شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۷۶ مطلب با موضوع «اهل‌بیت عصمت و طهارت :: امام علی علیه‌السلام» ثبت شده است

هر چند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است

دستی به دستی حلقه شد تا آسمان رفت
دستی که در اوج سخاوت بی‌نگین است

دستی به دستی حلقه شد، دستی که در جنگ
خیبرترین درها به پایش بر زمین است

دستی که نخلستانِ تا امروز باقی
از پینه‌های بی‌شمارش شرمگین است

تصویر بالا رفتن دست دو خورشید
عکس زلال برکه‌ٔ این سرزمین است

«الیوم اکملتُ لکم...» حتی خدا گفت:
«روزی که دین تکمیل خواهد شد همین است»

آینده روشن شد، همه دیدند، اما
امروز را تاریکیِ شب در کمین است

با دست بیعت آمدند و ماند پنهان
بغضی که با تبریک گفتن‌ها عجین است

نه! واقعیت را نمی‌بینند، هر چند
چشمانشان محو «امیرالمؤمنین» است

#محمد_غفاری

خورشید طلوع کرده از لبخندش
نور است و هزار رشته در پیوندش
دیدند در آسمان دستان رسول
دست علی است و یازده فرزندش


در آینه مهر و مه، شکوفایی کرد
دستان علی، بلند بالایی کرد
آن روز خداوند، خودش از مردم
با سوره «مائده» پذیرایی کرد


جبریل مکرر این صلا را سر داد
بلغ، بلغ... ندا به پیغمبر داد
فرمان خداست: بر سر دست بگیر
آن دست که در رکوع انگشتر داد


بتخانه شرک را شکستی ای دست
بر خندق جهل، راه بستی ای دست
هر جا که نشان «فوق ایدیهم» بود
معنای «ید الله» تو هستی ای دست


در سجده شکر آفتاب افتاده
جای قدم ابوتراب افتاده
عمری‌ست که از حلاوت نام علی
حتی دهن کویر آب افتاده


آن روز که خم، به دست دو دریا رفت
فردوس به خاک‌بوسی صحرا رفت
فر یاد فلک به «اِکفِیانی» برخواست
تا دست محمد و علی بالا رفت


«والعصر» که آیه آیه آن به علی
می‌خورد قسم، به دین به قرآن به علی
«اِنسانَ لَفی خُسر» بود دشمن او
باید که بیاوریم «ایمان» به علی


سرچشمه روشن حیات است غدیر
عطر ملکوت صلوات است غدیر
گرچه به بلندای شکوهش نرسیم
کوتاه‌ترین، راه نجات است غدیر


چون صبح الست، عهد دیرینه گرفت
قرآن مجسم، به روی سینه گرفت
فرمود: علی از من و، من از علی‌ام
آیینه به روی دست آیینه گرفت

#میثم_مؤمنی_نژاد

جلوه‏گر شد بار دیگر طور سینا در غدیر
ریخت از خمّ ولایت می به مینا در غدیر

می‌تراوید از دل صحرای سوزان بوی عشق
موج می‌زد عطر انفاس مسیحا در غدیر

چتر زرین آفتاب آورد و ماه از آسمان
نقره می‌پاشید بر دامان صحرا در غدیر

رودها با یکدگر پیوست کم‏کم سیل شد
«موج می‏زد سیل مردم مثل دریا در غدیر»

هدیه جبریل بود« الیوم اکملت لکم»
وحی آمد در مبارک‌باد مولی در غدیر

با وجود فیض «اَتمَمتُ علیکم نِعمتی»
از نزول وحی غوغا بود، غوغا در غدیر

بر سر دست نبی هر کس علی را دید گفت‏:
آفتاب و ماه زیبا بود زیبا در غدیر

آی ابراهیمیان! در موسم حج وداع
این خلیل بت‌شکن، این مرد تنها در غدیر

سرنوشت امت اسلام را ترسیم کرد
غنچه لب‌های پیغمبر که شد وا در غدیر

بر لبش گل واژه «من کنت مولا» تا نشست‏
گلبُن پاک ولایت شد شکوفا در غدیر

منزلت بنگر! که چون هارون امام راستان
لوح ده فرمان گرفت از دست موسی در غدیر

بوی پیراهن شنید آن روز یعقوب صبور
یوسف گمگشته‌اش را کرد پیدا در غدیر

زمزم توحید جوشید از دل آن آبگیر
نخل ایمان سبز شد از صبح فردا در غدیر

«برکه خورشید» در تاریخ نامی آشناست‏
شیعه جوشیده‌ست از آن تاریخ آنجا در غدیر

بعد از این اشراق صبح صادق از این منظر است
پیش از این گر شام یلدا بود، یلدا در غدیر

