شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#غلامرضا_سازگار» ثبت شده است


امشب که با تو انس به ویران گرفته‌ام
ویرانه را به جای گلستان گرفته‌ام

امشب شب مبارک قدر است و من تو را
بر روی دست خویش چو قرآن گرفته‌ام

پاداش تشنه کامی و اجر گرسنگی
گل بوسه‌ای‌ست کز لب عطشان گرفته‌ام

از بس که پا برهنه به صحرا دویده‌ام
یک باغ گل ز خار مغیلان گرفته‌ام...

بر داغ‌دیده شاخۀ گل هدیه می‌برند
من جای گل، سرِ تو به دامان گرفته‌ام...

#غلامرضا_سازگار
#نخل_میثم

همیشه تا که بُوَد بر لب مَلَک تهلیل
هماره تا که بشر راست ذکر ربّ جلیل

درود باد به اوّل شهید راه حسین
سلام باد به اوّل قتیل نسل خلیل

مؤیّد پسر فاطمه، معلّم عشق
محرّم آور ذی الحّجه، مسلم بن عقیل

امیر کشور دل، نایب امام حسین
که سیدالشّهدا می‌کند از او تجلیل

به خط عشق و وفا و شهادت و ایثار
پیام اوست طریق و قیام اوست دلیل

ز اوج طبع «ریاضی» به مدح او بیتی
نزول یافت به طبعم چو آیۀ تنزیل

چه شعر نغز و لطیفی، سزد که از این بیت
شود دو مصرع ترجیع‌بند من تکمیل

«سلام خالق منان سلام جبرائیل
سلام شاه شهیدان به مسلم بن عقیل»


زهی به مسلم و ایمان و عشق و ایثارش
که چشم دوخته عیسی به چوبۀ دارش

دو دست بسته به بازار کوفه می‌بینم
هزار یوسف مصری اسیر بازارش

اگر چه در دل شب سر نهاد بر دیوار
بُوَد تمامی خلقت به ظِلِّ دیوارش

دمی گریست برای حسین دیدۀ او
که سیدالشهدا خنده زد به رخسارش

کسی که طاعت او طوع گردن ملک است
کنار کوچه، شب تیره، طوعه شد یارش

ز سیّدالشّهدا لحظه‌ای نشد غافل
گواه من شب تاریک و چشم بیدارش

نه بر محمّد خود داشت غم نه ابراهیم
نه بیم داشت ز فردا و آخر کارش

هماره دیدۀ او می‌گریست بر زینب
که می‌زنند در این شهر، سنگ بسیارش

خدا کند که به دامان مسجد کوفه
گلاب اشک فشانم به پای زوّارش

«سلام خالق منان سلام جبرائیل
سلام شاه شهیدان به مسلم بن عقیل»


گلوی تشنه چو جا بر فراز بام گرفت
به زیر تیغ ز دست رسول، جام گرفت

سلام داد، ولی ظهر روز عاشورا
ز سیّدالشّهدا پاسخ سلام گرفت

هنوز واقعۀ کربلا نیامده بود
که او اجازۀ جانبازی از امام گرفت

شهادت شهدای قیام عاشورا
ز خون مسلم از آغاز انسجام گرفت

درود ما به قیام حسینی‌اش بادا
که نسل خون و شرف درس از این قیام گرفت

«سلام خالق منان سلام جبرائیل
سلام شاه شهیدان به مسلم بن عقیل»


سفیر کوفه که یک آسمان جلالت داشت
ندانم از چه به صورت غبار غربت داشت

به کوفه وارث یک کربلا مصیبت بود
کسی که در دل خود یک جهان محبّت داشت

درون خانۀ هانی نکشت دشمن را
ز بس وفا و جوانمردی و مروّت داشت

نهان ز مردم کوفه لبش به هم می‌خورد
در آن سیاهی شب با حسین صحبت داشت

قسم به حال خوش آخرین نماز شبش
نماز با او، او با نماز الفت داشت

میان آن همه دشمن گریست بهر حسین
به اشک او قسم، او گریۀ ولایت داشت

کنار تربت او می‌شنید گوش دلم
دو مصرعی که به حق یک جهان ملاحت داشت

«سلام خالق منان سلام جبرائیل
سلام شاه شهیدان به مسلم بن عقیل»


