شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۴ مطلب با موضوع «اهل‌بیت عصمت و طهارت :: امام صادق علیه‌السلام» ثبت شده است


به منبر می‌رود دریا، به سویش گام بردارید
هلا! اسلام را از چشمهٔ اسلام بردارید

مبادا از قلم‌ها جابیفتد واژه‌ای اینک
که بر منبر قدح کج کرده ساقی، جام بردارید

«سَلونی» را هدر کردند روزی مردمان، امروز
بپرسیدش! از اسرار جهان ابهام بردارید

الا ای شاعران! چشمان او آرایهٔ وحی است
برای ما از آن باران کمی الهام بردارید

نسیم صبح صادق می‌وزد از گیسوی صادق
از آن مضمون پیچیده جناس تام بردارید

به فرزندان، به اهل خانه جز ایشان که می‌گوید
غلام خسته‌ام خفته، قدم آرام بردارید

اگر فرمان او باشد، نباید پلک برهم زد
به سوی شعله چون هارون مکّی گام بردارید

«رُویَّ عَن امامِ جعفر الصّادق لَه الرّحمَه...»
به جز احکام او چشم از همه احکام بردارید

به جای حج به سوی کربلا رفتن خداجویی‌ست
کفن باید به جای جامهٔ احرام بردارید

اگر در گوش نوزادی اذان می‌خواند، می‌فرمود
که با آب فرات و تربت از او کام بردارید

میان شعله‌ها آیات ابراهیم می‌سوزد
میان گریه ختم سورهٔ انعام بردارید

#سیدحمیدرضا_برقعی

در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را

شد دشمن تو معترف، انگار خداوند،
در گوش تو گفته همه اسرار جهان را

با رایحهٔ خِطّهٔ سرسبز عبایت
کوتاه کن از باغ دلم دست خزان را

با امر تو هر چند در آتش ندویدم
هر چند فدای تو نکردم سر و جان را

هر چند مرید تو شدن شأن زراره‌ست
ای کاش که این عاشق بی‌نام و نشان را...

بگذار که تا ظل بنی‌ساعده یکبار
من جای تو بر دوش کشم کیسهٔ نان را

ماندم که در خانه‌ات آن روز چرا سوخت
آتش که نسوزاند تن خادمتان را


با لحن حجازی شبی از حضرت موعود
خواهیم شنید از حرمت صوت اذان را

#حسین_عباس_پور

اى نفس صبحدم! دعاى که دارى؟
بوى خدا مى‌‏دهى، صفاى که دارى؟
عطر بهشتى، ز خاک پاى که دارى؟
مژده چه آوردى و براى که دارى؟
تا بفشانیم جان، تو را به خوش آمد

ماه ربیع است و نوبهار کرامت
ماه شکوفایى کمال و شهامت
در تن هستى دمید، روح سلامت
از برکات طلوع، روز امامت‏
باز گشودند باب لطف مجدّد

صبح دلان صبح صادق است ببینید
باغ بهشت از شقایق است ببینید
جلوهٔ رب المشارق است ببینید
روز تجلّاى خالق است ببینید
وز رخ زیباى جعفر بن محمد...

نور ولایت دمیده از نظر او
چشمهٔ کوثر رهین چشم تر او
باقر دریاى علم و دین، پدر او
هم پدر او امام و هم پسر او
نور دل حیدر است و وارث احمد

نهضت علمى که آن امام به‌پا کرد
کارى چون خون سید الشهدا کرد
از سر اسلام دست فتنه جدا کرد
آنچه رسالت به عهده داشت ادا کرد
شاهد حسن ازل نشست به مسند

گر همه عالم قلم به دست برآرند
تا به قیامت مدیح او، بنگارند
یک ز هزاران فضیلتش نشمارند
آن که به شاگردی‌اش چهار هزارند
جمله به فقه و کلام و فلسفه، ارشد

ز آن همه یک چند چهره‌‏هاى درخشان
عالم و آگاه در معارف قرآن
مؤمن طاق و هشام و جابر حیّان
زادهٔ مسلم، دگر مفضّل و صفوان
کان همه بودند چون زراره سرآمد

داده شرافت شریعت نبوى را
معرفت آموخت شیعهٔ علوى را
نازش آن حُسن راى و نطق قوى را
آن چه برانداخت دولت اموى را
وآن‌چه نگون ساخت آن بناى مشیّد...

