شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#عباس_شاه_زیدی» ثبت شده است


از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...

بال وا کن لحظه‌ای در زیر باران شهود
از فراز عرش می‌بارد سحاب دیگری

بوی پیراهن شنیدم، دیده بستم تا مگر
یوسف شعرم ببیند باز خواب دیگری

ای غزل! امشب به دریای مدیحش دل بزن
دارد این امواج، گوهرهای ناب دیگری

ما خدا را در جمال چارده تن دیده‌ایم
خوانده‌ام این حرف‌ها را در کتاب دیگری

جمله از شهر و دیار و آب و خاکی دیگرند
این یکی هم می رسد از خاک و آب دیگری

بوی احمد، بوی زهرا، بوی حیدر، بوی عشق
بشنوید از این چمن، عطر گلاب دیگری

حضرت خورشید هفتم، آن که چشم روزگار
با وجود او ندارد انتخاب دیگری

شک ندارم جبرییل امشب برای عرشیان
وصف او را می‌کند با آب و تاب دیگری

ماه کی بعد از نگاهش آفتابی می‌شود؟
می‌رود از شرم، شب‌ها در حجاب دیگری

شش کتابش را خدا آورد و امشب هم گشود
از کتاب معرفت، فصل الخطاب دیگری

یا نمی‌داند بلندای مقامش تا کجاست
یا ندارد منکرش حرف حساب دیگری

مثل بغدادش خرابم کرده درد اشتیاق
بسته بالم را فراقش با طناب دیگری

یا بگو باب الحوائج یا بگو باب المراد
نام او حیف است بردن با خطاب دیگری

#عباس_شاه_زیدی

میان غربت دستان مکّه سر بر کرد
مُحمّد عربى، مکّه را منوّر کرد

پس از گذشت چهل سال آن امین خدا
شروع امر رسالت به حکم داور کرد

به‏ گوش هوش چو کس، آیه‌‏اى‏ از او بشنید
خداى را به تمام وجود باور کرد

یتیم مکّه گر از مال، بهره‌‏مند نبود
خدا محمد را با خدیجه همسر کرد

عفاف و پاکى آن بى‌نظیر مادر دهر
دل رسول خداوند را مسخّر کرد

شگفت واقعه‌‏اى بود این نکو پیوند
خداى عشق مه و مهر را برابر کرد

خدیجه‌‏اى که در او نور فاطمه تابید
همو که آمدنش خاک را معطّر کرد

بدان که آمدن فاطمه عنایت بود
که بر تمام جهان کردگار اکبر کرد

خدا به پاس گذشتى که در ره دین داشت‏
خدیجه را به زنان قریش سرور کرد

چه رنج‌ها که به جانش خرید بهر خدا
چه خدمتى که به دین آن بلند اختر کرد

تمام هستى خود را به پاى احمد ریخت‏
خدا براى خدیجه چنین مقدّر کرد

اگر که مهر محمّد نبود در دل او
چگونه آن همه اندوه و درد را سر کرد

به سوى حق شد و سر در نقاب خاک کشید
دل رسول خدا را بسى مکدّر کرد

همان عبا که پیمبر در آن تهجّد داشت‏
خدیجه موقع لبّیک دوست در بر کرد

درود و رحمت خاصان، «خروش»، بر او باد!
که هر چه داشت فدا در ره پیمبر کرد

#عباس_شاه_زیدی
#سرچشمه_کوثر

شب تا سحر از عشق خدا می‌سوزی
ای شمع! چقدر بی‌صدا می‌سوزی
یک روز دلت هوایی معصومه‌ست
یک روز ز دوری رضا می‌سوزی

#عباس_شاه_زیدی

باز کن چشمان از اندوه مالامال را
چار داغ تازه داری، چارفصل سال را

پا به پای چار فصل داغ‌هایت مثل ابر
بارها خون گریه کردم، منتهی الآمال را...

