شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

به شیوه غزل، اما سپید می‌آید
صدای جوشش شعری جدید می‌آید

چه آتشی غم عشق تو زیرسر دارد
که باغ شعر تر از آن پدید می‌آید

نَفَس‌نفس به امید تو عمر می‌گذرد
امید می‌رود آری، امید می‌آید

برای درد و دل تو مفید نیست کسی
وگرنه نامه برای مفید می‌آید

مُردّدم که تو با عید می‌رسی از راه
و یا به یُمن قدوم تو عید می‌آید؟

کلیدداری کعبه نشانه حق نیست
کسی‌ست حق که در آن بی‌کلید می‌آید

و حاجیان همه یک روز صبح می‌گویند:
چقدر بر تن کعبه سفید می‌آید!

#حسن_بیاتانی

چه جمعه‌ها که یک به یک غروب شد، نیامدی
چه بغض‌ها که در گلو رسوب شد، نیامدی

خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت‌شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد، نیامدی

برای ما که خسته‌ایم و دل شکسته‌ایم، نه!
ولی برای عده‌ای چه خوب شد نیامدی!

تمام طول هفته را به انتظار جمعه‌ام
دوباره صبح، ظهر نه، غروب شد نیامدی....

#مهدی_جهاندار

بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد

بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب
که روزگار، بسی فتنه زیر سر دارد

تو در هجوم حوادث، صبور باش، صبور
که صبر میوه‌ی شیرین‌تر از ظفر دارد

در آستان ولا، جای ناامیدی نیست
بهشت پاک اجابت هزار در دارد

دل شکسته بیاور، که با شکسته‌دلان
نسیم مهر خدا، لطف بیشتر دارد

بخوان دعای فرج را، که صبح نزدیک است
که شام خسته‌دلان مژده‌ی سحر دارد

صفا بده دل و جان را به شوق روز وصال
مسافر دل ما، نیّت سفر دارد

زمین چو پر شود از عدل، آسمان‌ها را
شمیم غنچه‌ی نرگس، ز جای بردارد

بخوان دعای فرج را، زِ پشت پرده‌ی اشک
که یار، چشم عنایت به چشم تر دارد

دهند مژده به ما از کنار خیمه‌ی سبز
که آخرین گل سرخ از شما خبر دارد

مراقبت بکن از دل، که یوسف زهرا
زِ پشت پرده‌ی غیبت به ما نظر دارد

برآر دست دعایی، که دست مهر خدا
حجاب غیبت از آن ماه‌روی بردارد

غروب و دامنه‌ی نور آفتاب و شفق
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد

#محمدجواد_غفورزاده

دلم شور می‌زد مبادا نیایی
مگر شب سحر می‌شود تا نیایی...

تو افتاده‌تر هستی از اینکه یک شب
به میقات این بی سر و پا نیایی

دروغ است! این بر نمی‌آید از تو
بیایی و تا کلبه‌ی ما نیایی

بگو خواهی آمد که امکان ندارد
بگویی که می‌آیم اما نیایی

گذشته‌ست هرچند امروز و امشب
دلیلی ندارد که فردا نیایی...