فطرت حق‌جوی ما را دید و عهدی تازه بست
رشته پیوند با عترت دل ما در غدیر

دست در دست دعا دارند گل‌های امید
تا بگیرد این نهال آرزو پا در غدیر

گرچه در آن فصل بارانی کسی باور نداشت‏
می‏توان انکار دریا کرد حتی در غدیر

باغبان وحی می‏دانست از روز نخست‏
عمر کوتاهی‌ست در لبخند گل‌ها در غدیر

دیده‏ها در حسرت یک قطره از آن چشمه ماند
این زلال معرفت خشکید آیا در غدیر؟

از علی مظلوم‌تر تاریخ آزادی ندید
چون شکست آیینه «من کنت مولا» در غدیر

دل درون سینه‌اش در تاب و تب بود ای دریغ‏
کس نمی‏داند چه حالی داشت زهرا در غدیر...

#محمدجواد_غفورزاده
#خورشید_کعبه

امشب ای زیباترین! ای دلبر کوثر، بیا!
شب، شبِ عشق است، ای داماد پیغمبر بیا!

آسمانی بی‌کرانی، عاشق دریا شدی
آمدی آیینۀ «انسیة‌الحورا» شدی

مثل اقیانوس آرام است این بانو ولی
در دلش طوفان به پاکردی، مدارا کن علی!

«لیلة‌القدر» نگاهش یا علی! اجر تو است
او «سلامٌ فیه حتی مطلع الفجر» تو است

از ازل در پرده بود، آیینه‌دارش می‌شوی
در عبور از کوچه باغِ عشق، یارش می‌شوی

قدّ و بالای علی، از چشم زهرا دیدنی‌ست
وای‌! وقتی می‌رسد دریا به دریا، دیدنی‌ست

ماه، در امواج دریا، دیدنی‌تر می‌شود
قدر زهرا با علی فهمیدنی‌تر می‌شود

مانده احمد، تا کدامین وجهِ رب را بنگرد؟
روی حیدر را ببیند یا به زهرا بنگرد؟

ای بلال! امشب اذانی را که می‌خواهی بگو
اَشهدُ اَنّ علیاً حجتُ اللهی بگو

گفت احمد: این زره خرج جهاز دختر است
خوب می‌دانست حیدر بی‌زره هم حیدر است

تا مدینه روح را با حاجیان پر می‌دهیم
دل به مهر کوثر و دستان حیدر می‌دهیم

#قاسم_صرافان
#حیدرانه

شروع نامه‌ام نامی کریم است
که بسم‌الله الرحمن الرحیم است

به آن نامی کزان عالم برافروخت
بشر اسماء حُسنی را بیاموخت...

به آن نامی که بر ما روح بخشید
ز نورش زُهره زهرا درخشید

چه زهرایی؟ که معنی‌بخش اسماست
همانا اسم اعظم، اسم زهراست

خدا گر مدح او نازل نمی‌کرد
کتاب خویش را کامل نمی‌کرد

به نام کوثرِ قرآن ستودش
که لفظی بهتر از کوثر، نبودش

حساب نام یازهرا به ابجد
برآید یا علی و یا محمد

که زهرا ز آن‌دو هست و آن‌دو، زهرا
جدایی نیست آری مهر و مه را

کسی‌که کُفوِ آن نور جلی بود
علی بود و علی بود و علی بود

خوش آن روزی که با اذن خداوند
به دلخواه پیمبر یافت پیوند

جهان رحمت و علم و کرامت
به دنیای جمال و عشق و عصمت

رسیدش در شب جشن عروسی
عروس آسمان، بر خاکبوسی

به سائل داد چون پیراهنش را
به حکم «لن تنالو البر حتی...»

اگرچه خانهٔ زهرا گِلین بود
حریم افتخار مسلمین بود

محبت، پایهٔ کاشانه او
شرف، خشت بنای خانه او

جهاز بانوی دنیا و عقبا
بُد از پشم و سفال و لیف خرما

سفالین کوزه‌ای و مشکی از پوست
اساس چشم‌گیر خانهٔ اوست!

