آفاق کجا نور جَلی را حس کرد؟
آرامش صبح اَزَلی را حس کرد؟
جز پنج بهار فرصت زود گذر
کی طعم عدالت علی را حس کرد؟
#محمدجواد_غفورزاده
- ۰ نظر
- ۱۷ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۶
آفاق کجا نور جَلی را حس کرد؟
آرامش صبح اَزَلی را حس کرد؟
جز پنج بهار فرصت زود گذر
کی طعم عدالت علی را حس کرد؟
#محمدجواد_غفورزاده
وقت پرواز آسمان شده بود
گوئیا آخر جهان شده بود
کعبه میرفت در دل محراب
لحظهٔ گریهٔ اذان شده بود
کوفه لبریز از مصیبت بود
باد در کوچه نوحهخوان شده بود
شور افتاد در دل زینب
پی بابا دلش روان شده بود
در و دیوار التماسش کرد
در و دیوار مهربان شده بود
شوق دیدار حضرت زهرا
در نگاه علی عیان شده بود
خار در چشم و تیغ بین گلو
زخم، مهمان استخوان شده بود
سایهای شوم پشت هر دیوار
در کمین علی نهان شده بود
ناگهان آسمان ترک برداشت
فرق خورشید خون فشان شده بود...
#سیدحمیدرضا_برقعی
به مسجد میرود معنا کند روح عبادت را
به مسجد میبرد با خود علی امشب شهادت را
دلیل محکمی دارد اگر در داخل محراب
فرادا میکند در سجدهی دوم جماعت را
مگر اینبار در بستر بخوابد ساعتی آرام
که سوزاندهست عمری در فراقش خواب راحت را
برای کشتنش از بدر تا محراب، راه افتاد
ندیدم هیچجا از تیغ، تا این حد سماجت را
چنان آغوش واکردهست رفتن را که تا امروز
میان مرگ با انسان ندیدم این قرابت را
سحر، در کمتر از یک لحظه ارکان هُدی لرزید
مگر گویاتر از این بود تفسیر قیامت را؟
رها شد نغمهی «فزت و رب الکعبه» در عالم
علی میخواست دریابیم معنای سعادت را
#محسن_ناصحی
روی زمین نگذاشتی شبها سر راحت
وقتی که دیدی مستمندی را سر راهت
در جمع مردم با تبسم مینشستی آه
اما نگفتی با کسی جز چاه از آهت
در بین نخلستان عرق میریختی هر روز
تا شب کمی خرما و نان باشد به همراهت
رؤیای زیبایی برای هر یتیمی بود
بین خرابه نیمه شبها چهره ماهت
محراب کوفه شاهد راز و نیازت بود
مولای یا مولای نجوای سحرگاهت
هر چند طوفانی میان سینه ات جاریست
آرامشی دارد توکلت علی اللّهت
شهری کمیلت میشود با هر فرازی از
یا نور و یا قدوسهای گاه و بیگاهت
امروز هم دنیا به مردی چون تو محتاج است...
#رضا_خورشیدی_فرد
#فصل_شهادت
ز غربتت اگر چه سخنهاست یا علی
دنیا دگر بدون تو تنهاست یا علی
گویی هنوز دامن محراب کوفه را
آثار خون ز فرق تو پیداست یا علی
آثار سجده، زخم جبین، روی غرق خون
در محضر خدات چه زیباست یا علی
تا دستهگل برای تو آرند از بهشت
بر روی دست، محسن زهراست یا علی
گرچه شکافت فرق تو در صبحگاه قدر
هر شب برای تو شب احیاست یا علی
شمشیر دید عازم وصل خدا شدی
روی تو را به خون تو آراست یا علی
دنیا چه پست بود که مثل تو را نخواست
از تو برید و غیر تو را خواست یا علی
کوفه پس از شهادت تو گشته متّحد
بر کشتن حسین مهیاست یا علی
گویی گرفته بهر تصدّق به دست، نان
چشم انتظار زینب کبراست یا علی
#غلامرضا_سازگار
#نخل_میثم
ای زندۀ نماز و شهید دعا علی
ای جلوۀ جمال تو نور خدا علی
نقشی نشسته در نفس پاک همدلیست
نام تو این همیشهترین آشنا علی
گل کرد با طراوت دست تو ذوالفقار
در مردخیز حادثه «لافتی»، علی
غیر از نبی، تو را به که پیوند جان و تن؟
غیر از خدا، تو را به چه کس اعتنا، علی؟!
