شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۲۴ مطلب با موضوع «قالب :: غزل‌مثنوی» ثبت شده است


زخمی شکفته، حنجره‌ای شعله‌ور شده‌ست
داغ قدیمی من از آن تازه‌تر شده‌ست

زخمی که غنچه بسته و جانی از آن شکفت
وقتی دهان گشود جهانی از آن شکفت

این شعله در وجود من از گریه روشن است
این سوختن نشانهٔ آرامش من است

این داغ در اجاق دلم بی‌شرر مباد
این زخم کهنه کمتر از این تازه‌تر مباد

آن سوی سوز و ساز، قراری نهفته است
در شعله‌زار درد بهاری شکفته است

دردی که خون دل شده درمانمان کند
نوع دگر بسازد و انسانمان کند

این سوز خوب از همهٔ سوزها جداست
سوز طف و گداز شررخیز کربلاست

با سوز کربلایی این داغ ساختیم
صدبار سوختیم و دمادم گداختیم

معراج را سبب نه، که عین مسبب است
کامل‌ترین حقیقت آن سوز زینب است

زینب مگو تمامت صبر خدا بگو
خورشید عصر واقعهٔ کربلا بگو

امشب سواد فاجعه‌ای گشته برملا
از عمق دشت‌های مِه‌آلود کربلا

مرثیه‌خوان روح من! امشب بیا بخوان
امشب روایت دگر از کربلا بخوان

تاریخ روز واقعه را خون گریسته‌ست
بیش از هزار سال در اندوه زیسته‌ست

در پنجه‌های بغض گلوگیر، مرده بود
شاعر اگر که سوز دلش را نمی‌سرود

تا بر غروب شام غریبان اشاره کرد
پیراهن صبوری خود صبر پاره کرد

آرام خفته بود سر از خاک برنداشت
انگار از مصیبت خواهر خبر نداشت

می‌رفت از آشیانهٔ آتش گرفته‌اش
با دسته‌ای کبوتر تنها که پرنداشت

شب، ترسناک بود و سراسیمه می‌دوید
طفلی که غیر عمّه امید دگر نداشت

طوفان فرو نشست ولیکن میان خاک
یک کهکشان سوخته دیدم که سر نداشت

یک کربلا مصیبت و صد قتلگاه غم
در قلب‌های سخت‌تر از سنگ اثر نداشت


دنیا خجل ز دربدری‌های زینب است
خورشید هم نهان‌شده در پردهٔ شب است

دیشب اگر چه ره به سوی قتلگاه برد
از موج‌خیز غم به برادر پناه برد

امروز هم به سوی چمن ره گزیده است
گل‌های باغ سوخته را شب ندیده است

هنگامهٔ ورود به مقتل فرا رسید
نوباوگان فاطمه را سربریده دید

هر یک تنی به رنگ شقایق به برگرفت
از عمق روح صیحه زد، آفاق درگرفت

پرسید بانویی که قد از غم خمیده است
یاران! عزیز گمشده‌ام را که دیده است؟

خم شد کنار یک تن بی‌سر، دلش شکست
قرآن ورق ورق شده دید و سپس نشست

بر زخم بی‌شمار برادر نظاره کرد
هی پلک بست باز نگاه دوباره کرد

باور نمی‌کنم که حسینم چنین شده
سر در بدن ندارد و نقش زمین شده

در بر گرفت پیکر در خون تپیده را
بوسید جای گونه، گلوی بریده را

یک چند لحظه‌ای نظر از دوست برگرفت
اندوه شعله‌ور شد و سوز دگر گرفت

«پس بازبان پر گله آن زادهٔ بتول
روکرد بر مدینه که یا اَیها الرسول

این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست»


هر لحظه سوزهای فراوان به سینه داشت
سوز مکاشفات حسین و سکینه داشت

شیرازه‌های صبر و امیدش گسسته دید
خورشید را دمی که به زنجیر بسته دید

بیمار روز واقعه جان بر لبش رسید
نزدیک بود جان بدهد زینبش رسید

یک آن اگر توجهش از یاد رفته بود
از دست عمه حضرت سجاد رفته بود

صد شعله در وجود من از گریه روشن است
این سوختن نشانهٔ آرامش من است

این داغ در اجاق دلم بی‌شرر مباد
این زخم کهنه کمتر از این شعله‌ور مباد

#سیدفضل‌الله_قدسی


بال پرواز گشایید که پرها باقی‌ست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقی‌ست

پشت بت‌ها نشود راست پس از ابراهیم
بت‌شکن رفت ولی باز تبرها باقی‌ست

گفت فرزانه‌ای، امروزِ شما عاشوراست
جبهه باقی‌ست و شمشیر و سپرها باقی‌ست

جنگ، پایان پدرهای سفر کرده نبود
شور آن واقعه در جان پسرها باقی‌ست

گرچه پیروزی از آن من و تو خواهد بود
شرط‌ها مانده و اما و اگرها باقی‌ست

«شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
در ره منزل لیلی که خطرها» باقی‌ست...


