شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۵ مطلب با موضوع «با کاروان حسینی :: کاروان اسرا» ثبت شده است

به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بی‌تو تارها آهنگ هجران را

نبی را بر فراز کوه نور احساس می‌کردم
دمی که می‌شنیدم از لبت آیات قرآن را

همان‌هایی که ما را متهم بر کفر می‌کردند
پس از این آیه‌ها، با اشک فهمیدند جریان را

و هجده آینه بر نیزه می‌دیدیم، اما آه
هجوم سنگ‌ها برچید این آیینه‌بندان را

شکوه موج‌های سهمگینِ خطبه‌های من
برای صخره معنا کرد دریای خروشان را

بدن‌ها بر زمین، سرها به نیزه، کاروان در بند
فقط در «کوفه» دعوت می‌کنند این‌گونه مهمان را!...

#سیدمحمد_بابامیری
#عقیق_شکسته

شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربدری‌های من شنیدن داشت

بسیط دشت، چنان لاله‌زار حسرت بود
که سبزه نیز سر سرخ بردمیدن داشت

هدف چه بود در این کارزار خون‌آلود
که شعله شوقِ به هر خیمه سرکشیدن داشت

چه بود در سر گل‌های باغ سبز رسول
که دشت فتنه هنوز آرزوی چیدن داشت

به اوج آبی آن آسمانِ خونین‌رنگ
کبوترِ دل من شوق پرکشیدن داشت

ستارگان چمن پیش تیغ صف بستند
خدا دوباره مگر عزم گل گُزیدن داشت

ننالم از خط تقدیر خویش در زنجیر
که سرنوشت تو در خاک و خون تپیدن داشت

صبور ثانیه‌های غم و بلای تو بود
دلم که وعدهٔ بسیار داغ دیدن داشت

پیام پرپرِ گل‌های باغ را می‌برد
نسیم صبح که بر خاک و خون وزیدن داشت

#جواد_محقق
#مرثیه_سرخ_گلو


ای آفتاب! ماه شبستان کیستی؟
چادرنشینِ ظهر بیابان کیستی؟

دلواپس لبان ترک‌خوردهٔ که‌ای؟
چشم انتظار ساقیِ عطشان کیستی؟

امشب خراب یک دو نماز نشسته‌ای
فردا شب از خرابه‌نشینان کیستی؟

وقت وداعِ ساحل و دریا حکایتی‌ست
آرامش تلاطم طوفان کیستی؟

عالم تمام بی‌سر و سامان زینبند
جان حسین! بی‌سر و سامان کیستی؟

#مهدی_جهاندار
#مرثیه_با_شکوه

دورشان هلهله بود و خودشان غرق سکوت
«ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت»

شام ای شام! چه کردی که شد انگشت‌نما
کاروانی که فقط دیده جلال و جبروت

نیزه‌ای رفته به قد قامت سرها برسد
دست‌ها بسته به زنجیر ولی گرم قنوت

شهرِ رسوا، به تماشای زنان آمده است
آه! یک مرد ندیده‌ست به خود این برهوت؟!

«آسمان بار امانت نتوانست کشید»
کاش باران برسد، یَومَ وُلِد، یَومَ یَمُوت...

#زهرا_بشری_موحد
#مرثیه_با_شکوه

خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه‌ی فریاد کردن

خوشا از نی خوشا از سر سرودن
خوشا نی‌نامه‌ای دیگر سرودن

نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است

نوای نی، نوای بی‌نوایی‌ست
هوای ناله‌هایش، نینوایی‌ست

نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گُل، بیماری سنگ

قلم، تصویر جانکاهی‌ست از نی
علم، تمثیل کوتاهی‌ست از نی

خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد

دل نی، ناله‌ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پر سوز

چه رفت آن روز در اندیشه‌ی نی
که این‌سان شد پریشان بیشه‌ی نی؟

سری سرمست شور و بی‌قراری
چو مجنون در هوای نی سواری

پر از عشق نیستان سینه‌ی او
غم غربت، غم دیرینه‌ی او

غم نی بندبند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست

دلش را با غریبی، آشنایی‌ست
به هم اعضای او وصل از جدایی‌ست

سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال

ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد

سری بر نیزه‌ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل...

گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی

چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد

به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود زِ نی شکر فشانی

اگر نی پرده‌ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش می‌کشاند

سزد گر چشم‌ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند

شگفتا بی سر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق...

#قیصر_امین_پور
#آینه‌های_ناگهان

این سواران کیستند انگار سر می‌آورند
از بیابانِ بلا گویا خبر می‌آورند

این گلوی کوچک انگاری که راه شیری است
این سواران کهکشان با خود مگر می‌آورند

تخته خواهد کرد بازار شما را، شامیان!
این که بی‌پیراهن و بی‌بال و پر می‌آورند

هم عمو می‌آورند و هم برادر، حیرتا!
هم پدر می‌آورند و هم پسر می‌آورند

آشنا می‌آید آری این گل بالای نی
هر چقدر این نیزه را نزدیک‌تر می‌آورند

تا بگردد دور این خورشیدهای نیمه‌شب
ماه را نامحرمان از پشت سر می‌آورند...

زنبق هفتاد و یک برگم! به استقبال تو
خیزران می‌آورند و طشت زر می‌آورند

#سعید_بیابانکی
#نامه‌های_کوفی

گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خوانده‌اند او را

همان حماسهٔ زیبا، همان قیامت عشق
به خون نشستنِ سرو بلندقامت عشق

به همره اُسرا، می‌روند شهر به شهر
سپاه جور و جنایت، سپاه ظلمت و قهر

ندیده چشم کسی، در تمام طول مسیر
به جز مجاهدت، از آن فرشتگان اسیر

«چهل ستاره» که بر نیزه می‌درخشیدند
به مهر و ماه در این راه، نور بخشیدند

طناب ظلم کجا، اهل‌بیت نور کجا؟
سر بریده کجا، زینب صبور کجا؟

هوا گرفته و دلتنگ بود، در همه جا
نصیب آینه‌ها سنگ بود، در همه جا

نسیم، بدرقه می‌کرد آن عزیزان را
صبا، مشاهده می‌کرد برگ‌ریزان را

نسیم، با دل سوزان به هر طرف که وزید
صدای همهمه پیچید، در سپاه یزید

سپاه، مستِ غرور است و مستِ پیروزی
و خنده بر لبش، از شورِ عافیت‌سوزی...

چو برق و باد، به هر منزلی سفر کردند
چو رعد، خندهٔ شادی از این ظفر کردند

ز حد گذشته پس از کربلا جسارتشان
که هست زینب آزاده در اسارتشان


گذار قافله یک شب کنار دِیْر افتاد
شبی که عاقبت آن اتفاقِ خیر افتاد

حَرامیان، همه شُربِ مُدام می‌کردند
به نام فتح و ظفر، می به جام می‌کردند

اگرچه شب، شبِ سنگین و تلخ و تاری بود
سَرِ مقدّسِ خورشید، در کناری بود

سری که جلوهٔ «والشّمس» بود در رویش
سری که معنی «واللّیل» بود گیسویش

سری، که با نَفَس قدسیان مصاحب بود
کنار سایهٔ دیوارِ «دِیْر راهب» بود

سری، که از همهٔ کائنات، دل می‌برد
شعاع نوری از آن سر، به چشم راهب خورد

سکوت بود و سیاهی و نیمهٔ شب بود
صدای روشنِ تسبیح و ذکر یا رب بود

صدای بال زدن، از فرشته می‌آمد
به خطّ نور ز بالا نوشته می‌آمد

شگفت‌منظره‌ای دید، دیده چون وا کرد
برون ز دِیْر شد و زیر لب، خدایا کرد

میان راه نگهبان بر او چو راه گرفت
از او نشانیِ فرماندهٔ سپاه گرفت

رسید و گفت مرا در دل آرزویی هست
اگر تو را، ز محبّت نشان و بویی هست

دلم به عشقِ جمالی جمیل، پابند است
دلم به جلوهٔ خورشید، آرزومند است

یک امشبی، «سَرِ خورشید» را به من بدهید
به من، اجازهٔ از خود رها شدن بدهید

دلم هواییِ دیدارِ این سَرِ پاک است
سری، که شاهد او، آسمان و افلاک است

بگو که این سر دور از بدن ز پیکر کیست؟
سرِ بریدهٔ یحیی که نیست، پس سَرِ کیست؟

جواب داد که این سر، سری‌ست شهرآشوب
به خون نشسته‌تر از آفتاب وقت غروب

سر کسی‌ست، که شوریده بر امیر، ای مرد!
خیالِ دولتْ پرورده در ضمیر، ای مرد!