قهر تو پشت فتنه شکست و سر نفاق
تیغ تو کرد حق عدالت، ادا علی
شیعه، چهارفصل وجودش بهار توست
در امتداد سبزترین لحظهها علی
گلخانهای که در نفس جان شیعه است
بوی غدیر میدهد و کربلا، علی
شاید بهانهایست به دیدار تو، بهشت!
ورنه کم است مهر تو را اینبها، علی!
صد کوفه دست عاطفه بر سفره تو بود
وین راز سر به مهر نشد بر ملا، علی
چرخ بخیل، دست کریمت ستود و دید
نان تو را به سفره هر بینوا، علی
«آشفته» دل به تار خیال تو بستهام
با مرگ هم نمیکنم این رشته، وا علی...
#جعفر_رسول_زاده
#فصل_شهادت
علی آن صبح صادق، آن شب قدر
علی شرح «اَلَم نَشرَح لَک صَدر»
علی، آن مظهر یکتا پرستی
علی، روح حیات و جان هستی
علی آیینۀ وحی نبوّت
فروغ دیدۀ عدل و مروّت
زنی را دید روزی در گذرگاه
نهان در پردهای از حسرت و آه
به دوش خود فکنده مشک آبی
نگاه او سؤال بیجوابی
چو دریا موج زن، چون چشمه در جوش
چو نی با ناله همدست و هماغوش
حدیث از ماجرای خویش میکرد
شکایت با خدای خویش میکرد
که یارب! من روانی خسته دارم
ولی پیوندِ با غم بسته دارم
غم و اندوهم از اندازه بیش است
دلم خلوت نشینِ داغ خویش است
بهارم رویش درد است، یا رب!
گلم پاییز پرورد است، یارب!
شکسته سنگ غربت شیشهام را
صبوری سوخت برگ و ریشهام را
چرا صد داغ بر این دل بماند؟
علی از حال ما غافل بماند؟
تو روشن کن غم آبادِ دلم را
تو بِستان از علی داد دلم را!
زن غمدیده با خود عالمی داشت
نهان در سینه اش بذر غمی کاشت
علی چون موج از این توفان بر آشفت
به او نزدیک شد آهسته و گفت:
که بگذر از علی، لطف و کرم کن
به درگاه الهی شکوه کم کن
علی، گیرم نشد همداستانت!
به جای او منم بر آستانت
مده آزارِ خود زین بیش، مادر!
به من ده ظرف آبِ خویش مادر!
که من چون سایه همراه تو هستم
بود سررشتۀ آهت به دستم
چو با او از سر رأفت سخن گفت
به سقّایی خود او را پذیرفت
علی همراه او بیتاب میرفت
به دوش افکنده مشک آب میرفت
زنِ دل خسته چون مهر و وفا دید
ز مرد رهگذر صدق و صفا دید
روان شد سوی منزل با همان حال
سبکسِیْر و سبکبار و سبکبال
دعا میکرد مرد رهگذر را
همان صاحبدل صاحب نظر را
قدم در ره چو با آن مرد حق زد
کتاب خاطراتش را ورق زد:
که بر روی خوشی در بستهام من
پرستویم، ولی پربستهام من
شکوهِ شادیام از یاد رفتهست
سر و سامان من بر باد رفتهست
«در آن مدّت که ما را وقت خوش بود»
فلک کی این همه مظلوم کُش بود؟
مرا تا سایۀ همسر به سر بود
بساط زندگانی مختصر بود
دریغ! از کف، گرامی گوهرم رفت
به استقبال دشمن، شوهرم رفت
جوانمرد و مجاهد، آهنین عزم
به فرمان علی شد عازم رزم
کمربند جهادش را گره زد
شرار از دل گرفت و بر زره زد
به میدان رو نهاد و ترک سر گفت
به رنگِ ارغوان در دشت خون خفت
به خون رنگین چو دیدم جامه اش را
سحر خواندم شهادتنامه اش را
من اکنون بینوایی دل به دستم
تهیدستی بدون سرپرستم
خبردار از خزانِ من نسیم است
نصیبِ این صدف دُرّ یتیم است
نه شب دارم از این اندیشه نه روز
غم جانکاه دارم، آهِ جان سوز
مرا چون شعله، در هم پیچ کردند
امید شادیام را هیچ کردند
فلک را چیست رسم عهد بستن؟
نمک خوردن نمکدان را شکستن!