کوفه کوفه است ولی ترک سفر جایز نیست
که سکوت من و تو وقت خطر جایز نیست

همه گفتند بمان مرتبه‌پیمایی کن
در همین مکه اقامت کن و آقایی کن

دست کم سمت حوالی وطن هجرت کن
ای عقیق از همه بگذر به یمن هجرت کن

همه گفتند بمان او سخنی دیگر داشت
آن سفر کرده، هوای وطنی دیگر داشت

کوچ کرد از وطنش بال و پری پیدا شد
رفت در جاده شتابان، سفری پیدا شد

شب تاریخ پر از قهقههٔ غفلت بود
ناگهان عطر دعای سحری پیدا شد

بانگ زد عقل که «اقبالِ» شقایق با اوست
«نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد»

گفت هنگام قیام است سر و جان بازید
سر مَدُزدید اگر فتنه‌گری پیدا شد

وای اگر اهل بصیرت اُحُد از یاد بَرَند
چون غنیمت‌زدگان ترک خود از یاد بَرَند

وای اگر مزرعه‌ها سوخته با رعد شود
مُلک ری آفت عُمْرِ عُمَر سعد شود

گفت ای پاکدلان ختم به خیر است این راه
راه بیداریِ صد حرّ و زهیر است این راه...


هر چه داریم از آن مرد شهادت پیشه‌ست
که نماد شرف و عاطفه و اندیشه‌ست

آن‌که آموخت به موسی‌جگران نیل شدن
بر سر ابرهه‌ها فوج ابابیل شدن

بین محراب دعا چون زکریا بودن
در دل طشت زر حادثه یحیی بودن...

گفت سالار شهیدان که هدف گم نشود
صوت قرآن ز پی نغمۀ دف گم نشود

غَفَرَالله لَکُم، راه سعادت باز است
ایُّها الناس در باغ شهادت باز است

«هر که دارد هوس کرب‌وبلا بسم‌الله
هر که دارد سر همراهی ما بسم‌الله»...

#جواد_محمدزمانی
#شهادت‌نامه

یک قدم می‌روی و ماه فرو می‌ریزد
اشکی از چشم تو گه‌گاه فرو می‌ریزد

کوفه پر می‌شود از آه غریبانهٔ تو
بار غم‌های جهان ریخته بر شانهٔ تو

بغض تلخی‌ست که در راه گلویت مانده
زخم شمشیر خودی بر سر و رویت مانده

سینه‌ات از غم این قوم به تنگ آمده است
یار دیروز تو با آتش جنگ آمده است

اهل دوزخ شده، مشتاق عذاب‌اند همه
خطبه می‌خوانی و در عالم خواب‌اند همه

در تن باد وزیدند و غبار آوردند
نخل‌هاشان رطب تلخ به بار آوردند

نارفیقان شب نیزه و تیرند همه
پشت هر توطئه یک گوشه امیرند همه

چشم‌ها دوخته این شهر به انگشتری‌ات
در رکوعی و حریصانه فقیرند همه!

دست برداشته از دین محمد، قومی
که به دنیای فریبنده اسیرند همه

رسم دیرینهٔ این بادیه بیعت‌شکنی‌ست
گرچه «لبیک علی» گوی غدیرند همه!


امشب انگار جهان را به غم آمیخته‌اند
حال هر روز تو را در تن شب ریخته‌اند

ماه انگار که از راز دلت با خبر است
آسمان پیش تو از خاک سرافکنده‌تر است

کوفه مانده‌ست و شب تلخ شکیبایی تو
کوفه مانده‌ست و حدیثِ غم و تنهایی تو

یک طرف تیر و کمان دیده به این سو دارند
یک طرف خاطره‌ها دست به پهلو دارند

می‌روی بلکه دعایت به اجابت برسد
می‌روی تا به تو هم نوبت دعوت برسد

می‌روی و سر هر کوچه یتیمان جمع‌اند
در قنوت‌اند که: «یارب به سلامت برسد!»