من که به لب، نغمهٔ ثناى تو دارم
هر چه که دارم من از عطاى تو دارم
دست به زنجیرهٔ ولاى تو دارم
پاى به زنجیرم و هواى تو دارم
دست برون آور و بگیر مرا یَد

در نگر، اى از تو نور، دیدهٔ من را
قامت از معصیت خمیدهٔ من را
اى ز ولایت ثبات ایدهٔ من را
مُهر قبولى بزن قصیدهٔ من را
اى که «مؤیِّد» ز لطف توست مؤیَّد

#سیدرضا_مؤید

ای کوی تو، کعبۀ خلایق‏
طالع ز رخ تو، صبح صادق

ای پایۀ منبرت فراتر
از کرسی هفت چرخ اختر

تا نام ز ماه و مهر بوده‌ست
خاک در تو، سپهر بوده‌‌‌ست

گفته‏‌ست خرد، بس آفرینت
صد‌ها چو «هشام»، خوشه‌چینت

گردش، ز فلک، اشاره از تو
استاد خرد، «زراره» از تو

چون «مؤمن طاق» از تو آموخت‏
لب بر لب هر چه مدعی دوخت

اندیشه هر آنچه بود مُجمَل‏
بشنید مفصل از «مُفَضّل»

کی مکتب تو، نظیر دارد؟
صدها چو «ابوبصیر» دارد

تا مشعل علم، «جابر» افروخت‏
بس نکته، خرد که از وی آموخت‏

شد شهره به دهر، مذهب تو
«حمران» و «ابان» و مکتب تو

فانی نه، که جاودانه‌‏ای تو
دریایی و بی‌کرانه‌‏ای تو

ای مذهب تو شهید پرور
ای مکتب تو «مفید» پرور

#محمدعلی_مجاهدی

تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟

پاک کردی عرق شرم ز پیشانی مست
پس روا نیست من این‌گونه پریشان باشم

کیمیا خاک کف پای غلامان شماست
کیمیایی بده تا «جابر حیّان» باشم

نمی از چشمهٔ «توحید مفضّل» کافی‌ست
تا به چشمان تو یک عمر مسلمان باشم

غم حدیثی‌ست که در چشم تو جریان دارد
باید از حادثهٔ چشم تو گریان باشم

مثل این بیت برایت حرمی می‌سازم
تا در آیینهٔ ایوان تو حیران باشم

حرف آیینه و ایوان شد و دلتنگ شدم
کاش می‌شد حرم شاه خراسان باشم

«صبح صادق ندمد، تا شب یلدا نرود»
کاش در صبح ظهور آینه گردان باشم

#محمد_میرزایی_بازرگانی

#سیدمحمدجواد_میرصیفی

به کودکان و زنان احترام می‌فرمود
به احترام فقیران قیام می‌فرمود

سلام نام همه انبیاست؛ او می‌گفت
سپس اشاره به دارالسلام می‌فرمود

کسی که در پی خورشید نیست از ما نیست
سحر می‌آمد و این را مدام می‌فرمود

کجا حرام خدا را حلال می‌دانست
کجا حلال خدا را حرام می‌فرمود

اگر که دست به پهلو گرفته‌ای می‌دید
به اشک و آه و دعا التیام می‌فرمود

"خوشا به حال کسانی که راست‌گویانند"
امام صادق علیه‌السلام می‌فرمود

#مهدی_جهاندار

با نگاه روشنت پلک سحر وا می‌شود
تا تبسم می‌کنی خورشید پیدا می‌شود

خط به خطِ صفحه‌ی پیشانی‌ات اشراقی است
صبح صادق در همین تصویر معنا می‌شود

