شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#سعید_بیابانکی» ثبت شده است


برپا شده‌ست در دل من خیمهٔ غمی
جانم! چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی!

عمری‌ست دلخوشم به همین غم که در جهان
غیر از غمت نداشته‌ام یار و همدمی

بر سیل اشک، خانه بنا کرده‌ام ولی
این بیتِ سُست را نفروشم به عالمی!

گفتی شکار آتش دوزخ نمی‌شود
چشمی که در عزای تو لب تر کند نمی

دستی به زلف دستهٔ زنجیرزن بکش
آشفته‌ام میان صفوف منظّمی

می‌خوانی‌ام به حکم روایات روشنی
می‌خواهمت مطابق آیات محکمی

ذی‌الحجّه‌اش درست به پایان نمی‌رسد
تقویم اگر نداشته باشد مُحرّمی

#سعید_بیابانکی
#یلدا

ای سجود با شکوه، و ای نماز بی‌نظیر
ای رکوع سربلند، و ای قیام سربه زیر

درهجوم بغض‌ها، ای صبور استوار
در میان تیرها، ای شکست‌ناپذیر

شرع را تو رهنما، عقل را تو رهگشا
عشق را تو سر پناه، مرگ را تو دستگیر

فرش آستانه‌ات، بوریایی از کرم
تخت پادشاهی‌ات، دست‌بافی از حصیر

کیست این یگانه مرد، این غریب شب نورد
این که آشنای اوست، هم صغیر و هم کبیر

کاش قدر سال بود، آن شب سیاه و تلخ
آسمان تو غافلی، زان طلوع ناگزیر

دست بی‌وضو مزن، بر ستیغ آفتاب
آی تیغ بی‌حیا! شرم کن وضو بگیر

لختی ای پدر درنگ، پشت در نشسته‌اند
رشته‌های سرد اشک، کاسه‌های گرم شیر

#سعید_بیابانکی
#فصل_شهادت

دور تا دور حوض خانهٔ ما
پوکه‌های گلوله گل داده‌ست
پوکه‌های گلوله را آری
پدر از آسمان فرستاده‌ست

عید آن سال، حوض خانهٔ ما
گل نداد و گلوله‌باران شد
پدرم رفت و بعد هشت بهار
پوکه‌های گلوله گلدان شد
 
پدرم تکه‌تکه هر چه که داشت
رفت همراه با عصاهایش
سال پنجاه و هفت چشمانش
سال هفتاد و پنج پاهایش

پدرم کنج جانماز خودش
بی‌نیاز از تمام خواهش‌ها
سندی بود و بایگانی شد
کنج بنیاد حفظ ارزش‌ها

روی این تخت رنگ و رو رفته
پدرم کوه بردباری بود
پدر مرد من به تنهایی
ادبیات پایداری بود...

#سعید_بیابانکی

چکیدۀ گل رخسار مصطفی زهراست
عصارۀ نفحات خوش خدا زهراست

سلالۀ خلف ختم مرسلین یعنی
خلاصۀ همه آیات انبیا زهراست...

زلال نور رسالت در او نمایان است
چرا که آینۀ مصطفی‌نما زهراست

کسی که ذکر دعایش میان هر دو نماز
شده‌ست ورد زبان فرشته‌ها زهراست

گلی که باغ شهادت از او به بار نشست
چراغ‌دار شهیدان کربلا زهراست

دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن
امیدوار که باشی، گره‌گشا زهراست

اگر که کوه غم افتاده روی شانۀ تو
علاج کار تو یک یا علی! و یا زهراست!

اگر چه کشتی پهلو گرفته می‌ماند
تو را چه باک ز توفان که ناخدا زهراست

مگو که راه رسیدن به عشق طولانی‌ست
چرا که فاصله‌اش از حسین تا زهراست

مراقبت کن از آن مضجع شریف، ای عشق
به هوش باش که دار و ندار ما زهراست

چنین غریب اگر در بقیع پنهان است
مسلّم است که گنجی گران‌بها زهراست

مدینه! گوهر ما آرمیده در دل تو
گواه باش که گنجینۀ حیا زهراست

اگر در آتش کین سوخته‌ست خانۀ او
تو دردمند بیا خانۀ شفا زهراست...

