شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۳ مطلب با موضوع «شهدای کربلا :: حضرت علی‌اکبر علیه‌السلام» ثبت شده است

باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنم‌خانۀ اوهام گرفتن

ناکام شد آن‌کس که به یک عمر ندانست
از ساغر دنیا نتوان کام گرفتن

از تیر و کمان اجلت نیست رهایی
هر گور نشانی‌ست ز بهرام گرفتن...

تا چند سرا از قفس دام گزیدن؟
تا چند سراغ هوس خام گرفتن؟

ای دل بطلب وعده دیدار که زیباست
آرام دل از یارِ دلارام گرفتن

فرمود که باید دل از این دام گرفتن
عبرت ز دغل‌کاری ایام گرفتن

فرمود بترسید که رایج شود این‌بار
مروان شدن و مردِ خدا نام گرفتن

از مثل یزید آیۀ تطهیر شنیدن
از آل‌امیه خطِ اسلام گرفتن

از خدعۀ دشمن بهراسید، روا نیست
پیغام به او دادن و پیغام گرفتن

باید به شب میکدۀ شوق، رسیدن
از جام شهادت میِ گُلفام گرفتن

قربانی جان را به منا بدرقه گفتن
این‌‌گونه ز تن جامۀ احرام گرفتن

یا همره سردار حسین همدانی
امضای بهشت از سفرِ شام گرفتن

یا مثل حبیب و وهب و عابس و عباس
با سوختنِ جان و تن آرام گرفتن

پروانه علی‌اکبرِ مولاست که آموخت
با شمع سحر بالِ سرانجام گرفتن

اظهار عطش کرد پسر تا بتواند
از کوثر لب‌های پدر کام گرفتن

فرمود مخواه آب که دیگر شده نزدیک
از دست رسول دو سرا جام گرفتن

خیزید و به صیاد بگویید روا نیست
مرغانِ حرم را به چنین دام گرفتن

می‌خواست پدر فدیه و قربانی حج را
با جان جوانان خود انجام گرفتن

این وعدۀ وصل است که هر آینه باید
با وصلت این فاصله فرجام گرفتن

برخیز بسیجی صف اعزام شلوغ است
سخت است کمی برگۀ اعزام گرفتن


#جواد_محمدزمانی

#شهادت‌نامه

باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشم‌های مهربانش...

می‌خواست در سینه غمش پنهان بماند
نگذاشت اما گریه‌های بی‌امانش

دارد نفس‌های خودش را می‌شمارد
با هر قدم پشت سرِ آرام جانش

او می‌رود دامن‌کشان آرام آرام
مولای ما می‌ماند و داغ جوانش

چندین ستاره منتظر تا بازگردد
تا باز هم باشند محو کهکشانش

روی لب شمشیر او بانگ تفرّوا
از جنس صفین است شور نهروانش

آیا شنیدید إبن ملجم‌های کوفه!
فزت و ربّ الکربلا را از زبانش؟

پاشید از هم چون اناری دانه دانه
در لحظهٔ سرخ غروب بی‌کرانش

تأثیر آن دیدار آخر خوب پیداست
از عطر سیبی که می‌آید از دهانش

عمرش شبیه یک نماز صبح کوتاه
آمد سلام آخرش روی لبانش

پایان ابیات من و وقت نماز است
فرصت نشد دیگر بگویم از اذانش

#رضا_خورشیدی_فرد
#مرثیه_با_شکوه

ای که بر روشنای چهرهٔ خود نور پیغمبر سحر داری
نوری از آفتاب روشن‌تر رویی از ماه خوب‌تر داری

تو کدامین گلی که دیدن تو صلواتی محمدی دارد
چقدر بر بهشت چهرهٔ خود رنگ و بوی پیامبر داری

هجرتت از مدینه شد آغاز کربلا شاهد سلوک تو بود
کوفه چون شام ماند مبهوتت تا کجاها سر سفر داری

باوری سرخ بود و جاری شد «اَوَلَسْنا عَلَی الحَق» از لب تو
چه غرور آفرین و بشکوه است مقصدی که تو در نظر داری