سرور هر دو جهانی و زمین جای تو نیست
هر که باید به طریقی به عدالت برسد

آه از این شعر که در وصف تو حیران مانده
آه از این شعر زمانی که به این خط برسد-

اقتدا کرده سر تیغ به قد قامت تو
خنجری آمده شاید به شهادت برسد!

#زهرا_شعبانی
#فصل_شهادت

شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد

ای باد! راه خانۀ موعودمان کجاست
ای رودهای گمشده! مقصودمان کجاست

ای کاش باد بود و غزل بود و جاده‌ها
می‌آمدیم سوی تو ما پا پیاده‌ها

می‌آمدیم و عرض ادب، عرض احترام
تبریک عید و گفتن لبیک یا امام

می‌آمدیم و هدیه ناقابلی... که نیست
با چشم‌های منتظر و با دلی که نیست

روز تولد تو زمین مهربان‌تر است
خورشید شاد‌تر شده گویا جوان‌تر است

کوچه به کوچه زمزمۀ طاق نصرت است
عید است و جمکران تو امشب قیامت است

چشمم به سمت آینه‌های مقابلت
قلبی شکسته دارم و شعری که مایلت

دورم ولی تو مرحمتت دیر و دور نیست
بودن فقط منوط به شرط ظهور نیست

مادربزرگ گفت که او، حَیّ و حاضر است
بر هر چه می‌کنیم نگهبان و ناظر است

دستش گره‌گشاست، نگاهش گره‌گشاست
یک خنده روی صورت ماهش گره‌گشاست

ای دل چرا شکسته و ساکت نشسته‌ای
چیزی بگو که ندبه و آهش گره‌گشاست

شعبان کرامت است و شفاعت علی‌الخصوص
ماه تمام نیمۀ ماهش گره‌گشاست

شب پشت شب گره به گلوی غزل زده
حلقه به حلقه زلف سیاهش گره‌گشاست

حلقه به حلقه در زده تبریک گفته‌ام
نام تو را درین شب تاریک گفته‌ام

نام تو روشنایی صبح است و راز عشق
خواندم پس از اذان طلوعت نماز عشق

روز تولد است و سلام و ارادتی
دادم به دست باد به شوق زیارتی

#نغمه_مستشار_نظامی
#همه_تو

تو را این‌گونه می‌نامند مولای تلاطم‌ها
و نامت غرش آبی آوای تلاطم‌ها

تو را این‌گونه می‌فهمند مجذوبان که اربابی
و نامت مونس هموارهٔ شب‌های بی‌خوابی

تو را پیغمبر بی‌سرترین پیغام می‌دانند
تو را بنیان‌گذار اصلی اسلام می‌دانند

و تو تکثیر حق در جان هفتاد و دو پیغمبر
که پیغام تو را بردند از لاهوت آن‌سوتر

تو میلادت شروع جنبش خونین آزادی‌ست
تو میلادت برای عاشقان غم، عارفان شادی‌ست

نمی‌دانیم یعنی چه تلاطم از دل دریا
نمی‌فهمیم یعنی چه تولد از دل زهرا

تو را بر محملی از دل، از آن بالا فرستادند
تمام آسمان و اهل آن در پایت افتادند...