دلا سراغ مگیر از مزار پنهانش
نگاه کن ز کجا تا به ناکجا زهراست

#سعید_بیابانکی

شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم

ز همدلان سفر کرده‌ام سراغ بگیرم
به کوچه کوچهٔ زلف تو نامه‌ها بنویسم

دعا و شکوه به هم تاب خورد و من متحیر
«کدام را ننویسم کدام را بنویسم»؟ 

هر آنچه را که نوشتم مچاله کردم و گفتم:
قلم دوباره بگیرم از ابتدا بنویسم

دو قطره خون ز لبت در دوات تشنه‌ام افتاد
که من به یاد شهیدان کربلا بنویسم

صدای پای قلم را شنید کاغذ و گفتم:
قلم به لیقه گذارم که بی‌صدا بنویسم

تو بی‌نشانی و کاغذ در انتظار رسیدن
که من نشانی کوی تو را کجا بنویسم

تو خود نشانی محضی تو خود دعای مجسم
برای چون تو عزیزی چرا چرا بنویسم؟

#سعید_بیابانکی

کوه آهسته گام برمی‌داشت
پیکر آفتاب بر دوشش
مثل آتشفشان خاموشی
کوه بود و غرور خاموشش

کوه می‌رفت و پا به پایش نیز
کاروان کاروان غم و اندوه
کوه می‌رفت و بر زمین می‌ماند
یک دماوند ماتم و اندوه

وقت آن بود تا در آن شب سرد
خاک مهمان آفتاب شود
وقت آن بود سقف سنگی شب
خم شود، بشکند، خراب شود

کوه با آفتاب نیمه شبش
سینۀ خاک را چراغان کرد
دور از آن چشم‌های نامحرم
عشق را زیر خاک پنهان کرد

ماه از کوه چهره می‌دزدید
تاب آن دشتِ گریه‌پوش نداشت
کوه سنگین و خسته برمی‌گشت
آفتابی به روی دوش نداشت

کوه می‌رفت و پشت نخلستان
با دلی داغدار گم می‌شد
کوه می‌رفت و خانۀ خورشید
در مِهی از غبار گم می‌شد

#سعید_بیابانکی

چه شد مگر که زمین و زمان در آتش سوخت
که باغ خاطره‌ها ناگهان در آتش سوخت

به آبیاری گل‌های تشنه آمده بود
شراره خیمه زد و باغبان در آتش سوخت

میان آتش و خون بانگ یاعلی برخاست
صلات ظهر صدای اذان در آتش سوخت

از این بلا نه فقط سوخت جان مردم ما
که جان سوختگان جهان در آتش سوخت

به ابر گفت ببار و به برف گفت بموی
گمان کنم جگر آسمان در آتش سوخت

بگو سیاه بپوشد بهار سال جدید
لباس عید همه کودکان در آتش سوخت

چه درد و داغی از این درد و داغ بالاتر
ببین فرشتهٔ آتش‌نشان در آتش سوخت

پی نشاندن این درد و داغ طاقت‌سوز
هزار قافله اشک روان در آتش سوخت

بس است، روضهٔ آتش دگر مخوان شاعر
که خیمه‌های دل عاشقان در آتش سوخت...

#سعید_بیابانکی

یاد و خاطره شهدای عملیات کربلای ۴ گرامی باد!

میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بی‌آشیان در آوردیم

وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره‌ی نیمه‌جان در آوردیم

چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان در آوردیم

لبان سوخته‌ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرماپزان در آوردیم

به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم  
عجیب بود که آتشفشان در آوردیم

به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم

چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
ز خاک تیره ولى استخوان در آوردیم

شما حماسه سرودید و ما به نام شما  
فقط ترانه سرویم - نان در آوردیم -

براى این که بگوییم با شما بودیم  
چقدر از خودمان داستان در آوردیم

به بازی‌اش نگرفتند و ما چه بازی‌ها  
براى این سر بی‌خانمان در آوردیم

و آب‌های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم

#سعید_بیابانکی

دلتنگی مرا به تماشا گذاشته‌ست
اشکی که روی گونه‌ی من پا گذاشته‌ست
 
همزاد با تمامی تنهایی من است
مردی که سر به دامن صحرا گذاشته‌ست
 
این کیست؟ این که غربت چشمان خویش را
در کوله‌‌بار خستگی‌‌ام جا گذاشته‌ست
 
این کیست این که این همه دل‌های تشنه را
در خشکسال عاطفه تنها گذاشته‌ست
 
خورشید چشم اوست که هر روز هفته را
چشم انتظار مشرق فردا گذاشته‌ست

#سعید_بیابانکی

تا داشته‌ام فقط تو را داشته‌ام
با نام تو قد و قامت افراشته‌ام
بوی صلوات می‌دهد دستانم
از بس که گل محمدی کاشته‌ام

#سعید_بیابانکی