شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۶۲ مطلب با موضوع «قالب :: مثنوی» ثبت شده است

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می‌آید
نفس‌هایم گواهی می‌دهد بوی تو می‌آید

شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرده
و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده

زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟
تو اسرار خدا را برملا کردی خبر داری؟

جهان را زیر و رو کرده‌ست گیسوی پریشانت
از این عالم چه می‌خواهی همه عالم به قربانت

مرا از فیض رستاخیز چشمانت مکن محروم
جهان را جان بده، پلکی بزن، یا حیّ و یا قیّوم

خبر دارم که سر از دِیْر نصرانی درآوردی
و عیسی را به آیینِ مسلمانی درآوردی

خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی
از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هِی کردی

تو می‌رفتی و می‌دیدم که چشمم تیره شد کم‌کم
به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم‌کم

تو را تا لحظهٔ آخر نگاه من صدا می‌زد
چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می‌زد

حدود ساعت سه، جان من می‌رفت آهسته
برای غرق در دریا شدن می‌رفت آهسته


بخوان! آهسته از این جا به بعد ماجرا با من
خیالت جمع، ای دریای غیرت! خیمه‌ها با من

تمام راه برپا داشتم بزم عزا در خود
ولی از پا نیفتادم، شکستم بی‌صدا در خود

شکستم بی‌صدا در خود که باید بی‌تو برگردم
قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می‌آید
نفس‌هایم گواهی می‌دهد بوی تو می‌آید

#سیدحمیدرضا_برقعی
#تحریرهای_رود

ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ‌ الباب
اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب

رجز مأذنه‌ها لرزه به ناقوس انداخت
راهبان را همه در ورطۀ کابوس انداخت

قصۀ فتنه و نیرنگ و دغل پیوسته‌ست
نان یک عده به گمراهی مردم بسته‌ست

ننوشتند که باران نمی از این دریاست
یکی از خیل مریدان محمد، عیسی است

لاجرم چاره‌ای انگار به جز جنگ نماند
قل تعالَوا... به رخ هیچ کسی رنگ نماند

به رجز نیست در این عرصه یقین شمشیر است
بر حذر باش که زنّار، گریبان‌ گیر است

کارزارش تهی از نیزه و تیر و سپر است
بهراسید که این معرکه خون‌‌ریزتر است

بانگ طوفانیِ القارعه طوفان آورد
آنچه در چنتۀ خود داشت به میدان آورد

با خود آورد به هنگامه عزیزانش را
بر سر دست گرفته‌ست نبی جانش را

عرش تا عرش ملائک همه زنجیره شدند
به صف‌ آرایی آن چند نفر خیره شدند

پنج تن، پنج تن از نور خدا آکنده
آفتابان ازل تا به ابد تابنده

دفترم غرق نفس‌های مسیحایی شد
گوش کن، گوش کن این قصه تماشایی شد

با طمانیۀ خود راه می‌آمد آرام
دست در دست یدالله می‌آمد آرام

دست در دست یدالله چه در سر دارد
حرفی انگار از این جنگ فراتر دارد

ایها الناس من از پارۀ تن می‌گویم
دارم از خویشتن خویش سخن می‌گویم

آن‌که هر دم نفسم با نفسش مأنوس است
آن‌که با ذات خدا «عزّوجل» ممسوس است

من علی هستم و احمد من و او خویشتنیم
او علی هست و محمد من و او خویشتنیم

نه فقط جسم علی روح محمد باشد
یک تنه لشکر انبوهِ محمد باشد

دیگر اصلا چه نیازی‌ست به طوفان، به عذاب
زهرۀ معرکه را اخم علی می‌کند آب

الغرض مهر رسولانۀ او طوفان کرد
راهبان را به سر سفرۀ خود مهمان کرد

مست از رایحۀ زلف رهایش گشتند
بادها گوش به فرمان عبایش گشتند

می‌رود قصۀ ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می‌خورد آرام آرام

#سیدحمیدرضا_برقعی
#تحیر

امشب ای زیباترین! ای دلبر کوثر، بیا!
شب، شبِ عشق است، ای داماد پیغمبر بیا!

آسمانی بی‌کرانی، عاشق دریا شدی
آمدی آیینۀ «انسیة‌الحورا» شدی

مثل اقیانوس آرام است این بانو ولی
در دلش طوفان به پاکردی، مدارا کن علی!