تو را که مصطفی همواره از جبریل می‌پرسید
علی در قاب چشم فاطمه هرشب تو را می‌دید

برایت قبل از آنی که بیایی گریه می‌کردند
برای تو شهید کربلایی گریه می‌کردند

برای تو زمین تنگ است می‌دانم تحمل کن
برایت زندگی ننگ است می‌دانم تحمل کن

برای تو ـ بلوری که تراشیده شدی در عرش ـ
زمین و آسمان سنگ است می‌دانم تحمل کن

برای تو که گوشَت پر از آهنگ بهشتی‌هاست
کلام من بدآهنگ است می‌دانم تحمل کن

و دنیا و نزول چشم‌های روشنت در شب
زمین هر صبح دلتنگ است می‌دانم تحمل کن

تو و با ظلم سازش؟ هرگز این آیین مردان نیست
تو حرف آخرت جنگ است می‌دانم تحمل کن

زمین می‌ماند و تو ظهر شورانگیز عاشورا
و یک روز حماسی و غرورانگیز عاشورا

به پیش بادها استاده‌ای، ای روح طوفانی
نگاه تو عمیق و ساده چون آیات قرآنی

خدا را هرچه با اثبات خود اثبات می‌کردی
تمام عقل‌ها و روح‌ها را مات می‌کردی

کنون من مانده‌ام بین سرود مرثیه حیران
منم یک لحظه زیر آفتاب و لحظه‌ای باران

کنون من مانده‌ام با عقده‌های تو، گره خورده
دلی که با ضریح کربلای تو گره خورده

قلم از عشق تو آقا زیارت‌نامه می‌خواند
و فطرس در جوار تو برایت نامه می‌خواند

یکی از نامه‌ها خیس است همراهش سلام ماست
و تو با مهربانی می‌نویسی این غلام ماست

 #هادی_جانفدا

ذره ذره همه دنیا به جنون آمده بود
روح از پیکرهٔ کعبه برون آمده بود

روشنا ریخت به افلاک حلولش آن روز
کعبه برخاست به اجلال نزولش آن روز

عشق او بر دل سنگی‌‌ِ حرم غالب شد
قبله مایل به علی بن ابی‌طالب شد

از دل خانه علی رفت و حرم با او رفت
کعبه در بدرقه‌اش چند قدم با او رفت

قفس کعبه شکسته‌ست دم پرواز است
برو از کعبه که آغوش محمد باز است

آینه هستی و با آینه باید باشی
خانه‌زادِ پسر آمنه باید باشی

همهٔ غائله‌ها گشت فراموشِ نبی
کودکی‌های علی پر شد از آغوش نبی

مستی اهل سماوات دوچندان شده است
عطر گیسوی علی خورده به تن‌پوش نبی

تا بچیند رطب تازه‌ای از باغ بهشت
رفته دردانهٔ کعبه به سر دوش نبی

که نبی بوده فقط این همه سرمست علی
که علی بوده فقط آن همه مدهوش نبی

چشم در چشم علی، آینه در آیینه
حرف‌ها می‌زند اینک لب خاموش نبی

دور از من مشو، ای محو تماشای تو من
نگران می‌شوم از دور شدن‌های تو من

من به شوق تو سکوتم، تو فقط حرف بزن
وحی می‌ریزد از آهنگ لبت، حرف بزن

می‌نشینم به تماشای تو تنها، آری
هر زمان خسته‌ام از مردم دنیا، آری

بر مکافات زمین با تو دلم غالب شد
همهٔ دهر اگر شعب ابی‌طالب شد

خوب شد آمدی ای معنی بی‌همتایی
بی‌تو هر آینه می‌مردم از این تنهایی

دین اسلام در آن روز که بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش حیدر بود
باعث گرمی بازار شدش حیدر بود

وحی می‌بارد و من دوخته‌ام دیده به تو
تو به اسلام؟ نه! اسلام گراییده به تو

در زمین دلخوش از اینم که تویی همسفرم
از رسولان دگر با تو اولوالعزم‌ترم

می‌رود قصهٔ ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می‌خورد آرام آرام...

#سیدحمیدرضا_برقعی

نور با آینه وقتی متقابل باشد
ذره کوچک‌تر از آن است که حائل باشد

نور، زهراست و آیینه علی، ذره کجاست
که در این بین فقط عاطل و باطل باشد

برترین خلقت دنیاست،‌ عجب نیست اگر
که علی نیز به زهرا متوسل باشد

رو به قبله‌ست همه عمر، خدایا! غلط است
قبله بایست به سمتش متمایل باشد
 
اگر این طرز نماز است که او می‌خواند
ترس دارم که نماز همه باطل باشد

دل محال است ولی عقل دلش می‌خواهد
بین زهرا و خدا فاصله قائل باشد...

یک نفر آمده در را به لگد می‌کوبد
پشت در باز هم ای کاش که سائل باشد

نیم‌رخ می‌شود، انگار علی آمده است
ماه، دیگر به دلش نیست که کامل باشد

عصمت فاطمه یک سورۀ بی تأویل است
پردۀ خانۀ او بال و پر جبریل است...

خاک بالفرض که ارث پدرش نیست، که هست
تاجدار است ولی مهریه‌اش یک زره است

می‌برد جامۀ نو را به گدا بسپارد
از همین پیرهن کهنه رضایت دارد

در حجاب است، ولی دست کریمش پیداست
سادگی پهن شده روی گلیمش، پیداست

بین زن‌های عرب ساده‌تر از زهرا کیست؟
بین زن‌های عرب ساده‌تر از زهرا نیست

سایه‌ای خم شده و دست به پهلو زده است
سایه این خانۀ کوچک را جارو زده است

کیست او؟ نیست کسی در دو جهان مانندش
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در بندش

ریسمانی که به پای همه بسته‌ست زمین
پیش او سست‌تر است از نخ گردنبندش

عطر یاس است که از چادر او می‌آید
زده انگار خداوند به گل پیوندش

آدمی بندگی آموخت اگر از پدرش
عالم آزادگی آموخته از فرزندش

کار مولا شده بر چهرۀ او زل بزند
که مگر باز شود باز گل لبخندش...