تو بر زیارتِ این سر، اگر نظر داری
بیار، آنچه پس‌اندازِ سیم و زر داری

جواب داد که این زر، در آستین من است
بده امانت ما را، که عشق، دین من است

به چشمِ همچو تویی، گرچه سیم و زر عشق است
هزار سکهٔ زر، نذرِ یک نظر عشق است

بگو: که صاحب این سر، چه نام داشته است؟
چقدر نزد شما، احترام داشته است؟

جواب داد که این سر، که آفتاب جَلی‌ست
گلاب گلشن «زهرا» و یادگار «علی»‌ست

سَرِ بریدهٔ فرزند حیدر است، این سر
سَرِ حسین، عزیز پیمبر است، این سر...

گرفت و گفت خدا بشکند، دهان تو را
خدای زیر و زبر می‌کند جهان تو را

به دِیْر رفت و به همراه خود، گلاب آورد
ز اشک دیدهٔ خود، یک دو چشمه آب آورد

غبار راه از آیینه پاک کرد و نشست
کشیده آه ز دل، سینه چاک کرد و نشست

سری، که نور خدا داشت، در حریر گرفت
فضای دِیْر از او، عطر دلپذیر گرفت...

دوباره صحبت موسی و طور، گل می‌کرد
درخت طیّبهٔ عشق و نور، گل می‌کرد

خطاب کرد به آن سر: که ای جلال خدا!
اسیر مهر تو شد، دل جدا و دیده جدا

جلال و قدر تو را، حضرت مسیح نداشت
کلیم، چون تو بیانی چنین فصیح نداشت

چو گل جدا ز چمن با کدام دشنه شدی؟
برای دیدن جانان، چقدر تشنه شدی؟

هزار حیف، که در کربلا نبودم من
رکاب‌دار سپاهِ شما، نبودم من

ز پیشگاه جلال تو، عذرخواهم من
تو خود پناه جهانی و بی‌پناهم من

به احترام تو، «اسلام» را پذیرفتم
رها ز ننگ شدم، نام را پذیرفتم

دلم در این دلِ شب، روشن است همچون ماه
به نورِ «اَشهَدُ اَن لا اِلهَ اِلاَ الله»

فدایِ خون‌جگری‌های جَدِّ اطهر تو
فدای مکتب پاک و شهیدپرور تو

«شهادتینِ» مرا، بهترین گواه تویی
که چلچراغ هدایت، دلیل راه تویی...

من حقیر کجا و صحابی تو کجا؟
شکسته بال و پرم، هم‌رکابی تو کجا؟

نه حُسن سابقه دارم نه مثل ایشانم
فقط، ز دربدری‌های تو، پریشانم

به استغاثه سرِ راهت آمدم، رحمی
«فقیر و خسته به درگاهت آمدم، رحمی»

بگیر دست مرا، ای بزرگوار عزیز
«که جز ولای توأم نیست هیچ دست‌آویز»...

نگاه مِهر تو شد، مُهرِ کارنامهٔ من
گلاب ریخت غمت در بهارنامهٔ من

من از تمامی عمر امشبم تبرّک شد
ز فیض بوسه به رویت، لبم تبرّک شد

«شفق» اگرچه رثای تو از دل و جان گفت
حکایت از سر و سامان عشق «عُمّان» گفت

#محمدجواد_غفورزاده
#این_حسین_کیست

سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی می‌دهد این سِیْر عرفانی

طلوعی چون تو چشم صبح را روشن نکرد اینجا
اگرچه روی نی همچون غروبی سرخ می‌مانی

در اوج غربت خود جرعه‌نوش قرب حق بودی
قیامت بر سر نیزه سجودی بود طولانی

سجودی که تو را می‌برد تا «قَوسَین أو أدنی»
سجودی در چهل منزل چهل معراج روحانی

تو را آیه به آیه خواهرت زینب تلاوت کرد
به روی رَحل نی از کربلا تا دِیْر نصرانی

عجب حَجّی به جا آورده‌ای با حلق خونینت
کدامین حج به خود دیده‌ست هفتاد و دو قربانی

