شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی...

در دلم جا کردی و کردی مرا از من تهی
تا مرا از هستی خود در گمان انداختی

شعلۀ حسن تو دوش افروخت دل‌ها را چون شمع
این چه آتش بود کِامشب در جهان انداختی...

دیده از خواب عدم نگشوده، گردیدند مست
چون ندای «کُن» به گوش انس و جان انداختی

سوی «أو أدنی» روان گشتند مشتاقان وصل
تا خطاب «إرجعی» در ملک جان انداختی...

#فیض_کاشانی
#سیری_در_قلمرو_شعر_توحیدی

امام حسین (علیه‌السلام)
مَا ذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ وَ مَا الَّذِی فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ‏
خدایا! چه یافت آن که تو را گم کرد؟! و چه گم کرد آن که تو را یافت؟!
دعای عرفه

تا نام تو را دلم ترنّم کرده‌ست
با یاد تو، چون غنچه تبسّم کرده‌ست
«گم کرد تو را» هر که، چه را یافته است؟
هر کس که «تو را یافت» چه را گم کرده‌ست؟
 
#محمدجواد_غفورزاده

گهی از دل، گهی از دیده، گاه از جان تو را جویم
نمی‌دانم تو را ای یار هر جایی، کجا جویم؟...

ندارم هم‌چنان یک جا قرار از بی‌قراری‌ها
اگر چه در حقیقت حاضری، هر جا تو را جویم

اگر چه از رگ گردن تویی نزدیک‌تر با من
تو را هر لحظه از جایی منِ سر در هوا جویم

ز محراب اجابت می‌شود مقبول طاعت‌ها
نجویم گر تو را ای قبلۀ عالم که را جویم؟

شفا چون آیۀ رحمت شود از آسمان نازل
منِ مجنون علاج خویش از دارالشّفا جویم...

#صائب_تبریزی
#کلیات_صائب_تبریزی

از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها

از مکه خبر آمده از رکن یمانی
نزدیک اذان ناله بلند است سحرها

داغ است خبرها نکند باد مخالف
در شهر بپیچد بزند شعله به درها

نزدیک سحر قافله‌ای رد شد از اینجا
ماندیم دوباره من و اما و اگرها

باید بروم زود خودم را برسانم
حتی شده حتی شده از کوه و کمرها

از مکه خبر رفته رسیده‌ست به کوفه
حالا همه با خیره‌سری، خیره، به سرها

بر خاک، عزیزی‌ست... ولی پیرهنش را...
سربسته بگویند پسرها به پدرها

برخاک، عزیزی‌ست و در راه، عزیزی‌ست
خود را برسانید که داغ است خبرها

#حسن_بیاتانی
#دلشوره_کلمات

امام باقر (علیه‌السلام)

فِی کُلِّ قَضاءِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ خَیْرٌ لِلْمُؤمِنِ
در هر قضای الهی برای مؤمن خیری نهفته است.
تحف العقول، ص۳۰۲

بیهوده مکن شکایت از کار جهان
اسرار نمی‌شوند همواره عیان
فرمود امام باقر، آن بحر علوم:
در هر چه قضای اوست، خیری‌ست نهان

#حسین_شنوائی

امشب از آسمان چشمانت
دسته‌دسته ستاره می‌چینم
در غزل‌گریۀ زلالت آه
سرخی چارپاره می‌بینم

زخم‌های دل غریبت را
مرهم و التیام آوردم
باز از محضر رسول‌الله
به حضورت سلام آوردم

در شب تار تیره‌فهمی‌ها
روشنی را دوباره آوردی
آسمان را کسی نمی‌فهمید
تا که با خود ستاره آوردی

ساحت مستجاب سجّاده!
بندگی را تو یادمان دادی
دل ما شد اسیر چشمانت
دلمان را به آسمان دادی

آیه آیه پیام عاشورا
در احادیث روشنت گل کرد
امتداد قیام عاشورا
در تب اشک و شیونت گل کرد

دم به دم در فرات چشمانت
ماتم کربلا مجسّم بود
چشم تو لحظه‌ای نمی‌آسود
همۀ عمر تو محرّم بود

دم‌به‌دم ابری است و بارانی
از غم تو هوای چشمانم
چلچراغی ز گریه روشن کرد
ماتمت در منای چشمانم

در غروب غریب دلتنگی
ناگهان حال تو مشوّش شد
ماه من! روی زین زهرآلود
پیکرت سوخت غرق آتش شد

آه آتشفشان چشمانت
دیر سالی‌ست بی‌گدازه نبود
همۀ عمر خون دل خوردی
داغ‌های دل تو تازه نبود