فیلسوفان را اشارات تو عاشق می‌کند
آرزومند شفایت ابن سینا می‌شود

مست از یاقوت سرشار کلامت می‌شویم
با جواهرهای نابت فقه پویا می‌شود

از نگاهت انبیا اعجاز را آموختند
هر که یک دم با تو بنشیند مسیحا می‌شود

تا غزل وصف تو باشد قابل تصدیق هست
شعرهای صادقانه بهترین‌ها می‌شود

#محمدمهدی_خانمحمدی

روشن‌تر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستاره‌هاست مگر آستان تو؟

پرچم به دوش مردم آزاده داده‌ای
تا هر کرانه فتح شود با نشان تو

روشن به نور مهر تو بحرین تا یمن
مشعل به دست‌های تو و شیعیان تو

مانند کوه صبر، هنوز ایستاده‌اند
در روزهای رنج و بلا، دوستان تو

جغرافیای سرخ زمین دشت لاله‌هاست
گسترده در تمام جهان بوستان تو

زودا که صبح "صادق" موعود می‌رسد
خورشید فتح می‌دمد از آسمان تو

#عذرا_رشیدنژاد

گرچه شوال ولی داغ محرم با اوست
پس عجب نیست اگر این همه ماتم با اوست

مثل جدش شده در کنیه «اباعبدالله»
در بقیع است ولی کرببلا هم با اوست

شیعه را کرببلا گرچه علمداری کرد
جعفری مذهبمان کرده و پرچم با اوست

من اگر مورم اگر هیچ ولی می‌‌دانم
«او سلیمان زمان است که خاتم با اوست»

زندگی‌نامهٔ او سطر به سطرش روضه‌ست
که مصیبات همه عالم و آدم با اوست

در غمش اشک، اگر ریخت اگر جاری شد
بانی روضهٔ سقاست و زمزم با اوست

لفظی از کوچه در این مرثیه محزون‌تر نیست
وارث محنت زهراست اگر غم با اوست

#محسن_ناصحی 

نشسته بر لب ساحل، شکسته‎زورقِ عاشق:
که‎راست زهرۀ دریا؟ کجاست باد موافق؟

به موجِ اشک، کِی آخر توان به اوج رسیدن؟
کجا حریفِ تو باشد دلِ شکستۀ قایق؟


نه فهمِ رنج تو آسان، نه درکِ اوج تو ممکن
زبان ناطقه الکن؛ سکوت، یک‎سره ناطق

مگر که اذنِ جنونم دهی چو «جابر جعفی»
وگرنه عقل ندارد رهی به کوی حقایق

تویی که علم یقینی، به دین اول و آخر
تویی که معنی دینی، به علم سابق و لاحق

چو طفل مکتب تو «بوحنیفه» است چه گویم
ز حلقۀ تو بجویم اگر مشایخ واثق

به حکم توست اگر زد «هشام» تیغ تکلّم
ز کیمیای تو «جابر»، حکیم گشته و حاذق

چه داشت خرقۀ «سفیان» به جز ریا -و چه عریان-؟
تو خرقه‎پوشِ خدایی نهان ز چشم خلائق

زبان گشودی و آنک شکست حقّۀ کافر
نگاه کردی و آنگه پرید رنگ منافق

عیار عقل تو بودی به گفتگوی مکاتب
مراد علم تو بودی ز جستجوی دقائق

تویی تو چشمۀ جوشان، تویی تو بحر خروشان
شکسته‎زورقِ ساحل، منم، به سوی تو شائق


ز خویش می‎روم امشب به سوی غربت دریا
سیاه‎پوش عزای امام جعفر صادق


#حسن_صنوبری