرافراز مرا
عشق تو کرد عطا، دولتِ عالم‌گیرم

کربلا کعبهٔ عشق است و منم در احرام
شد در این قبلهٔ عشاق دو تا تقصیرم

دست من خورد به آبی که نصیب تو نشد
چشم من داد از آن آبِ روان، تصویرم

باید این دیده و این دست دهم قربانی
تا که تکمیل شود، حجّ من و تقدیرم

زین جهت دست به پای تو فشاندم بر خاک
تا کنم دیده فدا، چشم به راهِ تیرم

ای قد و قامت تو معنی «قدقامت» من
ای که الهام عبادت ز وجودت گیرم

وصل شد حال قیامم ز عمودی به سجود
بی‌رکوع است نماز من و این تکبیرم

بدنم را به سوی خیمهٔ اصغر مبرید
که خجالت زده زآن تشنه‌لب بی‌شیرم

تا کند مدح ابوالفضل، امام سجّاد
نارسا هست «حسان»!‌ شعر من و تقریرم

#حبیب_چایچیان
#جرس_فریاد_می‌دارد

به یاد دست قلم، تا بَرَم به دفتر، دست
به عرض عشق و ارادت، شوم قلم در دست

به طبع گفتم از این دست، دست‌ها بنویس
که دست بهتر از این دست، حق نیاورده‌ست

بزن درون دوات این قلم به نیّتِ غسل
که با طهارت گویم از آن «مطهّر دست»

ببین ظهور «یَدُ الله فَوقَ اَیدیهِم»
که حیدر است به حق دست و او به حیدر، دست

بریده دستِ امان‌نامه‌آوران بادا
که پای دادن جان، داده با برادر، دست

چه غم که زخم ببارد، اُحد شود تکرار؟
که برنداشت دمی حیدر از پیمبر، دست

دمی ز یاد گل یاس تشنه، غافل نیست
که روی آب کند قابِ عکسِ اصغر، دست

رسیده بود مگر هُرم تشنگی به فرات؟
که دید آب چو آتش شده‌ست و مِجمَر، دست

عبث نبود لبِ خشک، تر نکرد از آب
نخورد آب که یابد به آب کوثر، دست

نوشت: عشق، فتوت، ادب، عطش، ایثار
قلم به دست، علم بود وگشت دفتر، دست

ببین به غیرت و همت، وفا، علمداری
که دست شد قلم از تن ولی علم در دست

چو تیر خورد به مشک، آبروی دریا ریخت
که یک حرم پی یک مشک بود یکسر دست

مطیع امر ولی هر که می‌شود ز ادب
به روی چشم گذارد به امر رهبر، دست

به‌راستی که نیاورده خَم به ابرویش
هر آنچه تیغ، فزون گشته و فزون‌تر دست

ز جام عشق، چنان گشت و سر ز پا نشناخت
که بهر دست‌فشانی، نداشت دیگر دست

«چگونه سر ز خجالت بر آورم برِ دوست؟»
نه مشک، دارد آب و نه آب‌آور، دست

عمود آمد و بی‌دست رفت سر به سجود
نبود، ورنه به سر می‌گذاشت مادر، دست

علی به مهد زدش بوسه و حسین به خاک
چه نقشی اول‌دست و چه بردی آخردست

چه غم که بار گناهان به دوش سنگین است
که فاطمه بَرَد از او به روز محشر، دست

بیار مشکل خود را مگو که بی‌دست است
که دست او شده مشکل‌گشا‌تر از هر دست...

#علی_انسانی
#آینه_گردانی

باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشم‌های مهربانش...

می‌خواست در سینه غمش پنهان بماند
نگذاشت اما گریه‌های بی‌امانش

دارد نفس‌های خودش را می‌شمارد
با هر قدم پشت سرِ آرام جانش

او می‌رود دامن‌کشان آرام آرام
مولای ما می‌ماند و داغ جوانش

چندین ستاره منتظر تا بازگردد
تا باز هم باشند محو کهکشانش

روی لب شمشیر او بانگ تفرّوا
از جنس صفین است شور نهروانش

آیا شنیدید إبن ملجم‌های کوفه!
فزت و ربّ الکربلا را از زبانش؟

پاشید از هم چون اناری دانه دانه
در لحظهٔ سرخ غروب بی‌کرانش

تأثیر آن دیدار آخر خوب پیداست
از عطر سیبی که می‌آید از دهانش

عمرش شبیه یک نماز صبح کوتاه
آمد سلام آخرش روی لبانش

پایان ابیات من و وقت نماز است
فرصت نشد دیگر بگویم از اذانش

#رضا_خورشیدی_فرد
#مرثیه_با_شکوه

ای که بر روشنای چهرهٔ خود نور پیغمبر سحر داری
نوری از آفتاب روشن‌تر رویی از ماه خوب‌تر داری

تو کدامین گلی که دیدن تو صلواتی محمدی دارد
چقدر بر بهشت چهرهٔ خود رنگ و بوی پیامبر داری

هجرتت از مدینه شد آغاز کربلا شاهد سلوک تو بود
کوفه چون شام ماند مبهوتت تا کجاها سر سفر داری

باوری سرخ بود و جاری شد «اَوَلَسْنا عَلَی الحَق» از لب تو
چه غرور آفرین و بشکوه است مقصدی که تو در نظر داری

با لب تشنه بودی و می‌سوخت در تف کربلا پر جبریل
وقت معراج شد چه معراجی، ای که از زخم بال و پر داری

از میان تمام اهل جهان عرش پایین پا نصیب تو شد
عشق می‌داند و جنون که چقدر شوق پابوسی پدر داری

شوق پابوسی تو را داریم حسرت آن ضریح شش‌گوشه
گوشه‌چشمی، عنایتی، لطفی، تو که از حال ما خبر داری

در مدیح تو از مدایح تو یا علی هر چه بیشتر گفتیم
با نگاهی پر از عطش دیدیم حسن ناگفته بیشتر داری

#سیدمحمدجواد_شرافت
#خاک_باران_خورده

از نسل حیدری و دلاورتر از تو نیست
یعنی پس از علی، علی‌اکبرتر از تو نیست

منطق قبول داشت که با خُلق و خوی تو
شخصی میان خَلق، پیمبرتر از تو نیست

آنان که در شجاعت تو شک نموده‌اند
خیبر بیاورند که حیدرتر از تو نیست

آخر خلیفه خسته شد و اعتراف کرد
از مردمان شهر کسی برتر از تو نیست

ساقی کنار حوض نشسته‌ست منتظر
حالا برو بهشت که کوثرتر از تو نیست

هر کس که بویی از تن تو برده گفته است
در دشت کربلا گل پرپرتر از تو نیست

#مجید_تال

سوز جگر از دل به زبان آمده بود
بابا سوی میدان، نگران آمده بود
جانی شد و بر تن علی، جان بخشید
آن لب که ز تشنگی به جان آمده بود

#سیدمهدی_حسینی