شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۶۲۵ مطلب با موضوع «قالب :: غزل» ثبت شده است

به حق خدای شب قدرها
بیا ای دعای شب قدرها

حضور تو تنها نفس می‌دهد
به حال و هوای شب قدرها

پر از التماس است و آقا بیاست
به عمق صدای شب قدرها

الهی نگاهی کن از روی لطف
به آقا بیای شب قدرها

برای تمنای روز ظهور
می‌افتم به پای شب قدرها

کمی نقد عشق و عنایت بریز
به دست گدای شب قدرها

مریض فراقیم یابن الحسن
تو هستی دوای شب قدرها

به حق علی و به حق حسین
به این ناله‌های شب قدرها

مرا یک سحر کاش مهمان کنی
نجف کربلای شب قدرها

#محمدعلی_بیابانی

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه‌ی هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمه‌ی بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه‌ی علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

به‌جز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا

به‌جز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که می‌تواند که به‌سر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

به دو چشم خون‌فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیام‌ها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای‌گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چو نای هردم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا
 
#سیدمحمدحسین_شهریار

کنار من، صدف دیده پر گهر نکنید
به پیش چشم یتیمان، پدر پدر نکنید

توان دیدن اشک یتیم در من نیست
نثار خرمن جان علی، شرر نکنید

اگر چه قاتل من کرده سخت بی‌مهری
به چشم خشم، به مهمان من نظر نکنید

اگر چه بال و پرکودکان کوفه شکست
شما چو مرغ، سر خود به زیر پر نکنید

از آن خرابه که شب‌ها گذر گه من بود
بدون سفرۀ خرما و نان گذر نکنید

به پیرمرد جذامی سلام من ببرید
ولی ز مرگ من او را شما خبر نکنید

#علی_انسانی
#دل_سنگ_آب_شد

«با هر قدم سمت حرم لبیک یا زینب
در عشق سر می‌آورم لبیک یا زینب...»

این را که گفتی شوری افتاده‌ست در جانم
در اعتقادم... باورم... لبیک یا زینب...

عمری سرِ این سفره نانم داد و با خود گفت
در روضه‌هایش مادرم: لبیک یا زینب

هرچند دستم خالی خالی‌ست، می‌خوانم
تا ربنای آخرم: لبیک یا زینب

این شور عاشوراست در دل‌ها که می‌گوید:
«جانم فدای خواهرم، لبیک یا زینب»

تو با تفنگت رفتی و در معرکه خواندی:
«من نیز ابن الحیدرم! لبیک یا زینب!»

رفتی و گفتی اذن نزدیک است اما تا
لب تر نکرده رهبرم لبیک یا زینب!...

حالا که بی‌سر آمدی حک می‌کنم این را
بر پیکر انگشترم: «لبیک یا زینب»

شاید قلم روزی تفنگی شد که بنویسم
با خون میان دفترم: «لبیک یا زینب!»