به دست و بال ما پیچید ایّام
گل امّید ما را چید ایّام
گره زد گرچه دست غم به کارم
به یاربهای خود امّیدوارم
علی را پاسِ حرمت گرچه بر ماست
خدا بین من و او حکمفرماست
در این گفت و شنودِ حسرت آلود
که در روح علی توفان به پا بود
نمایان شد سواد خانه از دور
چه خانه، کلبهای بیرونق و نور
امیر مؤمنان مولی الموالی
رها در هالۀ آشفته حالی
امانت را به آن آزرده جان داد
که آهش آسمانها را تکان داد
چو کم کم آشنای راز گردید
شکسته دل به منزل باز گردید
چنان آن روز غم در او اثر کرد
که شب را با پریشانی سحر کرد
سپیده آرزوی سر زدن داشت
علی را دل، هوای پر زدن داشت
مهیّا ظرفی از خرما و نان کرد
توکّل بر خدای مهربان کرد
گرفت آن بارِ سنگین را به شانه
روان در کوی و برزن تا نشانه
رسید و حلقه بر در کوفت چندی
به گوش آمد نوای مستمندی
که در این سایه روشن، پشتِ در کیست
علی گفتا: کسی جز رهگذر نسیت
همان یاریگر و همراه دوشم
که اندوهِ تو دارد سر به گوشم
به شوق بندۀ حاجت روایی
فراهم کَردهام برگ و نوایی
به مهمانی پذیرا باش ما را
ببخشاید خدایت کاش ما را!
قدم در خانه چون بگذاشت مولا
حدیث نفس با خود داشت مولا
صفا بخشید باغ لالهها را
گرفت از او سراغ لالهها را
ز احوال یتیمان پرس و جو کرد
به مژگان زخم دلها را رفو کرد
چو آهنگ نوازش ساز فرمود
به نرمی غنچۀ لب باز فرمود
که از این رهگذر بشنو بشارت
ز من فرمانبری از تو اشارت
برآنم من که در یاری بکوشم
چو رود و چشمه برخیزم، بجوشم
زنِ مسکین که احسان و کرم دید
ز رحمت سایبانی در حرم دید
دلش میخواست کارش ساده گردد
بگفتا: تا خمیر آماده گردد
مرا چندین کبوتر همنشین است
تمنّایی که دارم از تو این است
که باشی شمع این جمع پریشان
به دلجویی بپرسی حال ایشان
یتیمان مرا سرگرم داری
که خویی چون بنفشه نرم داری
علی، خیل یتیمان را پدر بود
ولی این جا، دل و دستی دگر بود
علی، آن عشق و ایمان را تجسّم
نشسته بر لبش نقش تبسّم
نشست آن جا به رسم دلنوازی
گرفت آن بینوایان را به بازی
یکی را جا به روی دوش خود داد
یکی را گرمی از آغوش خود داد
یکی را با محبّت رو به رو کرد
یکی را مثل گل بوسید و بو کرد
یکی را لقمهای خرما و نان داد
یکی را جرعهای آبِ روان داد
یکی خوشدل به آب و دانۀ او
یکی بنهاد سر بر شانۀ او
علی از شوق، دل را لب به لب کرد
از آن ایتام، حلیّت طلب کرد
و با هر گوهرِ اشکی که میسفت
به گوش کودکان آهسته میگفت:
اگر دیر آمدم، تأخیر کردم
اگر غافل شدم، تقصیر کردم
وگر بُردم من از خاطر شما را
عزیزان! بگذرید از من، خدا را!
خمیر آماده شد باز آمد آن زن
سوی خلوتگه راز آمد آن زن
بگفتا دارم اینک خواهش از تو
یتیم از من، تنورِ آتش از تو
به پا خیز و برافراز آذرخشی
که بر دلهای ما گرما ببخشی
تنور خانه را تا آتش افروخت
علی شمع وجود خویش را سوخت
چو گرما در وجود او اثر کرد
علی با خویشتن این نغمه سر کرد:
که ای نفس علی، داد از تغافل!
چرا باید بسوزد خرمن گل؟!
چرا از یاد بردی لالهها را!
چرا نشنیدی این غمنالهها را!
چرا نیلوفری شد یاس این باغ
چرا نشکفته ماند احساس این باغ
چرا از بیدلان مهجور ماندی؟!
چرا از بینوایان دور ماندی؟!
نبخشد گر تو را عفو الهی
سزای آتشی، خواهی نخواهی!
سزای توست تلخی و مرارت
بسوز ای دل! بچش طعم حرارت
بسوز، ای آشنای روح پرور!
بسوز، ای سینۀ اندوه پرور!
علی گرم صفای جان و دل بود
از آن باغ و از آن گلها خجل بود
خدا را با دلی پر درد میخواند
به عذر آن که غفلت کرد میخواند
در این سوز و گدازِ ایدل ایدل
زن همسایه وارد شد به منزل
نگاهش با علی چون رو به رو شد
تواضع کرد و در حیرت از او شد
به صاحب خانه گفت این غفلت از چیست
نمیدانی مگر این میهمان کیست؟
بهار معرفت، گلزار بینش
معمای کتاب آفرینش
دلیل روشن یکتاپرستی
شگفت آور ترین اعجاز هستی
ولایش شرط توحید من و توست
نگاهش نور امّید من و توست
گرفته نخل عصمت ریشه از او
فروزان، مشعلِ اندیشه از او
تولایش گلِ باغ یقین است
امیر ما، امام المتّقین است!