داغ پشت داغ، پشت داغ، پشت داغ... آه
داغداران خوب می‌فهمند این احوال را

از شهامت مانده بر دوشت مدال افتخار
کم خدا انداخت بر دوش زنی این شال را

چار داغت را نیاوردی به رو، گفتی حسین
کرد بارانی سؤالت، روز استقبال را

عشق تو خون خدا و عشق ما عباس توست
او که از حق، جای دستانش گرفته بال را

مادر دریا ببخش این شعر در شأن تو نیست
کاش می‌بستم به مدحت این زبان لال را

#عباس_شاه_زیدی

شد وقت آن‌که از تپش افتند کائنات
خورشید ایستاد که «قد قامتِ الصّلاة»

این آه ابر‌ها‌ست زمین را دویده است؟
یا اشک فاطمه‌ست که افتاده در فرات

حَی عَلی الصّلاةِ حبیب است، عَجّلوا
قَد قامتِ الصّلاةِ امام است، الصّلاة

سجاده پهن شد وسط رزمگاه و بعد
در شطّ خون گرفت وضو چشمهٔ حیات

این آخرین جماعت مردان آشناست
اینجا نمی‌دهند به نامحرمان برات

رنگین‌کمانِ تیر، فضا را فرا گرفت
اما کسی به تیر نمی‌کرد التفات

ای آخرین نماز تو معراج بندگی!
ای «رکعت شکسته» به قربان سجده‌هات

«یا أیها الّذین» به دنیا امیدوار
سمت بهشت می‌رود این کشتی نجات

«یا أیها العزیز» سرت را بلند کن
بنگر که اوفتاده به پای تو کائنات

گردی فرا رسید و به هم ریخت مشرقین
یعنی که خاک بر سر دنیای بی‌حسین

#عباس_شاه_زیدی

گشود جانب دریا، نگاهِ شعله‌ورش را
همان نگاه که می‌سوخت از درون، جگرش را

به دور دست بیابان نگاه کرد، چگونه
گرفته بود عطش، خیمه‌خیمه، دور و برش را

و کوه، یعنی این ـ آن‌که ارث برده به دوران ـ
غرور مادری‌اش را، صلابت پدرش را

کدام کوه‌گران راست، تاب بستن راهش؟
کدام جرأت یاغی‌ست، سد کند گذرش را؟

کفی ز آب، فراروی خود گرفت و فروریخت
کسی ندید در آن لحظه، چشم‌های ترش را

هنوز هم که هنوز، آب، مَهر حضرت زهرا
به صخره می‌زند از داغ دوری تو، سرش را

چه کرده‌ای تو در این پهنهٔ فرات؟ که گویی
هنوز فاطمه فریاد می‌زند، پسرش را

گریست مشک به حالِ همایِ عشق، دمی که
عمودها به زمین ریختند، بال و پرش را

حسین بود، که با قامتی خمیده می‌آمد
شکسته بود غمِ بی‌برادری، کمرش را

عمود خیمهٔ عباس را کشید، که یعنی:
ز دست داده دگر آن امیرِ نامورش را

#عباس_شاه_زیدی
#این_حسین_کیست

حال و هوای کوچه، غم‌آلود و درهم است
پرچم به اهتزاز درآمد، محرّم است

می‌گرید آسمان و زمین، در محرّمت
طوفانی از حماسه به پا می‌کند غمت

ابلاغ می‌کنند به یاران، سلام تو
قد می‌کشند باز علم‌ها، به نام تو

هر جا که نام توست، مکان فرشته است
بر هر کتیبه‌ای که ببینی، نوشته است

«باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است»

باید در این حسینیه، از خود سفر کنیم
باید در این مقام، شبی را سحر کنیم

با کاروان گریه، مسافر شدم تو را
امشب در این حسینیه زائر شدم تو را

تا گفتم «اَلسلامُ عَلیکُم» دلم شکست
نام حسین، بند دلم را، ز هم گسست

دیدم که ابرهای جهان، گریه می‌کنند
در ماتمت زمین و زمان، گریه می‌کنند

دیدم «عزای اشرف اولاد آدم است»
دیدم «سر ملائکه بر زانوی غم است»