دیده بودی سه روز در گودال
پیکر آسمان رها مانده
سر سالار قافله بر نی...
کاروان بی‌امان رها مانده

دل تو روی نیزه‌ها می‌رفت
دست‌هایت اسیر سلسله بود
قاتلت زهر کینه‌ها، نه، نه!
قاتلت خنده‌های حرمله بود

#یوسف_رحیمی


ای فروغ دانشت تا صبح محشر مستدام
وی تو را پیش از ولادت، داده پیغمبر سلام

منشأ کل کمال و باقر کل علوم
هفتمین نور و ششم مولایی و پنجم امام

اِنس و جان آرند حاجت در حریمت روز و شب
آسمان گردیده بر دور مزارت صبح و شام

این عجب نَبْوَد که بخشی چشم جابر را شفا
زخم دل را می‌دهی با یک نگاهت التیام

ساکنان آسمان را لحظه لحظه، دم به دم
از بقیعت عطر و بوی جنت آید بر مشام

در کمال و در جلال و علم و حلم و خلق و خو
پای تا سر، سر به سر آیینۀ خیر الاَنام...

کودکی بودی که از تیغ بیانت ناگهان
روز در چشم یزید بی‌حیا آمد چو شام

لال شد از پاسخ و زد بر دهن مهر سکوت
طشت رسوایی او افتاد از بالای بام

تو سر بالای نی دیدی به سن کودکی
گه به دشت کربلا، گه کوفه، گاهی شهر شام

خیمه‌های آل عصمت را که آتش می‌زدند
می‌دویدی در بیابان اشک‌ریز و تشنه‌کام...

ماجرای کربلا و شام و کوفه بس نبود
از چه دیگر این همه آزار دیدی از هشام

بارها آوردت از شهر مدینه تا دمشق
از وجودت هتک حرمت کرد جای احترام

گاه آوردت به زندان، گاه پای تخت خویش
گاه زد زخم زبان و گاه می‌زد اتهام

حیف کز زهر جفا گردید قلبت چاک چاک
مرغ روحت پر زد از تن، جانب دارالسلام

بس‌که بر جان عزیزت روز و شب آمد ستم
دادی از سوز جگر بر شیعیانت این پیام

تا به صحرای منا گریند بهر غربتت
حاجیان هنگام حج، پیر و جوان و خاص و عام

دوست دارم بر تو گریم در بیابان بقیع
کرده‌اند این گریه را بر من حرامی‌ها حرام

در کنار قبر بی‌شمع و چراغت روز و شب
هم بشر سوزد چو شمع و هم ملک گرید مدام

از چه شد صد چاک قلبت با چنان قدر و جلال
وز چه ویران مانده قبرت با چنان جاه و مقام

بر تو می‌گریم که بردی کوه غم از کودکی
بر تو می‌گریم که شد با خون دل عمرت تمام...

#غلامرضا_سازگار

مروری تازه کن بال و پرت را
دوبیتی در دوبیتی دفترت را
گریبان چاک کن بگذار باران
بخواند زخم‌های پیکرت را

#سیدحبیب_نظاری

گفتم به دیده: امشب اگر یار بگذرد
راهش به گریه سد کن و، مگذار بگذرد

گفتا چه جای گریه؟ که او همچو ماه نو
رخسار خود نکرده پدیدار، بگذرد

بگذشت از کنار من آن‌سان که بوی گل
دامن‌کشان ز ساحت گلزار بگذرد

در باغ گل نمی‌نهد از خویش جای پا
از بس که چون نسیم، سبکبار بگذرد

گفتم: دمیده پیش تو، خورشید را ببخش
گفتا: مگر خدا ز خطاکار بگذرد!

غافل ز دوست یک مژه بر هم زدن مباش
آیینه‌شو که فرصت دیدار بگذرد

دردا که بی‌فروغ دل‌آرای روی دوست
هر روز ما به رنگ شب تار بگذرد

سرشار از تجلی یارند لحظه‌ها
حیف است عمر ما که به تکرار بگذرد...

این‌جا کسی به فیض تماشا نمی‌رسد
تا خود چه‌ها به طالب دیدار بگذرد!

گر در ولای آل علی صرف می‌شود
از خیر عمر بگذر و، بگذار بگذرد

ای کاش این دو روزۀ باقی ز عمر نیز
در صحبت ائمۀ اطهار بگذرد

امشب بیا به پرسش «پروانه» ای عزیز
زان پیشتر که کار وی از کار بگذرد

#محمدعلی_مجاهدی
#گلنفسی‌ها

خوشا آنان که جانان می‌شناسند
طریق عشق و ایمان می‌شناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان می‌شناسند

#علیرضا_قزوه