تو دین تازه‌ای آورده بودی با خودت گویا
دوباره تازه می‌شد خاطرات سنگ و پیشانی

#حسین_علاءالدین
#مرثیه_با_شکوه

ای صبر تو چون کوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
ای روضه‌ترین شعر غم‌انگیز حماسه
ای بغض‌ترین ابر به باران نرسیده

ای کوه شبیه دلت و چشم تو چون رود
هر روز زمانه به غمت غصه‌ای افزود
غم در پی غم در پی غم در پی غم بود
ای آن‌که کسی شِکوِه‌ای از تو نشنیده

من تاب ندارم که بگویم چه کشیدی
تا بشنوم آن روضه و آن داغ که دیدی
تو در دل گودال چه دیدی چه شنیدی؟
که آمده‌ای با دل خون، قدِّ خمیده

نه دست خودم نیست که شعرم شده مقتل
شد شعر به یک روضهٔ مکشوف مُبدَّل
نه دست خودم نیست خدایا چه بگویم؟
این بیت رسیده‌ست به رگ‌های بریده

این کرب‌وبلا نیست مدینه‌ست در آتش
شد باز درون دل تو شعله‌ور آتش
در خیمه کسی هست ولی خیمه در آتش
ای آن‌که شبیه تو کسی داغ ندیده

این قافلهٔ توست سوی کوفه روان است
بر نیزه برای تو کسی دل‌نگران است
«شُکر» است که تا شام فقط ورد زبان است
«رفتید دعاگفته و دشنام‌شنیده»

سخت است که بنویسم دستان تو بسته‌ست
مانند دلت قدِّ تو چندی‌ست شکسته‌ست
قد تو شکسته‌ست نماز تو نشسته‌ست
من ماندم و این شعر و گریبان دردیده

#سیدمحمدرضا_شرافت
#مرثیه_با_شکوه

مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال...

من از نواحی «اللهُ نور» می‌آیم
من از زیارت سر در تنور می‌آیم

من از مشاهدهٔ مسجدالحرام وفا
من از طواف حریم حضور می‌آیم

درون سینه‌ام، اشراق وادی سیناست
من از مجاورت کوه طور می‌آیم

سفیر گلشن قدسم، همای اوج شرف
شکسته بال و پر، اما صبور می‌آیم

هزار مرتبه نزدیک بود جان بدهم
اگرچه زنده ز آفاق دور می‌آیم

ضمیر روشنم آیینهٔ فریبایی‌ست
و نقش خاطر من آنچه هست، زیبایی‌ست

سرود درد به احوال خسته می‌خوانم
نماز نافله‌ام را، نشسته می‌خوانم...

ز باغ با خود، عطر شکوفه آوردم
پیام خون و شرف را به کوفه آوردم

سِپُرد کشتی صبرم، عنان به موج آن روز
صدای شیون مردم گرفت، اوج آن روز

چو لب گشودم و فرمان «اُسکُتوا» دادم
به شکوهِ پنجره بستم، به اشک رو دادم

به کوفه دشمن دیرین سپر به قهر افکند
سکوت، سایهٔ سنگین به روی شهر افکند

میان آن همه خاکستر فراموشی
صدای زنگ جرس‌ها، گرفت خاموشی

چو من به مردم پیمان‌شکن، سخن گفتم
صدا صدای علی بود، من سخن گفتم ...


هلا جماعت نیرنگ‌باز، گریه کنید
چو شمع کُشته، بسوزید و باز گریه کنید

اگر به عرش برآید خروشِ خشم شما
خداکند نشود خشک، اشک چشم شما

شما که دامن حق را ز کف رها کردید
شما که رشتهٔ خود را دوباره وا کردید

شما که سبزهٔ روییده روی مُردابید
شما که دشمن بیداری و گران‌خوابید

شما ز چشمهٔ خورشید دور می‌مانید
شما به نقرهٔ آذین گور می‌مانید

شما که روبروی داغ لاله اِستادید
چه تحفه‌ای پی فردای خود فرستادید؟

شما که سست نهادید و زشت رفتارید
به شعله شعلهٔ خشم خدا گرفتارید

عذاب و لعنت جاوید مستحَقّ شماست
به‌جای خنده، بگریید، گریه حَقّ شماست

شما که سینه به نیرنگ و رنگ آلودید
شما که دامن خود را به ننگ آلودید

دریغ، این شب حسرت سحر نمی‌گردد
به جوی، آبروی رفته برنمی‌گردد

به خون نشست دل از ظلم بی‌دریغ شما
شکست نخل نبوت به دست و تیغ شما

شما که سید اهل بهشت را کشتید
چراغ صاعقهٔ سرنوشت را کشتید

گرفت پرده به رخ آفتاب و خم شد ماه
چو ریخت خونِ جگرگوشهٔ رسول الله...