«لیلة‌القدر» نگاهش یا علی! اجر تو است
او «سلامٌ فیه حتی مطلع الفجر» تو است

از ازل در پرده بود، آیینه‌دارش می‌شوی
در عبور از کوچه باغِ عشق، یارش می‌شوی

قدّ و بالای علی، از چشم زهرا دیدنی‌ست
وای‌! وقتی می‌رسد دریا به دریا، دیدنی‌ست

ماه، در امواج دریا، دیدنی‌تر می‌شود
قدر زهرا با علی فهمیدنی‌تر می‌شود

مانده احمد، تا کدامین وجهِ رب را بنگرد؟
روی حیدر را ببیند یا به زهرا بنگرد؟

ای بلال! امشب اذانی را که می‌خواهی بگو
اَشهدُ اَنّ علیاً حجتُ اللهی بگو

گفت احمد: این زره خرج جهاز دختر است
خوب می‌دانست حیدر بی‌زره هم حیدر است

تا مدینه روح را با حاجیان پر می‌دهیم
دل به مهر کوثر و دستان حیدر می‌دهیم

#قاسم_صرافان
#حیدرانه

شروع نامه‌ام نامی کریم است
که بسم‌الله الرحمن الرحیم است

به آن نامی کزان عالم برافروخت
بشر اسماء حُسنی را بیاموخت...

به آن نامی که بر ما روح بخشید
ز نورش زُهره زهرا درخشید

چه زهرایی؟ که معنی‌بخش اسماست
همانا اسم اعظم، اسم زهراست

خدا گر مدح او نازل نمی‌کرد
کتاب خویش را کامل نمی‌کرد

به نام کوثرِ قرآن ستودش
که لفظی بهتر از کوثر، نبودش

حساب نام یازهرا به ابجد
برآید یا علی و یا محمد

که زهرا ز آن‌دو هست و آن‌دو، زهرا
جدایی نیست آری مهر و مه را

کسی‌که کُفوِ آن نور جلی بود
علی بود و علی بود و علی بود

خوش آن روزی که با اذن خداوند
به دلخواه پیمبر یافت پیوند

جهان رحمت و علم و کرامت
به دنیای جمال و عشق و عصمت

رسیدش در شب جشن عروسی
عروس آسمان، بر خاکبوسی

به سائل داد چون پیراهنش را
به حکم «لن تنالو البر حتی...»

اگرچه خانهٔ زهرا گِلین بود
حریم افتخار مسلمین بود

محبت، پایهٔ کاشانه او
شرف، خشت بنای خانه او

جهاز بانوی دنیا و عقبا
بُد از پشم و سفال و لیف خرما

سفالین کوزه‌ای و مشکی از پوست
اساس چشم‌گیر خانهٔ اوست!

سپهر، آیینه‌دار هستی‌اش بود
رهین آسیای دستی‌اش بود

حصیری گرچه فرشِ زیر پا داشت
به روی سر، همه نور خدا داشت

شُکوه آسمان‌ها صیت او بود
گواه «فی بیوتٍ» بیت او بود

سلام هر شب و صبحِ پیمبر
شُکوه خانه‌اش کردی فزون‌تر

سلام، ای وحی منزل در کلامت
که حق از کودکی گفته سلامت

به وحدت داده هر مویت شهادت
ورم کرده‌ست پایت از عبادت

زیارت‌گاه انجُم، خاک پایت
زیارت‌نامهٔ حوران، ثنایت

تویی یاسین تویی طاهای قرآن
تویی رمز اشارت‌های قرآن

زنان را با عمل، ارشاد کردی
جهاد المرأه را فریاد کردی...