سپهر، آیینه‌دار هستی‌اش بود
رهین آسیای دستی‌اش بود

حصیری گرچه فرشِ زیر پا داشت
به روی سر، همه نور خدا داشت

شُکوه آسمان‌ها صیت او بود
گواه «فی بیوتٍ» بیت او بود

سلام هر شب و صبحِ پیمبر
شُکوه خانه‌اش کردی فزون‌تر

سلام، ای وحی منزل در کلامت
که حق از کودکی گفته سلامت

به وحدت داده هر مویت شهادت
ورم کرده‌ست پایت از عبادت

زیارت‌گاه انجُم، خاک پایت
زیارت‌نامهٔ حوران، ثنایت

تویی یاسین تویی طاهای قرآن
تویی رمز اشارت‌های قرآن

زنان را با عمل، ارشاد کردی
جهاد المرأه را فریاد کردی...

خدا را بنده‌ای یک‌دانه بودی
پدر را دل‌خوشی در خانه بودی

دو تن بودید او را پشتوانه
تو در خانه، علی بیرون ز خانه

رسالت را گلستانی، بهاری
امامت را نگهبانی، قراری

خروش بی‌امان مسجدی تو
رسول خطبه‌خوان مسجدی تو

چو تو از دین طرفداری که کرده‌ست؟
امام خویش را یاری که کرده‌ست؟

خروشت حامی جان علی شد
کلامت تیغ بُرّان علی شد

الا، ای راز رحمت در دو دنیا
تویی مشکل‌گشای هر دو دنیا

نخستین زن که در جنت در آید
تو هستی، کز قیامت محشر آید

چو در صحرای محشر پا گذاری
شفاعت را چو خورشیدی بر آری

ملائک صف به صف در چار سویت
علی و مصطفی در پیش رویت

مهار ناقه‌ات در دست جبریل
خلایق محو این اکرام و تجلیل

به حیرت، کاین هیاهو چیست، یارب؟
کسی کاین‌سان در آید، کیست یارب؟

که از درگاه عزت در چپ و راست
ندا آید که این زهراست! زهراست!

در آن‌جا شیعیانت می‌درخشند
نه تنها دوستانت را ببخشند،

که می‌بخشد خدای مهربانت
گناه دوستانِ دوستانت

در آن روزی که عالم بی‌قرارند
رسولان نیـز امید از تو دارند

در آن غوغا که بهر کس، مَفَر نیست
ز بیم جان، پدر فکر پسر نیست

زهر سو بانگ وانفسا بلند است،
ز ما فریاد یازهرا بلند است

تو دستِ دست‌گیری چون برآری
«مؤید» را مبادا واگذاری!

#سیدرضا_مؤید
#بهار_بی‌خزان

می‌رسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است
می‌فروشد زرهی را که رفیق جنگ است

چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد
«إن یکاد» از نفس فاطمه بر تن دارد

خبر از شوق به افلاک سراسیمه رسید
تا که این نیمۀ توحید به آن نیمه رسید

علی و فاطمه در سایۀ هم... فکر کنید
شانه در شانه دو تا کعبۀ یک‌دست سفید

عشق تا قبلِ همین واقعه مصداق نداشت
ساز و آواز خدا گوشۀ عشاق نداشت

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام
تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه... فاطمه با رایحۀ گل آمد
ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد

آسمان با نفسش رنگ دگر پیدا کرد
دست او پیرهن نو به تن دنیا کرد

ابر مهریۀ او بود که باران آمد
نفس فاطمه فرمود که باران آمد

ناگهان پنجره‌ای رو به تماشا وا شد
هر کجا قافیه یا فاطمةالزهرا شد

مثنوی نام تو را برده تلاطم دارد
چادرت را بتکان قصد تیمم دارد

می‌رسد قصۀ ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می‌خورد آرام آرام

#سیدحمیدرضا_برقعی
#تحیر

به مناسبت ۱۷ شوال سال‌روز #جنگ_خندق

«هل من مبارز»... نعره دنیا را تکان می‌داد
در خندقی خود کنده، شهر از ترس جان می‌داد

