شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳۳۸ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را می‌بیند آن چشمی که باز است

در عکس‌ها دیدم مزارت را و عمری‌ست
شمعی به یادت در دلم در سوز و ساز است

از هر غریب و آشنا پرسیدم از تو
گفتند بیش از هر کسی مهمان‌نواز است

مردی که زانو زد جمل با ضرب تیغش
می‌لرزد آن وقتی که هنگام نماز است

در باد، بیرق‌های خونین محرم
در امتداد پرچمت در اهتزاز است

تنهایی‌ات، تنهایی‌ات، تنهایی‌ات، مرد!
بیش از تمام دردهایت جانگداز است...

#اعظم_سعادتمند
#باران_پس_از_برف

صبوری به پای تو سر می‌گذارد
غمت داغ‌ها بر جگر می‌گذارد

کمی خواستم از غریبی بگویم
نه؛ این بغض سنگین مگر می‌گذارد؟

و حتما شبیه همان مرد شامی
نگاه تو در من اثر می‌گذارد

کریمی که از کودکی می‌شناسم
قدم روی چشمان تر می‌گذارد

دلم باز با یاد غم‌هایت آقا
غریبانه سر روی در می‌گذارد

نمک ریخت یک شهر بر زخم مردی
که دندان به روی جگر می‌گذارد

#حسین_عباس_پور

وقتی سکوت سبز تو تفسیر می‌شود
چون عطرِ عشق، نام تو تکثیر می‌شود

در انعکاس سادهٔ آن فصل التهاب
تنهایی‌ات هر آینه تفسیر می‌شود

طاقت گدازتر ز تَبِ جنگ روبروست
صلحی، که زیر سایهٔ شمشیر می‌شود

تو مرد جنگ بودی و می‌دانم ای عزیز
سردار بی‌سپاه، زمین گیر می‌شود!

صبر تو، انتظارِ عطش سوزِ کربلاست
صبری که صبح حادثه تعبیر می‌شود

مسموم دست کینه شدی ـ وه ـ چه جانگداز
زینب زداغ آن دلِ خون، پیر می‌شود

تو نور چشم فاطمه بودی برادرم!
یک شهر، در فراقِ تو دلگیر می‌شود

#پروانه_نجاتی
#حماسه_صبر

در عشق چرا به جان و تن فکر کنیم؟
تا اوست چرا به خویشتن فکر کنیم؟
گل کرد حماسهٔ حسینی تا ما
یک لحظه به غربت حسن فکر کنیم

#محمود_سنجری

گرفته بوی شهادت شب وفاتش را
بیا مرور کن ای اشک خاطراتش را

مورخان بنوشتند با سرشک یتیم
هجوم درد به سرتاسر حیاتش را

سه‌سال شعب ابی‌طالب و شکنجه و بعد
چقدر مرگ خدیجه فسرد ذاتش را

چه سنگ‌ها که بر آیینهٔ وجودش خورد
چه طعنه‌ها که ابوجهل زد صفاتش را

برای غارت جانش قریش خنجر بست
ولی خدای علی خواسته نجاتش را

دلش چو ماه شکست و دو نیم شد اما
ندید سبزیِ باران معجزاتش را

حرا شروع رسالت، غدیر خم پایان
ادا نمود تمامیِ واجباتش را

و بعد غیر علی هر که رفت در محراب
شنید نعرهٔ لا تقربوا الصلاتش را

#میثم_مؤمنی_نژاد

بر شانه‌های خواب زمانه تکان شدی
در متن خاک، حادثه‌ای ناگهان شدی

جاری شدی ز قلهٔ بی‌شبههٔ حرا
جبریل شعله کرد، تو آتشفشان شدی

در کامِ لال ماندهٔ انسانِ پایمال
فریاد اعتراض نشاندی، زبان شدی

بعد از چقدر کفر که ایمان بعید بود
پیغام وحی رو به زمین و زمان شدی

پیش از صدای وحیِ تو کر بود گوش خاک
پیش از تویی که منجی پیر و جوان شدی

گویا خدا امید ز مردم بریده بود
تا این که تو شفیع گناه جهان شدی

در دامن سروش خدا پا گرفتی و
تکبیر لایزال، کران تا کران شدی

ناگفته بود سوره به سوره حدیث حق
ناگفته‌های سبزِ خدا را دهان شدی

هرجا امیدِ هستی از آسمان گسست
با دست خویش سمت خدا پلّکان شدی...

