شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۵۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست
 
غربتم را همه دیدند و تماشا کردند
بی‌پناهی فقط انگار پناهِ من و توست
 
کوچه آن روز پر از دیده‌ی نامحرم بود
همه‌ی روضه نهان بین نگاهِ من و توست
 
صورت نیلی تو از نفس انداخت مرا
گرچه زهرای من این اول راهِ من و توست
 
آه از این شعله که خاموش نگردد دیگر
آه از آن روز که بر نی سر ماهِ من و توست

#یوسف_رحیمی

تا سر به روی تربت زهرا گذاشتیم
چون لاله، داغ بر دل صحرا گذاشتیم

ما بی‌دلیم و آینۀ غم، گواه ماست
دل را کنار تربت او جا گذاشتیم

عطرِ عبورِ عترتِ پاکِ رسول داشت
هرگوشۀ مدینه که ما پا گذاشتیم

چون ذرّه، رو به خانۀ خورشید کرده‌ایم
چون قطره، سر به دامن دریا گذاشتیم

اجر زیارت حرم اهل‌بیت را
این‌جا برای روز مبادا گذاشتیم

رفتیم و هست چشمِ دل ما سوی بقیع
شکرخدا که پنجره را وا گذاشتیم

از چشم ما گلاب فرو ریخت، جای اشک
وقتی که سر به دامن صحرا گذاشتیم

روی مزار گم‌شده اشکی کسی نریخت
«این رسم تازه را به جهان ما گذاشتیم»

#محمدجواد_غفورزاده
#یاس_یاسین

فتنه شاید روزگاری اهل ایمان بوده باشد
آه این ابلیس شاید روزی انسان بوده باشد

فتنه شاید در لباس میش، گرگی تیز دندان
در لباسی تازه شاید فتنه چوپان بوده باشد

فتنه شاید کنج پستوی کسی، لای کتابی؛
فتنه لازم نیست حتماً در خیابان بوده باشد

فتنه شاید در صف صفِین می‌جنگیده روزی
فتنه شاید در زمان شاه، زندان بوده باشد!

فتنه شاید با امام از کودکی همسایه بوده
یا که در طیّاره‌ی پاریس-تهران بوده باشد...

فتنه شاید اینکه دارد شعر می‌خواند برایت؛
وا مصیبت! فتنه شاید از رفیقان بوده باشد

ذرّه‌ای بر دامن اسلام ننشیند غباری
نامسلمانی اگر همنام سلمان بوده باشد

دوره‌ی فتنه است آری، می‌شناسد فتنه‌ها را
آنکه در این کربلا عبّاسِ دوران بوده باشد

فتنه خشک و تر نمی‌داند خدایا وقت رفتن
کاشکی دستم به دامان شهیدان بوده باشد

#مهدی_جهاندار

منصوره و راضیّه و مرضیّه و زهرا
معصومه و نوریّه و صدّیقۀ کبری

حنّانه و حانیّه و ریحانه و کوثر
انسیّه و حوریّه و انسیّۀ حَورا

این‌ها همگی فاطمه هستند ولی نیست
محبوبیت فاطمه محدود به این‌ها

مادر که نه! بالاتر از اُمُّ الحَسنِین است
دختر که نه! بالاتر از آن، اُم اَبیها

فردوس برین، باغ بهشت است به صورت
فردوس برین خانۀ زهراست به معنا

پیچیده در آن عطر «بِه» و «یاس» و «گل سرخ»
بیرون زده از پنجره‌اش شاخۀ طوبی

روزی که بخندد همۀ شهر بهاری‌ست
آن شب که بگرید شب عالم شب یلدا

آن شب که بگرید همۀ شهر بگریند
آن شب که بگرید...چه می‌آید سر مولا؟

از روی لب مادرمان فاطمه چندی‌ست
لبخند فراری شده کاری بکن اَسما

کاری بکن اَسما که پریشان شده مادر
درد است سراپا و سکوت است سراسر

این هیزمِ تر چیست که در آتش آن سوخت
یک مرتبه هم مادر و هم دختر و همسر

در سوخت، ولی مانده به یادم که محمد
یک مرتبه بی‌اذن نشد وارد از این در

من خواب بدی دیده‌ام اَسما، چه بگویم؟
دور کمرش شال عزا بست پیمبر

از عطر «بِه» و «یاس» و «گل سرخ» در این شهر
خالی‌ست مشام همه، کافور بیاور...