به جای سود ز سودای خود زیان بُردید
امید و عاطفه را نیز از میان بردید

شما که سکّهٔ ذلت به نامتان خورده‌ست
کجا شمیم وفا بر مشامتان خورده‌ست؟

شما که در چمن وحی آتش افروزید
در آتشی که بر افروختید می‌سوزید

چه ظلم‌ها که در آن دشتِ لاله‌گون کردید
چه نازنین جگری از رسول، خون کردید

چه غنچه‌ها که دل آزرده در حجاب شدند
به جرم پرده‌نشینی ز شرم آب شدند

از این مصیبت و غم آسمان نشست به خون
زمین محیط بلا شد، زمان نشست به خون

فضا اگر چه پر از ناله‌های زارِ شماست
شکنجه‌های الهی در انتظار شماست

مصیبت از سرتان سایه کم نخواهد کرد
کسی به یاری‌تان، قد علم نخواهد کرد

شمیم رحمت حق بر مشامتان مَرِساد
و قال عَزَّوَجَل: رَبّکُم لَبِالمِرصادِ


سخن رسید به اینجا که ماهِ من سَر زد
کبوتر دلم از شوق دیدنش پر زد

هلال یک شبه‌ام را به من نشان دادند
دوباره نور به این چشم خون‌فشان دادند...

به کاروان شقایق به یاس‌های کبود
نسیم عاطفه از یار مهربان دادند

دوباره در رگ من خون تازه جاری شد
دوباره قلب صبور مرا تکان دادند

دوباره عشق به تاراج هوشم آمده بود
صدای قاری قرآن به گوشم آمده بود

به شوق آن‌که به باغ بنفشه سر بزند
دوباره همسفر گل‌فروشم آمده بود

صدای روح‌نوازش غم از دلم می‌برد
اگرچه کوه غمی روی دوشم آمده بود

دلم چو محمل من روشن است می‌دانم
صدا صدای حسین من است، می‌دانم

هلال یک‌شبهٔ من که روبروی منی!
که آگه از دل تنگ و بهانه‌جوی منی!...

خوش است گرد ملال از رخ تو پاک کنم
خدا نکرده گریبان صبر چاک کنم

بیا که چهرهٔ ماهت غم از دلم بِبَرد
ز موج‌خیز حوادث به ساحلم بِبَرد...

شبی که خواهر تو در نماز نافله بود
تو باز، گوشهٔ چشمت به سوی قافله بود

چو خار، با گل یاسین سَرِ مقابله داشت
سه‌ساله دختر تو پایِ پُر ز آبله داشت...

امام آینه‌ها طوقِ گُل به گردن داشت
امیـر قافـلهٔ نور غُل به گردن داشت

مصیبتی که دلِ «سَهلِ ساعدی» خون شد
ز غصه نخل وفا مثل بید مجنون شد

برای دیدن ما صف نمی‌زدند ای کاش
میان گریهٔ ما کف نمی‌زدند ای کاش...

کویر، نورِ تو را دید و دشت زر گردید
سر تو آینه‌گردانِ طشت زر گردید

الا مسافر کُنج تنور و دِیْر بیا
مُصاحب دل زینب! سفر بخیر بیا

اگر چه آیتی از دلبری‌ست گیسویت
چه روی داده که خاکستری‌ست گیسویت؟

سکوت در رَبَذه از ابی‌ذران هیهات
لب و تلاوت قرآن و خیزران هیهات

خدا کند پس از این آفتاب شرم کند
عطش بنوشد و از روی آب شرم کند

ستاره‌ای پس از این اتفاق سر نزند
«شفق» نتابد و ماه از محاق سر نزند

#محمدجواد_غفورزاده
#این_حسین_کیست