#وحیده_گرجی
#شهادت‌نامه

حرم یعنی نگاه آبی دریا و طوفانش
حرم یعنی تلاطم‌های امواج خروشانش

حرم یعنی دعا یعنی توسل‌های در ندبه
حرم یعنی اجابت زیرگنبد، بین ایوانش

حرم یعنی همان آب گوارا ظهر تابستان
حرم یعنی همان خورشید دنیا در زمستانش

حرم بید است، مجنون است هرکس عاشقش باشد
میان بادها یک دم نمی‌خواهد پریشانش

حرم رود است، مشهود است هرکس شاهدش باشد
شهادت می‌دهد راکد نخواهد ماند جریانش

و مادر گریه گریه از حرم گفت و پسر فهمید
چه آشوبی‌ست در دلواپسی‌های فراوانش

پسر شوق پریدن را میان بال و پر حس کرد
پسر می‌رفت و مادر باز هم می‌شد غزل‌خوانش

حرم یعنی نگاه آبی دریا و طوفانش
تویی طوفان آن دریا، تویی موج خروشانش

اگر باران سنگ از آسمان بارید، چترش باش
که حتی نشکند در سنگ‌باران بغض گلدانش

پسر می‌رفت و مادر با طنین آیةالکرسی
سپرد او را به آغوش رسول‌الله و قرآنش

قد و بالای او را دید چندین بار با حسرت
فقط می‌گفت زیر لب: به قربانش به قربانش


پسر رفت و فضای خانه را عطر حرم پر کرد
و مادر ماند و عکسی در میان دست لرزانش


خبر آمد، ولی مادر از احوال حرم پرسید
نپرسید از پسر هرگز میان بغض پنهانش


پسر برگشت و مادر از حرم می‌خواند و می‌دانست
نشسته عمه‌ی سادات در شام غریبانش

#رضا_خورشیدی_فرد

به نسخه نیست نیازی طبیب را ببرید
برای مرگ علی دست بر دعا ببرید

نیاز نیست مداوا کنید زخم مرا
بر آن مریض خرابه‌نشین دوا ببرید

اگر بناست تسلی دهید بر دل من
برای قاتل سنگین دلم غذا ببرید

دلم برای یتیمان کوفه تنگ شده
کمک کنید مرا در خرابه‌ها ببرید

جنازه‌ی من مظلوم را چو مادرتان
شبانه، مخفی و آرام و بی‌صدا ببرید

سلام گرم مرا در خرابه‌ها دل شب
بر آن یتیم که خوابیده بی‌غذا ببرید

به ملک خویش ز بیگانگان غریب‌ترم
مرا به دیدن یاران آشنا ببرید

سلام من به شما ای فرشتگان خدا
به نزد فاطمه با خود مرا شما ببرید

#غلامرضا_سازگار
#نخل_میثم

اگرچه زخم به فرقش سه روز منزل داشت
علی جراحت سر را همیشه در دل داشت

نه پنج سال خلافت، که پیش از آن هم نیز
دلی به سینه چنان مرغ نیم بسمل داشت

دمی که آینهٔ آب چاه را می‌دید
هزار حنجره فریاد در مقابل داشت

بلند دست کریمش ز دیده پنهان بود
چو بوته‌ای که در آغوش خاک حاصل داشت

به نخل عاطفه اش دست هیچ کس نرسید
به ذره چون دل خورشید، مِهر کامل داشت

اگر شبانه به اطعام سائلان می‌رفت
-به جان فاطمه- شرم از نگاه سائل داشت

پس از شهادت زهرا، علی ز عمق وجود
همیشه در دل خود انتظار قاتل داشت

#غلامرضا_شکوهی
#فصل_شهادت

دوش بر فرق تو شمشیر فرود آمده بود
سنگ بر آینۀ اصل وجود آمده بود

شب تودیع تو از جوش ملک غوغا شد
وحی نازل شده و روح فرود آمده بود

به تمنّای حضور تو ز بام ملکوت
پیک قدسی به سلام و به درود آمده بود

آن شب از سرخی خون تو شفق رنگین شد
فجر حیرت زده با روی کبود آمده بود

جان ما بودی و بدرود جهان می‌گفتی
آن شب قدر که مسجد به سجود آمده بود

به امید کرمی پیک اجل این همه راه
به گدائی به در خانۀ جود آمده بود

ای گره خورده حیات دو جهان با نفَسَت
مرگ آن شب به سراغ تو چه زود آمده بود

غمت این بود که در خانۀ بی‌فاطمه باز
محشر تازه‌ای آن شب به وجود آمده بود

می‌شنید از گل لب‌های تو الله الله
شاهد غیب که از بزم شهود آمده بود

#محمدجواد_غفورزاده

کو شب قدر که قرآن به سر از تنگ‌دلی
هی بگویم بِعلیٍّ بِعلیٍّ بِعلی

مطلعُ الفجر شب قدر، سلام تو خوش است
اُدخلوها بسلامٍ ابدیٍ ازلی

اولین پرسش میثاق ازل را تو بپرس
تا الستانه و مستانه بگوییم بلی

همه قدقامتیان را به تماشا بنشان
تا مؤذن بدهد مژدۀ خیر العملی

ای خوشا امشب و بیداری و الغوث الغوث
خوش‌ترش خواب تو را دیدن و بیدار دلی...

کسی آن سوی حسینیّه نشسته است هنوز
همه رفتند، شب قدر تمام است؛ ولی -

- باز قرآن به سرش دارد و هی می‌گوید
بحسین بن علیٍ بحسین بن علی

#مهدی_جهاندار

وقت پرواز آسمان شده بود
گوئیا آخر جهان شده بود

کعبه می‌رفت در دل محراب
لحظهٔ گریهٔ اذان شده بود

کوفه لبریز از مصیبت بود
باد در کوچه نوحه‌خوان شده بود

شور افتاد در دل زینب
پی بابا دلش روان شده بود

در و دیوار التماسش کرد
در و دیوار مهربان شده بود

شوق دیدار حضرت زهرا
در نگاه علی عیان شده بود

خار در چشم و تیغ بین گلو
زخم، مهمان استخوان شده بود

سایه‌ای شوم پشت هر دیوار
در کمین علی نهان شده بود

ناگهان آسمان ترک برداشت
فرق خورشید خون فشان شده بود...

#سیدحمیدرضا_برقعی