با لب تشنه بودی و می‌سوخت در تف کربلا پر جبریل
وقت معراج شد چه معراجی، ای که از زخم بال و پر داری

از میان تمام اهل جهان عرش پایین پا نصیب تو شد
عشق می‌داند و جنون که چقدر شوق پابوسی پدر داری

شوق پابوسی تو را داریم حسرت آن ضریح شش‌گوشه
گوشه‌چشمی، عنایتی، لطفی، تو که از حال ما خبر داری

در مدیح تو از مدایح تو یا علی هر چه بیشتر گفتیم
با نگاهی پر از عطش دیدیم حسن ناگفته بیشتر داری

#سیدمحمدجواد_شرافت
#خاک_باران_خورده

از نسل حیدری و دلاورتر از تو نیست
یعنی پس از علی، علی‌اکبرتر از تو نیست

منطق قبول داشت که با خُلق و خوی تو
شخصی میان خَلق، پیمبرتر از تو نیست

آنان که در شجاعت تو شک نموده‌اند
خیبر بیاورند که حیدرتر از تو نیست

آخر خلیفه خسته شد و اعتراف کرد
از مردمان شهر کسی برتر از تو نیست

ساقی کنار حوض نشسته‌ست منتظر
حالا برو بهشت که کوثرتر از تو نیست

هر کس که بویی از تن تو برده گفته است
در دشت کربلا گل پرپرتر از تو نیست

#مجید_تال

سوز جگر از دل به زبان آمده بود
بابا سوی میدان، نگران آمده بود
جانی شد و بر تن علی، جان بخشید
آن لب که ز تشنگی به جان آمده بود

#سیدمهدی_حسینی

لا که نور و صفا آفتاب از تو گرفت
ستاره سرعت سِیْر و شتاب از تو گرفت

به جلوه‌های جمال تو ماه خیره شده‌ست
شکوه وحی در آیینه‌ات ذخیره شده‌ست

تو عطر گلشن یاسین، شکوفهٔ یاسی
تو با پیامبر عشق، «اَشبَهُ النّاسی»

نگاه گرم تو باغ بنفشه‌کاری بود
در آبشار صدای تو، وحی جاری بود

کسی به جز تو کجا حُسنِ مهرپرور داشت
ملاحتی که تو داری فقط پیمبر داشت...

الا که سروِ خرامان‌تر از تو، باغ ندید
کسی که روی تو را دید، درد و داغ ندید

تو بازتاب سپهر چهار معصومی
تو سایه‌پرور مهر چهار معصومی

تجلّیات یقینت به اوج می‌زد اوج
امید در دل و جان تو موج می‌زد موج

ظهور و جلوهٔ ایمان مطلق از تو خوش است
ترنم «اَ وَ لَسنا عَلَی الحَق» از تو خوش است

همین که منطق تو منطق رسول خداست
حساب حُسن تو از دیگران همیشه جداست

بلاغت از سخنت می‌چکد، گلاب صفت
و گرمی از نفست خیزد، آفتاب صفت

کسی به کوی وفا چون تو راست قامت نیست
که قامتی که تو داری کم از قیامت نیست

حسین محو تماشای راه رفتن توست
مرو که خون تماشاییان به گردن توست


بخوان که بدر به پابوس تو هلال شود
بگو که محو اذان گفتنت بلال شود

به کاروان شهادت دلیل یعنی تو
شهید اولِ نسل خلیل یعنی تو

تو را حسین، عقیق زبان به کام گذاشت
حساب عاشقی‌ات را کنار جام گذاشت

تو لب به چشمهٔ آب حیات تر کردی
فدای حج وداعی که با پدر کردی

کسی که ناز تو را با دو چشم مست کشید
پس از فراق تو از هر چه بود دست کشید...