رفتم که شرح عصمت «ثارُ اللَّهی» کنم
چیزی نمانده بود که قالب تهی کنم

خورشید رنگ و بوی تغیّر گرفته بود
تنگ غروب بود و فلک گُر گرفته بود

ای تشنه‌کام! بود و نبود تو را چه شد؟
سقّایِ یاس‌های کبودِ تو را چه شد؟

بر اوج نیزه‌ها، کلمات تو جاری است
این قصّه، قصّهٔ تَبَر و استواری است

ای اسم اعظمت به زبانم، عَلَی الدَّوام
ما جاءَ غَیرُ اِسمُکَ فی مُنتَهَی الکَلام

آیین من تویی، که تویی دین راستین
بَل ما وَجَدتُ غَیرَکَ فی قَلبِیَ الحَزین

آن بحر پر خروش، دگر بی‌خروش بود
خورشید تکّه تکّهٔ زینب، خموش بود

#عباس_شاه_زیدی
#این_حسین_کیست

ماه هر شب تا سحر محو تماشای علی‌ست
تازه در این خانه زهرا ماه شب‌های علی‌ست

چشم دنیا روشن از ماه جمال مرتضاست
چشم زهرا روشن از روی دلارای علی‌ست

با شگفتی‌های دنیای علی بیگانه‌ایم
این‌که دنیا پیش او هیچ است دنیای علی‌ست

بارها با اشک خود زخم علی را بسته است
گرمی این دست‌ها تنها مداوای علی‌ست

روز وانفساست محشر، شیعیان لاتحزنوا
این که محشر خاک پای اوست زهرای علی‌ست

یاعلی امضا کند یا فاطمه فرقی که نیست
آخرش امضای زهرا عین امضای علی‌ست

#عباس_شاه_زیدی


آب و جارو می‌کنم با چشمم این درگاه را
ای که درگاهت هوایی کرده مهر و ماه را
 
چشم‌هایی را که حیرانند پشت «لا اله»
در خراسان تو می‌بینند «اِلّا الله را»

این تجلی‌گاه سلطان ازل، این کوه نور
برده است از یادها الماس نادرشاه را

با زبان بی‌زبانی بشنو از نقّاره‌ها
«وال من والاه» را و «عاد من عاداه» را

ای خراسانی‌ترین خورشید، روشن کن مرا
ما که می‌دانی نمی‌دانیم راه و چاه را

من زیارت‌نامه خواندم، شعرهایم مانده است
وقت داری تا بخوانم چند دفتر آه را؟

بیت‌هایم خانه بر دوشند مانند خودم
راستش دعبل شدن سخت است این درگاه را

راز پهلوی تو ماندن را نمی‌دانم ولی
آخرش می‌پرسم از شیخ بهایی راه را

می‌کِشی از هرطرف هر بی‌پناهی را به توس
بچه آهو کرده‌ای انگار خَلقُ الله را

شعر من با دوستت دارم به پایان می‌رسد
کاش می‌دادی جواب این جملهٔ کوتاه را

#عباس_شاه_زیدی
#این_شعر_مرا_کشت

در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از شعر، غم بی‌وطنی را

این داغ مرا کشت، چه باید بنویسم
خورشیدِ شب مکه و ماه مدنی را

از بغض لبالب شدم از هتک حریمت
صبرتو به هم ریخته دنیای دنی را

ای ماه دهم، پیش تو آورده‌ام امشب
در هاله‌ای از بُهت، دلی سوختنی را

آن‌ها که جگر سوخته‌ی سامره هستند
باید بشناسند گدایان غنی را

آنقدر دل سوخته‌ی پشت حصارت
خون کرد دل عبدالعظیم حسنی را

آنقدر که آتش شد و ری سوخت برایت
آنقدر که خون کرد عقیق یمنی را

دشمن به خیال غلط خویش کشیده است
دور و بر خورشید، شبی اهرمنی را

اما خبرش نیست خدا داده به دستت
مانند علی بازوی لشکر شکنی را

ای عطر دلارای نماز شبت از دور !
تا سامره آورده اویس قرنی را

واکن لب نورانی خود را و بیاموز
با جامعه در جامعه شیرین سخنی را

بگذار سهیم غم پنهان تو باشیم
نگذار به دل این همه داغ علنی را

#عباس_شاه_زیدی