خدا را بنده‌ای یک‌دانه بودی
پدر را دل‌خوشی در خانه بودی

دو تن بودید او را پشتوانه
تو در خانه، علی بیرون ز خانه

رسالت را گلستانی، بهاری
امامت را نگهبانی، قراری

خروش بی‌امان مسجدی تو
رسول خطبه‌خوان مسجدی تو

چو تو از دین طرفداری که کرده‌ست؟
امام خویش را یاری که کرده‌ست؟

خروشت حامی جان علی شد
کلامت تیغ بُرّان علی شد

الا، ای راز رحمت در دو دنیا
تویی مشکل‌گشای هر دو دنیا

نخستین زن که در جنت در آید
تو هستی، کز قیامت محشر آید

چو در صحرای محشر پا گذاری
شفاعت را چو خورشیدی بر آری

ملائک صف به صف در چار سویت
علی و مصطفی در پیش رویت

مهار ناقه‌ات در دست جبریل
خلایق محو این اکرام و تجلیل

به حیرت، کاین هیاهو چیست، یارب؟
کسی کاین‌سان در آید، کیست یارب؟

که از درگاه عزت در چپ و راست
ندا آید که این زهراست! زهراست!

در آن‌جا شیعیانت می‌درخشند
نه تنها دوستانت را ببخشند،

که می‌بخشد خدای مهربانت
گناه دوستانِ دوستانت

در آن روزی که عالم بی‌قرارند
رسولان نیـز امید از تو دارند

در آن غوغا که بهر کس، مَفَر نیست
ز بیم جان، پدر فکر پسر نیست

زهر سو بانگ وانفسا بلند است،
ز ما فریاد یازهرا بلند است

تو دستِ دست‌گیری چون برآری
«مؤید» را مبادا واگذاری!

#سیدرضا_مؤید
#بهار_بی‌خزان

می‌رسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است
می‌فروشد زرهی را که رفیق جنگ است

چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد
«إن یکاد» از نفس فاطمه بر تن دارد

خبر از شوق به افلاک سراسیمه رسید
تا که این نیمۀ توحید به آن نیمه رسید

علی و فاطمه در سایۀ هم... فکر کنید
شانه در شانه دو تا کعبۀ یک‌دست سفید

عشق تا قبلِ همین واقعه مصداق نداشت
ساز و آواز خدا گوشۀ عشاق نداشت

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام
تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه... فاطمه با رایحۀ گل آمد
ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد

آسمان با نفسش رنگ دگر پیدا کرد
دست او پیرهن نو به تن دنیا کرد

ابر مهریۀ او بود که باران آمد
نفس فاطمه فرمود که باران آمد

ناگهان پنجره‌ای رو به تماشا وا شد
هر کجا قافیه یا فاطمةالزهرا شد

مثنوی نام تو را برده تلاطم دارد
چادرت را بتکان قصد تیمم دارد

می‌رسد قصۀ ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می‌خورد آرام آرام

#سیدحمیدرضا_برقعی
#تحیر

چشم وا کن اُحُد آیینهٔ عبرت شده است
دشمن باخته بر جنگ مسلط شده است

آن که انگیزه‌اش از جنگ، غنیمت باشد
با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در قلب طلا آهن بود
چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست
جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست...

همه رفتند غمی نیست علی می‌ماند
جای سالم به تنش نیست ولی می‌ماند

در دل جنگ نه هر خار و خسی می‌ماند؟
جگر حمزه اگر داشت کسی می‌ماند

مرد مولاست که تا لحظهٔ آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده، درمانده

مرد آن است که سر تا به قدم غرق به خون
آن چنانی که علی از اُحُد آمد بیرون...

#سیدحمیدرضا_برقعی
#تحیر


ای هلالی که تماشای رخت دلخواه است
هله ای ماه! خدای من و تو الله است

روز عید است و قنوت است و دعای من و تو
اهل جود و جبروت است خدای من و تو...

و له الشکر که یک ماه مرا مهمان کرد
و له الحمد گناهان مرا پنهان کرد

بسته شد پنجرهٔ عرشی راز رمضان
الوداع ای سحر راز و نیاز رمضان

الوداع ای شب الغوث شب خَلِّصنا
شب قدری که نشد قدر بدانیم تو را

بزم قرآن به سر و بندگی درگاهش
لیلة القدر و نوای «بک یا اللهش»

دم گرفتیم شب گریه به آواز جلی
«بعلیٍ بعلیٍ بعلیٍ بعلی»

دم گرفتیم به ذکری ابدی و ازلی
«بحسین بن علیٍ بحسین بن علی»