چو خواست تر شود از آب، کام عطشانش
برون ز دُرج دهان ریخت دُرّ دندانش

سخن ز حنجر خشک حسین می‌گوید
دهان غرق به خون و گلوی عطشانش

پس از گذشت زمان‌ها به گوش جان همه
رسد ز خانه طوعه صدای قرآنش

روا نبود که با دست کفر کشته شود
کسی که ثانی عباس بود ایمانش

قسم به فاطمه هرگز نمی‌رود نومید
کسی که دست توسل زند به دامانش

«سلام خالق منان سلام جبرائیل
سلام شاه شهیدان به مسلم بن عقیل»


قسم به آن شب و آن رازهای پنهانی
قسم به چشم تو هنگام اشک افشانی 

قسم به همت و ایثار و غیرت طوعه
قسم به عزم تو و رادمردی هانی

قسم به خون گلوی دو ماه پارۀ تو
به اشک نیمه شب آن دو طفل زندانی

تو روی بام و دو طفلت کنار شط فرات
غریب‌تر ز شهیدان شدید قربانی

بریدن سر مهمان و دعوی اسلام
هزار مرتبه نفرین بر این مسلمانی

چه می‌شود که به قبر تو و دو فرزندت
کنم به اشک دو چشمم گلاب افشانی

هماره تا که سخن بر لب است «میثم» را
به این دو مصرع زیبا کند ثناخوانی

«سلام خالق منان سلام جبرائیل
سلام شاه شهیدان به مسلم بن عقیل»

#غلامرضا_سازگار

به بهانه سالروز شهادت صحابی مولا
امیرالمومنین ،حضرت میثم تمار

طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار

آن شیردل بیشه سر سبز ولایت
آن عاشق و دل باخته مکتب ایثار

در چرغ کمال علوی، اختر دانش
بر باب علوم نبوی، صاحب اسرار

پرسید از آن شیفته آل محمد
فخر دو جهان، شیر خدا حیدر کرار

کای دوست! چه حالی است تو را گر ز ره کین
در راه ولایت ببَرندت به سرِ دار؟

هم دست تو، هم پای تو از تیغ شود قطع
آرند زبان از دهنت فرقه اشرار

گفتا که اگر دادن جانم به ره توست
جانم به فدای تو! به هر لحظه دو صد بار

گویند که در کوفه حبیب‌بن‌مظاهر
برخورد به او خنده‌زنان بر سر بازار

فرمود که ای یار علی! در همه احوال
بینم که در این راه کشی محنت بسیار

در پاسخ او میثم تمار چنین گفت:
ای پور مظاهر! زهی از دولت بیدار!