اینک سوار کفر، زیر رقص شمشیرش
لبخند شیطان را به پیغمبر نشان می‌داد

«یک مرد آیا نیست؟»... این را کفر می‌پرسید
آن روز ایمان مدینه امتحان می‌داد

هر کس قدم پس می‌کشید و با نگاه خود
بار امانت را به دوش دیگران می‌داد

با شانه خالی کردن مردان پوشالی
کم کم رجزها مزهٔ زخم زبان می‌داد

«رخصت به تیغم می دهی؟»... این را علی پرسید
مردی که خاک پاش بوی آسمان می‌داد

فرمود نه بنشین علی جان! تو جوان هستی
آری همیشه پاسخش را مهربان می داد


«هل من مبارز»... نعره گویا از جگر می‌زد
فریاد او بر قامت شهری تبر می‌زد

او می‌خروشید و رجز می‌خواند و بر می‌گشت
او مثل موجی بود که بر صخره سر می‌زد

کم کم هوا حتی نفس را بند می‌آورد
نبض مدینه پشت خندق تندتر می‌زد

زن‌ها میان خانه‌ها شیون به‌پا کردند
انگار تک‌تک خانه‌ها را نعره در می‌زد

فریاد بغض بچه‌های شهر را بلعید
ساکت که می‌شد، دیو فریادی دگر می‌زد

یک‌بار دیگر اذن میدان خواست از خورشید
لب‌های شیرین علی حرف از خطر می‌زد

فرمود: «نه» هر چند که قلب علی را دید
مثل عقابی در قفس که بال و پر می‌زد


«هل من مبارز»... باز زانوی علی تا شد
این بار دیگر اذن میدان یک تمنا شد

فرمود پیغمبر: «علی جان! یا علی! برخیز»
خندید، بند از دست‌های شیر حق وا شد

شمع شهادت شعله‌ور بود و خدا می‌دید
پروانه در آتش بدون هیچ پروا شد

برقی زد آهن، پاره شد بند دل دشمن
تا تیغه‌های ذوالفقار از دور پیدا شد

تا انعکاس صورتش بر ذوالفقار افتاد
ابرو گره زد تیغ روی تیغ زیبا شد

مثل عقابی در نگاه عَمرو می‌چرخید
فرصت برای تیز پروازی مهیا شد

اینک رجزها تن به لالی داده بودند و
طوفانی از نام علی در دشت برپا شد

اعجاز یعنی ضربهٔ دست علی آن روز
دشمن اگر که رود، او مانند موسی شد

تا لا فتی الّا علی را آسمان می‌خواند
لا سیف الّا ذوالفقار این گونه معنا شد

در وصف این ضربت خدا حتی غزل دارد
آری علی با ضربتی عالی اعلا شد
 
#مهدی_مردانی
#پایین_پای_ابیات

دل در صدف مهر علی، دل باشد
جان‌ها به ولایش متمایل باشد
گفتند که ذوالفقار او را دو دَم است
تا مرز میان حقّ و باطل باشد

#محمدجواد_غفورزاده

چشم وا کن اُحُد آیینهٔ عبرت شده است
دشمن باخته بر جنگ مسلط شده است

آن که انگیزه‌اش از جنگ، غنیمت باشد
با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در قلب طلا آهن بود
چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست
جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست...

همه رفتند غمی نیست علی می‌ماند
جای سالم به تنش نیست ولی می‌ماند

در دل جنگ نه هر خار و خسی می‌ماند؟
جگر حمزه اگر داشت کسی می‌ماند

مرد مولاست که تا لحظهٔ آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده، درمانده

مرد آن است که سر تا به قدم غرق به خون
آن چنانی که علی از اُحُد آمد بیرون...

#سیدحمیدرضا_برقعی
#تحیر

هم‌چنان ما همه از رسم تو خط می‌گیریم
رفته‌ای باز مدد از تو فقط می‌گیریم

نه فقط دست زمین از تو، تو را می‌خواهد
سالیانی‌ست که معراج خدا می‌خواهد -

زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند
لحظه‌ای جای یتیمان عرب بنشیند

بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدی

بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار
پا در این دایره بگذار؛ عدم را بردار

باز هم تیغ دودم را به کمر می‌بندی
باز هم پارچۀ زرد به سر می‌بندی

تا که شمشیر تو در معرکه‌ها هو بکشد
نعرۀ حیدری «أین تَفرّوا» بکشد

باز از خانه می‌آیی به خداوند قسم
رستخیزانه می‌آیی به خداوند قسم

تا زمین باز هم آباد شود باز بیا
ای بزنگاه ازل تا به ابد باز بیا

تازه این اول قصه‌ست حکایت باقی‌ست
ما همه زنده بر آنیم که رجعت باقی‌ست

رفته ساقی که قدح پر کند و برگردد
عرش را غرق تحیّر کند و برگردد

دیر یا زود ولی می‌رسد از راه آخر
یک نفر عین علی می‌رسد از راه آخر

می‌نویسم که شب تار سحر می‌گردد
یک نفر مانده از این قوم که بر می‌گردد...

#سیدحمیدرضا_برقعی
#تحیر