سخت دلتنگ توایم ای مه کامل! رمضان!
ای که از همدمی‌ات نرم شد این دل، رمضان

الوداع ای که لبم را به عطش خوش کردی
در دلم شوق گنه بود تو خامُش کردی

تشنگی را تو چشاندی به من از روی کرم
تا ز یادم نرود تشنگی اهل حرم

یا رب ار هست مرا جرم نبخشیده هنوز
عیدی‌ام را بده و در گذر از آن امروز


کاش فیض سحر و روزه بماند با ما
نور این طاعت سی روزه بماند با ما

دل ببندیم به شیرینی امساک ای کاش
روزی ما نشود لقمهٔ ناپاک ای کاش

ای خوشا روزهٔ هر روزهٔ چشم و دل و کام
ای خوشا شیوهٔ پرهیز ز شبهه، ز حرام

نگذاریم که آید به سر سفره ما
لقمهٔ دوزخی «رشوه» و زَقّوم «ربا»

پی هر لقمه مبادا که دهان بگشاییم
ما که پروردهٔ نان و نمک مولاییم

کار و همت همهٔ رنگ و بوی این خاک است
عرق کارگران آبروی این خاک است

به عمل کار برآید به سخندانی نیست
پینهٔ دست کم از پینهٔ پیشانی نیست

کارگر، گرچه عرق، آب وضویش باشد
عرق شرم مبادا که به رویش باشد

آه از آن دست پر از پینه که حسرت بکشد
پدری کز زن و فرزند خجالت بکشد


ای نشسته صف اول! نکنی خود را گم
پی اقدام تو هستند هنوز این مردم

چند روزی تو مقامی به امانت داری
منصبت را نکند طعمهٔ خود پنداری

راه می‌جویی اگر، شیوهٔ مولاست دلیل
قصهٔ آهن تفتیده و دستان عقیل...

پلک بر هم مگذارید که فرصت رفته‌ست
پلک بر هم زدنی فرصت خدمت رفته‌ست

ما نه آنیم که آموختهٔ غرب شویم
پی هر وسوسه‌ای سوختهٔ غرب شویم

سیلی از کوخ‌نشین، کاخ‌نشین خواهد خورد
و زمین‌خوار سرانجام زمین خواهد خورد...


اگر از غرب رسد نسخه، خودش بیماری‌ست
قرص خواب است ولی چارهٔ ما بیداری‌ست

تا ابد تربیت از مهر ولی می‌گیریم
مشق از غیرت ابروی علی می‌گیریم

ما بر آنیم که در مکتب او دیده شویم
با علی اصغر و قاسم همه فهمیده شویم

تا ابد سستی تسلیم مبادا با ما
وحشت از حربهٔ تحریم مبادا با ما...

عهد با دزد سر گردنه بستیم ای دوست
بارها عهد شکست و نشکستیم ای دوست

هر چه می‌شد بَرَد از کیسهٔ ما بُرد که بُرد
«بُرد بُرد» این بُوَد آری همه را بُرد که بُرد

گفته بودند که دشمن به تجارت آمد
پیر ما گفت که البتّه به غارت آمد

خواب دیدند صَلاح از طرف بیگانه‌ست
به خود آییم نجات همه در این خانه‌ست

کارزار است، قدم قاطع و محکم بردار
سخن از صلح بگو، اسلحه را هم بردار!

راه ما راه حسین است و به خون روشن شد
تکیه بر تیغ زد آن دم که جهان دشمن شد

نه به دل راه بده واهمه از اخم عدو
نه دلت غنج رود باز به لبخندی از او

دل به لبخندش اگر باخته‌ای، باخته‌ای!
گر ز اخمش سپر انداخته‌ای باخته‌ای!

غم مخور، سست مشو، با صف اعدا بستیز
مژدهٔ «لا تهنوا» می‌رسد از جا برخیز

تا بدانند که هان لشکر احمد ماییم
رزمجویان و دلیران محمد ماییم

ذوالفقار علوی بود برون شد ز نیام
مرحبا، دست مریزاد، سپاه اسلام...

اینکه چون صاعقه آمد به سرت تکفیری
ذوالفقار است که از غرّش آن می‌میری...

نوش جان همه‌تان سیلی شش موشک ما
که صدایش برسد تا به ریاض و حیفا

این قدَر بمب نچسبان به کمر، ای نامرد!
صبر کن موشک ما منفجرت خواهد کرد

ای ابوجهل که در کشتن خود استادی
خر دجالی و افسار به صهیون دادی

ای سیه‌روی که از نفت سعود آمده‌ای
بچه‌ابلیس که از ناف یهود آمده‌ای

دشمن از ابلهی‌اش در طمع خام افتاد
تشت رسوایی‌اش اما ز سر بام افتاد...