بینم که ز خون سر تو چهره شود سرخ
در راه حسین‌بن‌علی، رهبر احرار

مردم سخن هر دو شنیدند ولی حیف
لبخند تمسخر زده با حالت انکار

چندی نگذشت از سخن آن دو که دیدند
صدق سخن هر دو نفر گشت پدیدار

میثم ز سر دار بلا سر به در آورد
چون ماه فروزنده ز آغوش شب تار

دو پا و دو دستش ز بدن، قطع و زبانش
گویا به ثنای علی و عترت اطهار

فریاد زد: ای مردم! دانید علی کیست؟
احمد چو علی هست و علی، احمد مختار

دانید علی کیست؟ همان کس که به فرداست
مهرش ثمر جنت و بغضش شرر نار

دانید علی کیست؟ علی، جان رسول است
قرآن محمد به فصاحت کند اقرار

دانید علی کیست؟ علی محور توحید
دانید علی کیست؟ علی نقطه پرگار

بالله! که با طاعت کونین نباشد
بر خصم علی جز شرر نار، سزاوار

از منطق او کاخ ستم شد متزلزل
گفتی که مگر خطبه مولا شده تکرار

می‌رفت که در کوفه فتد شور قیامت
وز تخت شود زاده مرجانه نگون‌سار

با خشم رسیدند و بریدند زبانش
کز پیش از این ظلم، علی بود خبردار

بعد از سه شب و روز از این وقعه جان‌سوز
زد نیزه به پهلوش عبیداللَّـه غدار
 
در راه علی کشته شدن آرزویش بود
جان داد شجاعانه در این ره به سرِ دار

نگذشت مگر اندکی از کشتن میثم
تا واقعه کرب و بلا گشت پدیدار

شد نوبت جان‌بازی فرزند مظاهر
ماه اسدی، آن اسد بیشه پیکار

از یوسف زهرا بگرفت اذن شهادت
چون صاعقه زد بر جگر لشکر کفار

پوشید ز جان دیده و کوشید به صد جهد
تا نقش زمین گشت به خاک قدم یار

گردید ز خون سر او سرخ، محاسن
آن سان که به او گفته بُدی میثم تمار

 
افسوس! که شد پیکر آن حافظ قرآن
آزرده چو برگ گلی از نیش دو صد خار

قاتل سر نورانی او برد به کوفه
گرداند چو خورشید به هر کوچه و بازار

می‌رفت به هر ره‌گذر و کوی و بیابان
طفلی پی آن قاتل و آن سر به دل زار

قاتل به تحیر شد و پرسید از آن طفل
آیی ز چه همراه من؟ ای طفل دل‌افکار!

آن کودک دل سوخته در پاسخ او گفت:
این است سر باب من، ای جانی خون‌خوار!

این حافظ قرآن و حمایت‌گر دین است
کُشتی ز چه او را به هوای دو سه دینار

فرزند حبیب! ای گل گلزار مظاهر!
فریاد مزن؛ سوز دل خویش نگه دار

دیدی تو سر پاک پدر لیک ندیدی
طشت زر و چوب ستم و لعل گهربار

کن گریه بر آن سر که شکستند به چوبش
نفرین به یزید و به چنین شیوه و رفتار

کن گریه بر آن سر که به چشمان پر از اشک
در بین عدو عترت خود دید گرفتار

«میثم»! جگر شیعه در این آتش غم سوخت
هر مصرع اشعار تو شد یک شرر نار


#غلامرضا_سازگار

کویر خشک حجاز است و سرزمین مناست
مقام اشک و مناجات و سوز و شور و دعاست

به هر که می‌نگرم در لباس احرامش
دلش به جانب کعبه‌ست، رو به سوی خداست

یکی به جانب مسلخ برای قربانی
یکی روانه به دنبال یوسف زهراست

یکی بهشت خدا را به چشم خود دیده
یکی به یاد جهنم ز تابش گرماست

یکی به خیمه ندای الهی العفوش...
یکی دو دیده‌‌اش از اشک شوق چون دریاست

یکی به امر خداوند سر تراشیده
یکی دو دست دعایش به سوی حق بالاست

سلام باد بر آن مُحرم خداجویی
که روح بندگی از اشک دیده‌اش پیداست

سلام باد بر آن کاروان صحراگرد
که لحظه‌لحظه به دنبال سیدالشهداست

سلام باد به عباس و اکبر و قاسم
که حج واجبشان در زمین کرب‌وبلاست

سلام باد به اخلاص و صدق ابراهیم
که بهر ذبح پسر همچو کوه، پابرجاست

سلام باد به ایثار و عشق اسماعیل
که سر به دست پدر داد و خویش را آراست

وجود او همه تسلیم محض پا تا سر
که دست شست ز جان و سر و، خدا را خواست

کشید تیغ ولی آن گلو بریده نشد
فتاده بود به حیرت که عیب کار کجاست

به تیغ گفت ببر! تیغ گفت ابراهیم!
خدات گفته نبر! گر برم خطاست خطاست

«خلیل یَأمُرُنی وَ الجَلیل یَنهانِی»
هوالعزیز، همانا که حکم، حکم خداست

چه امتحان عظیمی چه صدق و اخلاصی
تو از خدا و خداوند از تو نیز رضاست

مباد تیغ کشی بر گلوی اسماعیل
که این پسر پدر بهترین پیمبر ماست

درست اگر نگری در وجود این فرزند
جمال نفس رسول خدا، علی پیداست

گذار خنجر و دست ذبیح خود بگشا
که ذبح اعظم ما ظهر روز عاشوراست...

بدان خلیل که تنها ذبیح ماست حسین
که پیکرش به زمین، سر به نیزۀ اعداست

ذبیح ماست حسینی که جلوه‌گاه رخش
تنور و نیزه و دیر و درخت و تشت طلاست

ذبیح ماست شهیدی که تا صف محشر
تمام وسعت ملک خداش بزم عزاست

سلام خالق وخلقت به خون پاک حسین
که زخم نیزه و خنجر به پیکرش زیباست...