#محمدحسین_ملکیان

گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد

دیوار به در گفت مبادا که شوی باز
این سینه، دگر طاقت آزار ندارد

خون گریه کن ای دیده، که یار همه عالم
جز محسن شش ماهۀ خود یار ندارد

تنها شفق سوخته‌دل بود که می‌گفت:
«گل تاب فشار در و دیوار ندارد»

خون جگرش دم به دم از دیده بریزد
آن کو زِ غمت دیدۀ خون‌بار ندارد

مردم همگی بندۀ دنیا شده آری
دین ‌است متاعی که خریدار ندارد

#غلامرضا_سازگار

گل بر من و جوانى من گریه مى‌کند
بلبل به هم‌زبانى من گریه مى‌کند

من پیر در بهار جوانی شدم که چرخ
بر پیری و جوانی من گریه می‌کند

از هر نفس که می‌کشم آید شمیم مرگ
گویی به زندگانی من گریه می‌کند

گر مرگ، روزی آید و مهمان من شود
مهمان به میزبانی من گریه می‌کند

پژمرده چون گلم که به هر  گوشه بلبلی
بر روی ارغوانی من گریه می‌کند

نخل مدینه شاهد مظلومی من است
بر قامت کمانی من گریه می‌کند

من آشکار گریه نکردم ولی علی
بر گریۀ نهانى من گریه مى‌کند

از درد شانه، شانه نشد موى دخترم
او هم به ناتوانى من گریه مى‌کند

دیگر حسین را نتوانم به بر گرفت
این گل به باغبانى من گریه مى‌کند...

#سیدمحمد_رستگار

آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
ای زائر عطر گل کجا می‌گردی؟
آرامگه حضرت زهرا دل ماست

#سیدحسین_موحد_بلخی

جایی برای کوثر و زمزم درست کن
اسما برای فاطمه مرهم درست کن

تابوت کوچکی که بمیرم درون آن
با چند تخته چوب برایم درست کن

تا داغ این شقایق زخمی نهان شود
تابوتی از لطافت شبنم درست کن

مثل شروع زندگی مرتضی و من
بی‌زرق و برق، ساده و محکم درست کن

از جنس هیزمی که در خانه سوخت، نه
از چند چوب و تختۀ مَحْرَم درست کن

طوری که هیچ خون نچکد از کناره‌اش
مثل هلال لاله کمی خم درست کن

#رضا_جعفری

آزار داده‌اند ز بس در جوانی‌ام
بیزار از جوانی و، از زندگانی‌ام

جانانه‌ام که رفت؛ چرا جان نمی‌رود
ای مرگ، همتی! که به جانان رسانی‌ام

هر شب به یاد ماه رُخت تا سحرگهان
هر اختری‌ست شاهد اخترفشانی‌ام

بر تیرهای کینه سپر گشت سینه‌ام
آرم گواه پیش تو پشت کمانی‌ام

یاری ز مرگ می‌طلبم، غربتم ببین
امت پس از تو کرد عجب قدردانی‌ام!

موی سپید و فصل جوانی خبر دهد
کز هجر خود به روز سیه می‌نشانی‌ام

دیوار می‌کند کمکم، راه می‌روم
دیگر مپرس از من و از ناتوانی‌ام

سوزنده‌تر ز آتش غم، غربت علی‌ست
ای مرگ مانده‌ام که ز غم‌ها رهانی‌ام

#علی_انسانی

کوه آهسته گام برمی‌داشت
پیکر آفتاب بر دوشش
مثل آتشفشان خاموشی
کوه بود و غرور خاموشش

کوه می‌رفت و پا به پایش نیز
کاروان کاروان غم و اندوه
کوه می‌رفت و بر زمین می‌ماند
یک دماوند ماتم و اندوه

وقت آن بود تا در آن شب سرد
خاک مهمان آفتاب شود
وقت آن بود سقف سنگی شب
خم شود، بشکند، خراب شود

کوه با آفتاب نیمه شبش
سینۀ خاک را چراغان کرد
دور از آن چشم‌های نامحرم
عشق را زیر خاک پنهان کرد

ماه از کوه چهره می‌دزدید
تاب آن دشتِ گریه‌پوش نداشت
کوه سنگین و خسته برمی‌گشت
آفتابی به روی دوش نداشت

کوه می‌رفت و پشت نخلستان
با دلی داغدار گم می‌شد
کوه می‌رفت و خانۀ خورشید
در مِهی از غبار گم می‌شد

#سعید_بیابانکی