جوانی‌ات گل پا در رکاب این چمن است
سرشک دیدهٔ زینب، گلاب این چمن است

جوانی تو سپر شد که شب سحر گردد
که خودنگر به خود آید خدانگر گردد

الا که گردش تو در مدار حق‌طلبی‌ست
تو زمزمی و جهان در کمال تشنه‌لبی‌ست

تبارک اللَّه از آن خلقت پیمبروار
که حسن خلق تو آیینهٔ خصال نبی‌ست

بگو جمال جمیل تو را نگاه کند
کسی که عاشق روی پیمبر عربی‌ست

شجاعت تو علی‌گونه بود روز نبرد
شهامت تو نشانِ نماز نیمه‌شبی‌ست

به عزت تو و گل‌های کربلا سوگند
که خال کنج لبت مُهر هاشمی نَسبی‌ست

«هزار مرتبه شُستم دهان به مشک و گلاب
هنوز نام تو بردن نشان بی‌ادبی‌ست»

قسم به آینه‌ها نور مشرقینی تو
سفیر عشق، علی اکبر حسینی تو

#محمدجواد_غفورزاده
#این_حسین_کیست

ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می‌شود از دست کمان

خسته از ماندن و آمادهٔ رفتن شده بود
بعد یک عمر، رها از قفس تن شده بود

مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
«مست می‌آمد و رخساره برافروخته بود»

روح او از همه دل کنده، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته...

آمد، آمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جملهٔ در پوست نگنجیدن را...

بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد

آن طرف محو تماشای علی، حضرت ماه
گفت: لا حول و لا قوة الا بالله...


رفتی از خویش، که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی

نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد

با همان حکم که قرآن خدا جان من است
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است

ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
«دیدمت خُرَّم و خندان، قدح باده به دست»

آه آیینه در آیینه عجب تصویری
داری از دست خودت جام بلا می‌گیری

زخم‌ها با تو چه کردند؟ جوان‌تر شده‌ای
به خدا بیشتر از پیش پیمبر شده‌ای

پدرت آمده در سینه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد

غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا
آه، لب واکن و انگور بخواه از بابا

گوش کن! خواهرم از سمت حرم می‌آید
با فغان پسرم وا پسرم می‌آید

باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
ولی این‌بار چرا دست به پهلو داری؟

کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
یاس در یاس مگر مادر من برگشته‌ست؟

مثل آیینهٔ در خاک مکدّر شده‌ای
چشم من تار شده؟ یا تو مکرر شده‌ای؟

من تو را در همهٔ کرب‌و‌بلا می‌بینم
هر کجا می‌نگرم جسم تو را می‌بینم

ارباً اربا شده چون برگ خزان می‌ریزی
کاش می‌شد که تو با معجزه‌ای برخیزی

مانده‌ام خیره به جسمت که چه راهی دارم؟
باید انگار تو را بین عبا بگذارم...

#سیدحمیدرضا_برقعی
#تحریرهای_رود

برخیز و کفن بپوش سر تا پا را
تا گریه کنند آن قد و بالا را
آغوش کفن را به تنت رنگین کن
تا زنده کنی پیام عاشورا را

#غلامرضا_شکوهی

غرقِ حماسه است طلوعِ پگاه تو
خورشید می‌دمد ز تماشای ماه تو

دلتنگ می‌شویم برای پیامبر
وقتی که نیست آیهٔ فجر نگاه تو

با اشک‌های خویش فرستاده‌ام تو را
آبی نبود تا که بپاشم به راه تو...

جایی برای بوسه به جسمت نمانده است
از بس که تیر، خیمه زده در پناه تو

صبح آشنای مدّ اذان تو بوده‌ایم
حالا چرا بریده بریده‌ست آهِ تو؟!

#جواد_محمدزمانی
#دلواپسی‌های_اویس

خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بی‌کرانه شد

آیینه بود و خُرد شد و تکّه تکّه شد
تسبیح بود و پاره شد و دانه دانه شد

یک شیشه عطر بود و هزاران دریچه یافت
یک شاخه یاس بود و سراسر جوانه شد

آب فرات لایق نوشیدنش نبود
با جرعه‌ای نگاه، از این‌جا روانه شد

عمری به انتظار همین لحظه مانده بود
رفع عطش رسید و برایش بهانه شد

آن گیسویی که باد صبا، صبح شانه کرد
با دست‌های گرم پدر، ظهر شانه شد

او یک قصیده بود که در ذهن روزگار
مضمون ناب یک غزل عاشقانه شد

#رضا_جعفری
#صبح_شبنم