گلوی تشنه، سرش را ز تن جدا کردند
که بهر داغ لبش چشم عالمی دریاست

به جز ز اشک غمش دل کجا شود آرام
به غیر تربت پاکش کدام خاک، شفاست؟

به یاد دست علمدارش آهِ ماست علم
برای آن لب خشکیده چشم ماسقاست

به غیر وجه خدا «کُلُّ مَن عَلیها فان»
یقین کنید همانا حسین، وجه خداست

به یاد خون گلوی حسین تا صف حشر
سرشک «میثم» اگر خون شود همیشه رواست

#غلامرضا_سازگار
#نخل_میثم


ای فروغ دانشت تا صبح محشر مستدام
وی تو را پیش از ولادت، داده پیغمبر سلام

منشأ کل کمال و باقر کل علوم
هفتمین نور و ششم مولایی و پنجم امام

اِنس و جان آرند حاجت در حریمت روز و شب
آسمان گردیده بر دور مزارت صبح و شام

این عجب نَبْوَد که بخشی چشم جابر را شفا
زخم دل را می‌دهی با یک نگاهت التیام

ساکنان آسمان را لحظه لحظه، دم به دم
از بقیعت عطر و بوی جنت آید بر مشام

در کمال و در جلال و علم و حلم و خلق و خو
پای تا سر، سر به سر آیینۀ خیر الاَنام...

کودکی بودی که از تیغ بیانت ناگهان
روز در چشم یزید بی‌حیا آمد چو شام

لال شد از پاسخ و زد بر دهن مهر سکوت
طشت رسوایی او افتاد از بالای بام

تو سر بالای نی دیدی به سن کودکی
گه به دشت کربلا، گه کوفه، گاهی شهر شام

خیمه‌های آل عصمت را که آتش می‌زدند
می‌دویدی در بیابان اشک‌ریز و تشنه‌کام...

ماجرای کربلا و شام و کوفه بس نبود
از چه دیگر این همه آزار دیدی از هشام

بارها آوردت از شهر مدینه تا دمشق
از وجودت هتک حرمت کرد جای احترام

گاه آوردت به زندان، گاه پای تخت خویش
گاه زد زخم زبان و گاه می‌زد اتهام

حیف کز زهر جفا گردید قلبت چاک چاک
مرغ روحت پر زد از تن، جانب دارالسلام

بس‌که بر جان عزیزت روز و شب آمد ستم
دادی از سوز جگر بر شیعیانت این پیام

تا به صحرای منا گریند بهر غربتت
حاجیان هنگام حج، پیر و جوان و خاص و عام

دوست دارم بر تو گریم در بیابان بقیع
کرده‌اند این گریه را بر من حرامی‌ها حرام

در کنار قبر بی‌شمع و چراغت روز و شب
هم بشر سوزد چو شمع و هم ملک گرید مدام

از چه شد صد چاک قلبت با چنان قدر و جلال
وز چه ویران مانده قبرت با چنان جاه و مقام

بر تو می‌گریم که بردی کوه غم از کودکی
بر تو می‌گریم که شد با خون دل عمرت تمام...

#غلامرضا_سازگار

کوه عصیان به سر دوش کشیدم افسوس
لذت ترک گنه را نچشیدم افسوس

کرم و لطف تو چون سایه به دنبالم بود
من به دنبال دل خویش دویدم افسوس

تو مرا فاش به هنگام گنه می‌دیدی
من تو را دیدم، انگار ندیدم افسوس

تو ز لطف و کرم خود نبریدی از من
من در امواج گنه از تو بریدم افسوس

تو مرا عفو نمودی که به نارم نبری
من ز عفو تو خجالت نکشیدم افسوس

خرمن عمر پراکنده شد و رفت به باد
منِ غفلت‌زده یک خوشه نچیدم افسوس

چشم دادی و ندیدم که ندیدم هیهات
گوش دادی نشنیدم نشنیدم افسوس

آشنا بودی و نشناختمت در همه عمر
که ز تو غیر تو را می‌طلبیدم افسوس

«میثم» از تیر گنه گشته وجودم چو کمان
سرو بودم ولی افسوس خمیدم، افسوس

#غلامرضا_سازگار
#تسبیح_اشک

ای ماه آسمانی ماه خدا حسن!
خورشید، مستمند تو از ابتدا حسن!