زنِ دل خسته گفت ای وای، ای وای!
چو برق آسیمه سر برخاست از جای
سرشک از دیده چو باران فرو ریخت
وجود خویش را در پای او ریخت
غمش همرنگِ غمهای علی شد
سرش خاکِ قدمهای علی شد
میان گریههایِ هایهایش
هم آوای نیستان شد نوایش
که بر این ذرّه، ای خورشید رخشا!
ببخشای و ببخشای و ببخشا!
فروغ مهر تو پرتو فکن بود
ز غفلت پرده پیش چشم من بود
خدا را! سوختم من، ساختم من
علی را دیدم و نشناختم من
قصور از تو نشد، تقصیر من بود
گناهِ آهِ بیتأثیر من بود
«به تقصیری که از حد بیش کردم
خجالت را شفیع خویش کردم»
«ندارد فعل من آن زورِ بازو
که با فضل تو گردد هم ترازو»
اگر کوه دلم آتش فشان شد
پر از اندوهِ بینام و نشان شد
اگر مژگان من گلچین شد از اشک
اگر چشمم بلورآجین شد از اشک
اگر آزردی و رنجیدی از من
خطا و ناسپاسی دیدی از من
اگر حرفی زدم، از بیکسی بود
اگر بد گفتم، از دلواپسی بود
سرافرازا! غمت از آن من باد
بلاگردانِ جانت، جان منِ باد
تو خود سرچشمهای انوار حق را
فروزان کن دل و جان «شفق» را
که در آفاق، عشقت پر بگیرد
شراب از ساقیِ کوثر بگیرد
#محمدجواد_غفورزاده
#فصل_شهادت
ناله کن اى دل به عزاى على
گریه کن اى دیده براى على
کعبه ز کف داده چو مولود خویش
گشته سیهپوش عزاى على
عمر على عمرۀ مقبوله بود
هر قدمش سعى و صفاى على
دیدۀ زمزم که پر از اشک شد
یاد کند، زمزمههاى على
تیغ شهادت سر او را شکافت
کوفه بُوَد، کوه مناى على
عالم امکان شده پر غلغله
چون شده خاموش صداى على
منبر و محراب کشد انتظار
تا که زند بوسه به پاى على
ماه دگر در دل شب نشنود
صوت مناجات و دعاى على
آه که محروم شد امشب دگر
چشم یتیمان ز لقاى على
مانده تهى سفرۀ بیچارگان
منتظر نان و غذاى على
واى امیر دو سرا کشته شد
خانۀ غم گشته، سراى على
پیش حسین و حسن و زینبین
خون چکد از فرق هماى على
خواهی اگر ملک دو عالم «حسان»
از دل و جان باش گداى على
#حبیب_الله_چایچیان
#فصل_شهادت
خدا مرا ز ولای علی جدا نکند
من و خیال جدایی از او؟ خدا نکند
به آنچه در حق من میکند خوشم اما
خدا کند که دلم را ز خود جدا نکند
کسی که جانب بیگانه را نگه دارد
نمیشود که نگاهی به آشنا نکند
به خانه زادی او کعبه میکند اقرار
دل شکسته علی را چرا صدا نکند؟
کسی ز کار دلی عقده وا نخواهد کرد
اگر اشاره به دست گرهگشا نکند
سزد به حضرت او منصب ید اللّهی
که غیر او گره از کار خلق وا نکند
مرا حواله به لعل لب مسیح مده
که جز نگاه تو درد مرا دوا نکند
خدا کند که قَدَر اَندر این لیالی قَدْر
مرا به هجر تو این قَدْر مبتلا نکند
چه لذتی است ندانم به زخم شمشیرت
که کشتۀ تو دمی فکر خونبها نکند
#محمدعلی_مجاهدی
#فصل_شهادت
امام علی (علیهالسلام):
ذاکِرُ اللهِ سُبْحَانَهُ، مُجَالِسُهُ
کسی که به یاد خداست، همصحبت اوست.
غرر الحِکَم، ص۳۶۹
آغاز سخن به نام حق باید کرد
هم پیروی از مرام حق باید کرد
با ذکر خداوند تعالی، خود را
همصحبت و همکلام حق باید کرد
#محمدعلی_مجاهدی