رقص شمشیر چو در خیمهٔ دشمن برپاست
سپر انداختن و طعنه به شمشیر خطاست

آری آرامش ما مرد خطر می‌طلبد
صبح پیروزی ما خون جگر می‌طلبد

«می‌وزد از همه جا بوی گل یاس شهید
از کجا آمده‌اند این همه عباس شهید

ذوالجناح از نفس این‌بار نخواهد افتاد
علم از دست علمدار نخواهد افتاد»

در دفاع از حرم، آیینهٔ آن سقاییم
همچو عباس، علمدار ولایت ماییم

این زره پشت ندارد منگر برگردیم
تیغ در دست، به ره، منتظر ناوردیم

قدس ای قبلهٔ آغاز که پایان با توست
مهر باطل شدن فتنهٔ شیطان با توست

تو کلید همهٔ گمشدگی‌ها هستی
قدس ای قدس! تو آزادی دنیا هستی

منشینید به غم، شام بلا می‌گذرد
راه ما از سفر کرببلا می‌گذرد

شعر مشترک از:
#علی_محمد_مودب
#محمدمهدی_سیار
#میلاد_عرفان_پور
#رضا_وحیدزاده

این سجده‌ها لبالب چرت و کسالت‌اند
این قلب‌های رفته حرا بی‌رسالت‌اند

در حج غفلت است دوباره طوافشان
یوسف نمی‌خرند برای کلافشان

امشب دلم به فکر مناجات خویش نیست
الفاظ مثنوی من از جنس پیش نیست

امشب حروف طبل بسی جنگ می‌زند
پیشانی سکوت تو را سنگ می‌زند

جان علی چقدر ز اسلام خوانده‌ای
در شقشقیه خطبۀ همام خوانده‌ای

کو داستان دست عقیل، آهن علی
کو خطبه‌های کامل و مرد افکن علی...

شیعه زلال می‌شود و گِل نمی‌شود
مصداق اکل مال به باطل نمی‌شود

گاهی عوام در دل شب رعد می‌شوند
برخی خواص هم عمر سعد می‌شوند

اُف بر دروغ‌های دکان‌دار شهرمان
تزویر روزه‌های رباخوار شهرمان

اُف بر ز عیش و نوش پران خدانما
آن نان به نر روز خوران خدانما

اُف بر نشستگان به ظاهر شتاب کن
آن زاهدان ماه خدا را خراب کن

اُف بر برادران که به یوسف ستمگرند
این‌ها به زعم خود پسران پیمبرند

یعقوب! ما برادر یوسف نمی‌شویم
گرگیم و هیچ منقلب از اُف نمی‌شویم

اصلاً به ما چه مهدی زهرا نیامده است؟
یا هیچ کس به یاری مولا نیامده است؟

اصلاً به ما چه چشم یتیمانمان گریست
چیزی به سفره‌های فقیران شهر نیست

اصلاً به ما چه زاهد شب نیست چون علی
کیسه به دوش نان و رطب نیست چون علی

ما حرف مفت می‌زنیم: اینجا کسی که نیست
اصلاً خدا، پیمبر و روز حساب چیست

همسایه‌ها گرسنه بخوابند ما پریم
ما لقمه‌های شبهه به افطار می‌خوریم

حالا بگو که روزۀ خود را نخورده‌ایم
ما آبروی ماه خدا را نبرده‌ایم

باور نکردی آن که علی کشت زاهد است؟
مولا اسیر فتنۀ یک مشت زاهد است؟

ما عاشقان بورس به شاخص نمی‌رسیم
در کربلا به تربت خالص نمی‌رسیم

باید که بر صحیفۀ سجادیه گریست
وقتی زمانه پیرو نهج البلاغه نیست

#جواد_محمدزمانی
#فصل_بندگی

خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل

ندانستم رهی جز راه عشقت
گواه من، دلِ آگاه عشقت

بر این در، حلقه کردم چشم امّید
از این در، رخ نخواهم یافت جاوید

در این ره سوده شد پای تمنّا
نه رَه پیدا بُوَد نه راه‌پیما...