روز نخست نقش جمال تو را کشید
نقاش حُسن با قلم ابتدا حسن

از شرم آفتاب رخت خفت آفتاب
در پشت کوه‌ها و پس ابرها حسن

ترسم از این که عقل، خدا خوانَدَت به جهل
از بس که دیده در تو جمال خدا حسن

از کائنات نغمۀ آمین شود بلند
دست تو تا بلند شود بر دعا حسن

افکنده گل صحیفۀ حسنت چو باغ گل
از بوسه‌های پشت هم مصطفا حسن

روح نبی، روان علی، قلب فاطمه
گیرد به یک اشارۀ چشمت صفا حسن

از صد هزار فیض مسیحا نکوتر است
دردی که با دعای تو گردد دوا حسن

باب تو باب حاجت ارباب حاجت است
ای عالمی به کوی تو حاجت روا حسن

جسم مسیح نه که روان مسیح هم
می‌گیرد از تبسم گرمت شفا، حسن

گویی که از لب تو عسل خورده مصطفی
از بس که داده بوسه دهان تو را حسن

وقتی که جای دست خدا می‌شوی سوار
حیف است پا نهی به سر چشم ما حسن

باید رسول و حیدر و زهرا شوند گوش
تا ذات حق برای تو گوید ثنا حسن

زوار توست جان و رواقت بهشت دل
بالله بوَد مدینۀ تو قلبها حسن

گنجد چگونه عرش به یک گوشۀ بقیع؟
ای گوشه‌ای ز خاک تو عرش عُلا حسن

روزی که نیست روز تو باشد کدام روز؟
جایی که نیست خاک تو باشد کجا؟ حسن

صلح تو کرد روز معاویه را سیاه
صبر تو داد دین خدا را بقا حسن

از بامداد اول خلقت تو بوده‌ای
بنیانگذار نهضت کرب و بلا حسن

آل نبی تمام کریمند و تو شدی
مشهور در کرامت و لطف و عطا حسن

خلقند میهمان و تویی میزبان خلق
ملک وجود آمده مهمان سرا حسن

عمری اگر که بند ز بندم جدا کنند
حاشا که لحظه‌ای ز تو گردم جدا حسن

دشمن چو دید خُلق خوشت را به خنده گفت:
غیر از تو کیست صاحب خلق خدا؟ حسن

سوگند می‌خورم به خدا نیست نا امید
هر کس که آورد به تو روی رجا حسن

گر قاسمت به عرصۀ محشر قدم نهد
بهر نجات خلق کند اکتفا حسن

هر گوشه روز حشر، دراز است سوی تو
دست هزار «میثم» بی‌دست و پا حسن

#غلامرضا_سازگار
#نخل_میثم

بر عفو بی‌حسابت این نکته‌ام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است

من غرق در گناهم مسکین و رو سیاهم
تنها تویی پناهم «لا تَقنَطُوا» گواه است

هرگز نمی‌پسندی در بر رویم ببندی
آخر کجا گریزد عبدی که بی‌پناه است

در دیده اشک سُرخم بر چهره رنگ زردم
مویم شده سفید و پرونده‌ام سیاه است

بازآمدم به سویت برگشته‌ام به کویت
این بندۀ فراری محتاج یک نگاه است

من عهد خود شکستم من راه خویش بستم
ور نه به جانب تو هر سو هزار راه است

یک جمله با تو گفتن ذکر هزار سال است
یک لحظه بی‌تو بودن یک‌عمر اشتباه است

یک یا اِلهی اَلْعَفو جبرانِ جُرمِ یک عمر
یک شام قدر با تو بِهْ از هزار ماه است

#غلامرضا_سازگار
#تسبیح_اشک

سلام! ای سلام خدا بر سلامت!
درود! ای کلام الهی، کلامت!

تو هم سجده؛ هم سیدالساجدینی
که قلب حسین است بیت‌الحرامت...