چه خوب آمدی ای بهار صداقت
دلم شور می‌زد مبادا نیایی

#زین_العابدین_آذرارجمند

از نو شکفت نرگس چشم‌انتظاری‌ام
گل کرد خارخار شب بی‌قراری‌ام

تا شد هزار پاره دل از یک نگاه تو
دیدم هزار چشم در آیینه‌کاری‌ام

گر من به شوق دیدنت از خویش می‌روم
از خویش می‌روم که تو با خود بیاری‌ام

بود و نبود من همه از دست رفته است
باری مگر تو دست برآری به یاری‌ام

کاری به کار غیر ندارم که عاقبت
مرهم نهاد نام تو بر زخم کاری‌ام

تا ساحل قرار تو چون موج بی‌قرار
با رود، رو به سوی تو دارم که جاری‌ام

با ناخنم به سنگ نوشتم: بیا، بیا
زان پیشتر که پاک شود یادگاری‌ام

#قیصر_امین_پور

علی که بی گل رویش، جهان قوام نداشت
بدون پرتو او، روشنی دوام نداشت
 
اگر به حرمت این خانه‌زاد کعبه نبود
سحاب رحمت حق، بارش مدام نداشت
 
سوادِ چشم علی را اگر نمی‌بوسید
به راستی حَجَرُالاَسوَد استلام نداشت
 
قسم به عشق و محبّت، پس از رسول خدا
وجود هیچ‌کس این قدر فیض عام نداشت
 
علی مقیم حرم‌خانه‌ی صبوری بود
که داشت منزلت و دَعوِی مقام نداشت
 
اگرچه دست کریمش پناه مردم بود
و هیچ روز نشد شب، که بار عام نداشت
 
چشیده بود علی، طعم تنگدستی را
که غیر نان و نمک سفره‌اش طعام نداشت
 
اگرچه بود زره بر تن علی بی‌پشت
اگرچه تیغه‌ی شمشیر او نیام نداشت
 
به بردباری این بت شکن، مدینه گریست
که داشت قدرت و تصمیم انتقام نداشت
 
اگرچه باز نکردند لب به پاسخ او
علی، مضایقه از گفتن سلام نداشت
 
علی، عدالت مظلوم بود و تنها ماند
دریغ، امّت او شرم از آن امام نداشت
 
به باغ وحی جسارت نمود گلچینی
که از مروّت و مردی نشان و نام نداشت
 
شکست حرمت و گم شد قداست حرمی
که قدر و قرب کم از مسجدالحرام نداشت
 
شدند آتش و پروانه آشنا، روزی
که شمع سوخت ولی فرصت تمام نداشت
 
کسی وصیّت او را نخواند یا نشنید
که آفرین به بلندای آن پیام نداشت
 ااا
تو آرزوی علی بودی ای گل یاسین!
دریغ و درد که این آرزو دوام نداشت
 
حضور فصل خزان را به چشم خود دیدی
که با تو فاصله بیش از سه چارگام نداشت
 
در آن فضای غم‌انگیز فضّه شاهد بود
که غنچه طاقت غوغا و ازدحام نداشت
 
چرا کنار تو نشکفته پرپرش کردند
مگر شکوفه‌ی آن باغ احترام نداشت
 
شفق نشست به خون تا همیشه وقتی دید
«نماز نافله خواندی ولی قیام نداشت»

#محمدجواد_غفورزاده

ای تا همیشه مطلع الانوار لبخندت
آیینه در آیینه شد تکرار لبخندت

جان پدر را تا بهشتی غرق گل می‌برد
در لحظه‌های روشن دیدار لبخندت

لبریز بود از مادری لبریز چشمانت
سرشار بود از عاطفه سرشار لبخندت

نه سال در دنیای حیدر صبح و ظهر و شب
تکرار شد تکرار شد تکرار لبخندت

با گردش دستاس خیر و نور می‌پاشید
بر هرچه صحرا هرچه گندمزار لبخندت

از روزه‌ی بی‌نان و بی‌خرما چه شیرین‌تر
وقتی که باشد لحظه‌ی افطار لبخندت

اما چرا این روزها دیگر نمی‌خندی
اما چرا این روزهای تار لبخندت.‌..

مثل گلی توفان زده پژمرد، پرپر شد
بعد از پدر بعد از در و دیوار لبخندت

این روزهای آخری یک بار خندیدی
اما چه تلخ است آه تلخ این بار لبخندت

با چشم‌های خسته تا تابوت را دیدی
بر چشم‌های فضه شد آوار لبخندت
ااا
مادر جهان ما یتیم عشق و احساس است
قدری بخند ای مهربان بگذار لبخندت…

چادر نماز دخترم از یاس لبریز است
تابیده بر این چادر گلدار لبخندت


#سیدمحمدجواد_شرافت

ای باخبر ز درد و غم بی‌شمار من!
برخیز و باش، فاطمه جان، غمگسار من

رفتی ز دیدۀ من و، از دل نمی‌روی
حس می‌کنم همیشه تویی در کنار من

شیرینی حیات من، ای بَضعَةُ الرّسول!
تلخ‌ست با غمت همه لیل و نهار من

خیری پس از تو نیست در این زندگیّ و، من
گریَم از این‌که طول کشد روزگار من

مردم ز گریه، غصّۀ خود حل کنند، لیک
افتد ز گریه، غصّۀ دیگر به کار من

خواهم ز کودکان تو پنهان گریستن
اما غمت ربوده ز کف اختیار من

این روزها ز خانه کم آیم برون، مگر
کمتر به قتلگاه تو افتد گذار من

#سیدرضا_مؤید

دلم مشتاق پرواز است تا این مشت پر مانده‌ست
نگاهم کن، برایم نیمه جانی مختصر مانده‌ست

تو چون نی غربت خود را چه مظلومانه می‌نالی
کجا پنهان کنم در سینه‌ام آهی اگر مانده‌‌ست

نگاهم می‌کنی من در تو می‌بینم غم خود را
هزار آئینه از اشک تو در این چشم تر مانده‌ست

حدیث رهگذار و سیلی دشمن مپرس از من
به روی آفتاب از پنجه‌ی ظلمت اثر مانده‌ست

پس از من سوره‌ی تنهایی‌ات ناخوانده می‌ماند
که چندین آیه از اوراق قرآن پشت در مانده‌ست

#جعفر_رسول_زاده

مرا به خانۀ زهرای مهربان ببرید
به خاکبوسی آن قبر بی‌نشان ببرید

اگر نشانی شهر مدینه را بلدید
کبوتر دل ما را به آشیان ببرید

کجاست آن جگر شرحه‌شرحه تا که مرا
به سوی سنگ مزارش کشان‌کشان ببرید

مرا که مهر بقیع است در دلم چه شود
اگر به جانب آن چار کهکشان ببرید

کجاست آن در آتش گرفته تا که مرا
برای جامه دریدن به سوی آن ببرید

کسی صدای مرا در زمین نمی‌شنود
فرشته‌ها سخنم را به آسمان ببرید

نه اشتیاق به گُل دارم و نه میل بهار
مرا به غربت آن هیجده خزان ببرید

#افشین_علا