چه آید از کف بی‌دست و پایی؟
ز رَه واماندۀ سرگشته‌رایی

کنون دریاب، کارافتاده‌ای را
زبون مگذار، زارافتاده‌ای را

ز پاافتاده‌ای از خاک بردار
دل از کف داده‌ای را زار مگذار...

چو شمع از پای تا سر، اشک و آهی
به راه مرحمت، عاجز نگاهی

که گردد سایه‌گستر نخل آمال
گشاید پر، همای اوج اقبال

به این خوش می‌کنم کام دل خویش
که خواهی برگرفتن، بسمل خویش

ولیکن صبر کم، دل ناشکیباست
در این یک قطره خون آشوب دریاست...

چو خود برداشتی اول ز خاکم
دمیدی در گریبان، روح پاکم

به راز خود امانت‌دار کردی
دلم را مخزن اسرار کردی

در آخر هم، ز خاک تیره برگیر
رهِ عاجزنوازی‌ها ز سر گیر

نمودی شرط، مسکین‌پروری را
رسانیدی به شاهی، لشکری را

چه نعمت‌ها کشیدی بی‌قیاسم
به کام حقِّ نعمت ناشناسم

چه گوهرها که از بحر سخایت
فرو بارید، نیسان عطایت

تراوش‌های فیضت را کران نیست
شمار نعمتت حدِّ زبان نیست

ز خواب نیستی بیدار کردی
کرم بی حد، عطا بسیار کردی...

خوش آن کو بشکند زندان تن را
ولی چیند به گلشن انجمن را

منِ بی‌طاقت، آن کج‌نغمه زاغم
که مردود قفس، محروم باغم...

به رنگی اشک سرخ از دیده جاری‌ست
که رشک‌افزای گل‌های بهاری‌ست

غبار خاطرم گردیده انبوه
غمی دارم دورن سینه چون کوه

چه فیض از زندگانی می‌توان دید؟
که نگشاید دری، از صبح امیّد...

حلاوت بخش، زهر فرقتم را
 تسلّی کن دل بی طاقتم را

وصالت می‌کند دل را تسلّی
بُوَد مهر لب موسی، تجلّی

به عالم قطره را باشد همین کام
که در آغوش دریا گیرد آرام...

دهانم چون صدف، از بی‌نوایی
ز نیسان، قطره‌ای دارد گدایی

به عالم تا درِ فیض تو باز است
کف امّیدواری‌ها فراز  است

اگر بگذاری‌ام در قهر جاوید
نمی‌گردد دلم، یک ذرّه نومید

به امّیدی، که در جان و دل از توست
به آشوبی که در آب و گل از توست

که بخشایی دلم را فیض سرمد
به سرخیل سرافرازان، محمد

#حزین_لاهیجی
#سیری_در_قلمرو_شعر_توحیدی

هم‌چنان ما همه از رسم تو خط می‌گیریم
رفته‌ای باز مدد از تو فقط می‌گیریم

نه فقط دست زمین از تو، تو را می‌خواهد
سالیانی‌ست که معراج خدا می‌خواهد -

زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند
لحظه‌ای جای یتیمان عرب بنشیند

بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدی

بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار
پا در این دایره بگذار؛ عدم را بردار

باز هم تیغ دودم را به کمر می‌بندی
باز هم پارچۀ زرد به سر می‌بندی

تا که شمشیر تو در معرکه‌ها هو بکشد
نعرۀ حیدری «أین تَفرّوا» بکشد

باز از خانه می‌آیی به خداوند قسم
رستخیزانه می‌آیی به خداوند قسم

تا زمین باز هم آباد شود باز بیا
ای بزنگاه ازل تا به ابد باز بیا

تازه این اول قصه‌ست حکایت باقی‌ست
ما همه زنده بر آنیم که رجعت باقی‌ست

رفته ساقی که قدح پر کند و برگردد
عرش را غرق تحیّر کند و برگردد

دیر یا زود ولی می‌رسد از راه آخر
یک نفر عین علی می‌رسد از راه آخر

می‌نویسم که شب تار سحر می‌گردد
یک نفر مانده از این قوم که بر می‌گردد...

#سیدحمیدرضا_برقعی
#تحیر