سلام خدا بر سجود و رکوعت
درود خدا بر قعود و قیامت

حجر بر در خانه‌ات قطعه سنگی
مقام آورد سر به پای مقامت

تو حَجّی صلاتی زکاتی جهادی
تو ممدوح با نامِ زین العبادی


تو در تیرگی‌ها سراج المنیری
تو همچون پیمبر، بشر را بشیری

سماوات و عرشند در اختیارت
تو آزادۀ عالمی، کی اسیری؟

تو در کنج ویرانه‌ها هم بهشتی
تو در زیر زنجیرها هم امیری

به پای تو سر کرد خم «سربلندی»
تو تنها به نزدِ خدا سر به زیری

یمِ هشت بحری و دُرِّ سه دریا
ولی خداوند حیّ قدیری

تو «قدر» و «تبارک» تو «فرقان» و «نوری»
تو عیسی تو گردون تو موسی تو طوری...
 

تو زمزم، تو مروه، تو سعی و صفایی
تو فرزند کعبه، تو خیف و منایی

تو قرآن، تو احمد، تو حیدر، تو زهرا
تو در حُسن، آیینۀ مجتبایی

امامی و پیغمبری از تو زیبد
که تنها پیام‌آورِ کربلایی

کلامت بوَد وحیِ صاعد چه گویم
تو از پای تا سر کلامِ خدایی

دعا بر دهان و لبت بوسه آرد
همانا همانا تو روح دعایی

چه بهتر که «میثم» ثنای تو گوید
برای تو خواند، برای تو گوید

#غلامرضا_سازگار

نور «اِقرَأ»، تابد از آیینه‌ام
کیست در غار حرای سینه‌ام؟!
 
رگ رگم، پیغام احمد می‌دهد
سینه‌ام، بوی محمّد می‌دهد
 
گل دمد از آتش تاب و تبم
معجز روح‌القُدُس دارد لبم
 
من سخن گویم، ولی من نیستم
این منم یا او؟! ندانم کیستم؟!
 
جبرئیل امشب دمد در نای من
قدسیان، خوانند با آوای من
 
ای بتان کعبه! در هم بشکنید
با من امشب از محمّد دم زنید
 
دم زنید از دوست، خاموشی چرا؟
ای فراموشان! فراموشی چرا؟
 
از حرا، گلبانگ تهلیل آمده
دیده بگشایید، جبریل آمده
 
اینک از بیدادها، یاد آورید
با امین وحی، فریاد آورید
 
بردگانِ برده بار ظلم و زور!
دخترانِ رفته زنده زیر گور!
 
مکّه، تا کی مرکز نااهل‌ها؟
پایمال چکمۀ بوجهل‌ها؟
 
کارون نور را، بانگ دَراست
یک جهان خورشید در غار حَراست
 
دوست می‌خواند شما را، بشنوید!
بشنوید اینک خدا را، بشنوید!

یا محمّد! منجی عالم تویی
این مبارک نامه را، خاتم تویی
 
مردگان را گو که: صبح زندگی‌ست
بردگان را گو که: روز بندگی‌ست
 
ای به شام جهل و ظلمت، آفتاب
از حرا بر قلۀ هستی بتاب
 
جسم بی‌جان بشر را، جان تویی
این پریشان گلّه را، چوپان تویی
 
کعبه را، ز آلایش بت پاک کن
بتگران را، هم‌نشین خاک کن
 
بر همه اعلام کن: زن، برده نیست
بردۀ مردانِ تن پرورده نیست

باغ زیبایی کجا و زاغ زشت؟
دیو شهوت را برون کن از بهشت
 
ای تو را هم مهر و هم قهر خدا
تا به کی ابلیس درشهر خدا؟!

با علی، بت‌های چوبین را بکش
وین خدایان دروغین را بکش
 
مکتب تو، مکتب عمّارهاست
این کلاس میثم تمّارهاست
 
ای زمام آسمان، در مشت تو
مَه دو نیمه از سرِ انگشت تو
 
جای تو، دیگر نه در غار حراست
در دل امواج توفان بلاست
 
دست رحمت از سر عالم، مدار!
گر تو را خوانند ساحر، غم مدار!

یا محمّد! ای خرد پابست تو
ای چراغ مهر و مه در دست تو
 
ابر رحمت! رحمتی بر ما ببار
بار دیگر! از حرا بانگی برآر
 
ما کویر تشنه، تو آب حیات
ما غریقیم و تو کشتی نجات
 
ما به قرآن، دست بیعت داده‌ایم
از ازل، با مهر عزّت زاده‌ایم
 
عترت و قرآن، چراغ راه ماست
روشنی بخش دل آگاه ماست

#غلامرضا_سازگار