بر زندگانِ ناچار از شام سرد گور
آغوش بی‌کرانه گشودی، امان شدی

ای وحی آخرینِ خداوند! از ازل
در وعده‌های سبز رسولان بیان شدی

گاهی جلال نغمهٔ داود بودی و
گاهی کنار غربت موسی شبان شدی

روزی نگین دست سلیمان محتشم
در حسن روی یوسف، روزی عیان شدی

ای سِرِّ آفرینش مکنونِ کائنات!
خونِ ابد که در رگ هستی روان شدی

ای رشحهٔ وضوی تو باران غسل خاک!
در حنجر بلال نشستی، اذان شدی

دل‌های در سیاهیِ دنیا اسیر، را
سمت خدای نور، تو خاطرنشان شدی

سجاده‌های از سر غربت گشوده را
تو رهنمای گسترهٔ لامکان شدی

با قامت رسالت و آیات پاک وحی
مهتابِ راهِ پر خطر کاروان شدی

هرکس تو را گواهِ دل خسته‌اش گرفت
با گریه‌های بی‌کسی‌اش مهربان شدی

اینک منم: روایت در راه ماندگی
اینک تویی که بغض مرا گوش جان شدی

با این همه گناه زمین‌گیر و روسیاه
تنها تویی که سهم من از آسمان شدی

#سودابه_مهیجی

ای روشنی آینه! ای آبروی آب!
اسلام تو حل کرد همه مسئله‌ها را

از چلّه نشینیِ حرا، تا شب معراج
طی کرده‌ای، ای روح دعا! مرحله‌ها را

از بس که نوازش ز تو دیدند گل و خار
برداشتی از روی زمین فاصله‌ها را

دل‌ها همه پابند به زنجیر هوس بود
از مِهر شکستی همهٔ سلسله‌ها را

از خاک به افلاک رساندی به محبت
بی‌زاد و سفر مردم و بی‌راحله‌ها را

رسم تو وفا بود و، نصیب تو جفا شد
ای کرده نهان در دل شیدا، گِله‌ها را

دندان تو را گرچه شکستند، تو گفتی
تأثیر دعای سحر و نافله‌ها را

ای سنگ صبوری که پذیرفته‌ای از مِهر
در خلوت خود تنگ‌ترین حوصله‌ها را

گل‌ها همه دارند به رخ گرد یتیمی
آوارهٔ صحرا مکن این قافله‌ها را

با زمزمهٔ وحی به آوای دل‌انگیز
بال و پر پرواز بده چلچله‌ها را

#محمدجواد_غفورزاده

هر چند ستاره غرق اشک و آه است
خورشید، دلش گرفته‌تر از ماه است
گلدستهٔ آفاق، پس از رحلت او
سرشارِ «محمداً رسول الله» است

#محمدجواد_غفورزاده

عصر یک جمعهٔ دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده است؟ چرا لحظهٔ باران نرسیده است؟ و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟ دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، فقط برد، زمین مرد، زمین مرد، خداوند گواه است، دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی...

عصر این جمعهٔ دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟به خدا آه نفس‌های غریب تو که آغشته به حزنی است ز جنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده‌ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده ماه محرم که چنین می‌زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی، آجرک الله! عزیز دو جهان یوسف در چاه، دلم سوخته از آه نفس‌های غریبت دل من بال کبوتر شده خاکستر پرپرشده، همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج‌نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت پای رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی، به خدا در هوس دیدن شش‌گوشه دلم تاب ندارد، نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچارهٔ دلدادهٔ دلسوخته ارباب ندارد... تو کجایی؟ تو کجایی شده‌ام باز هوایی، شده‌ام باز هوایی...

گریه کن، گریه و خون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده‌ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم، و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است و ببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضهٔ مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است، و ارباب همه سینه‌زنان کشتی آرام نجات است، ولی حیف که ارباب «قتبل العبرات» است، ولی حیف که ارباب «اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین بن علی تشنهٔ یار است و زنی محو تماشاست ز بالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ ...» خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را و بریدند ...» دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می‌گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت می‌دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی ... تو کجایی...

#سیدحمیدرضا_برقعی

باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
اشک‌ها ریختم و غسل شهادت کردم
روضه‌خوانت شدم و عرض ارادت کردم

تا بیفتد به من آن گوشه‌نگاهت، آن‌گاه
«هر که دارد هوس کرب‌وبلا بسم‌الله»

حرفی از کرب‌وبلا شد که دلم می‌لرزد
چشمم از اشک پُر و عکس حرم می‌لرزد
باز هم مرثیه در دست قلم می‌لرزد
کوه هم شانه‌اش از وسعت غم می‌لرزد

وقت پرواز شد و باز شنیدم در راه
«هر که دارد هوس کرب‌وبلا بسم‌الله»

کاروان رفت و زمان از سفرت جا می‌ماند
آسمان خیره به چشمان ترت جا می‌ماند
شهر از فیض نماز سحرت جا می‌ماند
کعبه از گردش بر دور سرت جا می‌ماند

و تو گفتی که شده راه سعادت کوتاه
«هر که دارد هوس کرب‌وبلا بسم‌الله»...

ناگهان حس غریبانه‌ای آمد به وجود
چشم‌ها باز شد و در پی یک کشف و شهود
بوی سیب آمد و می‌خواند لبم اذن ورود
در همان لحظه که غیر از تو دگر هیچ نبود

در و دیوار حسینیه‌ همه شد مداح
«هر که دارد هوس کرب‌وبلا بسم‌الله»

#محمد_غفاری