#محمدحسین_ملکیان

«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود

«خویشی» که سر به دامن تقدیر می‌گذاشت
کاری جز اعتراف به درماندگی نداشت

از راه مرگ با هدفی پوچ می‌گذشت
عمری که در تصوّر یک کوچ می‌گذشت

این شعر نیست، قسمتی از درد مردم است
تاریخ قرن‌ها غم و غربت در آن گم است

دنیا به رغم محکمه‌ها، قیل و قال‌ها
در بند گرگ بود به حکم شغال‌ها

این حکم شوم، نقشۀ دنیای دیگری‌ست
طرح شروع فتنه و بلوای دیگری‌ست

شیطانیان که فاتح این ماجرا شدند
وقت سقوط دهکده‌ها کدخدا شدند

از خیرشان رسیده فقط شر به دهکده
این قصّه آب می‌خورد از غرب دهکده

آری، جهان به شوق تکامل فریب خورد
آدم دوباره خیره‌سری کرد و سیب خورد

تقصیر ما: حکومت سرکردۀ دروغ
تقدیر ما: جنایت پروردۀ دروغ

آزادی و حقوق برابر بهانه بود
تا که شود برادرمان بردۀ دروغ

افسونِ قرن -کورۀ آتش- غم یهود
افسانه بود غربت گستردۀ دروغ

توحید را به مسلخ تثلیث می‌کشند
نفرین به این تجلّی بی‌پردۀ دروغ


هرچند فتنه صبح جهان را سیاه کرد
خورشید سر رسید و فُسون را تباه کرد

آغاز شد حماسۀ آتش عتاب‌ها
وسعت گرفت شعلۀ این انقلاب، تا -

- در روزگار سلطۀ صحرای دوره‌گرد
مردی به نام نامیِ دریا قیام کرد

گلزار جان گرفت به دست بهاری‌اش
ایمان بیاوریم به لبخند جاری‌اش

از بند تن رهاست طنین دعای او
«آزادگی‌ست» شِمّه‌ای از ربّنای او

اندیشه‌اش تجسّم احکام دین ماست
اُسطورۀ مقاومت سرزمین ماست

با این وجود، در دل او غم گذاشتند
آن بی‌وجودها که سرِ فتنه داشتند

می‌خواستند بر سر ما سروری کنند
«دینِ نو» آورند که پیغمبری کنند

امّا...نه! مرد باج به گردنکشان نداد
در اوج غم حقارتی از خود نشان نداد

تا که بساط گرگ به هم خورد و جنگ شد
روباه پیر شعبده کرد و پلنگ شد

می‌خواستند باز بگیرند ماه را
برپا کنند گستره‌هایی سیاه را

امّا به یُمن مرد و مریدان پاکباز
بدسیرتان شدند هم آغوش خاک، باز

چندی گذشت... حادثه رخ داد و بعد از آن
آمد عزای نیمۀ خرداد و بعد از آن -

- با شوق مرگ، لحظۀ رفتن فرا رسید
از خود گذشت مرد و به درک خدا رسید


او رفته و حکایت او مانده تا هنوز
فرهنگ استقامت او مانده تا هنوز

«امروز» هم فدایی راه ولایتیم
دستی پر از قنوت، پر از استجابتیم

باید که در ادامۀ راهش خطر کنیم
نفرین به ما اگر که دمی فکر سر کنیم

ما «عهد» کرده‌ایم که با «عدل» انقلاب
در محکمه مقابله با زور و زر کنیم

ما عهد کرده‌ایم که در عصر احتمال
فکری به حال «گرچه و امّا - اگر» کنیم

حالا زمان گذشته و کاری نکرده‌ایم!
دیگر چگونه می‌شود از خود گذر کنیم؟

ما عهد کرده‌ایم، ولی مثل کوفیان
همراه و همنوای علی مثل کوفیان...

ما «عهد» را به مَسند حاشا گذاشتیم
منشور «عدل» را به تماشا گذاشتیم

از یاد برده‌ایم اشارات مرد را
افشانده‌ایم در دل او بذر درد را

دیگر اُمید نیست به اندیشه‌های ما
آن قدر گُم شدیم در اوهام خویش، تا -

- لبخند او به زخم بدل شد، نمک زدیم
این‌گونه پایداری خود را محک زدیم

وقتی که گرگ ولوله کرد و به گلّه زد
ما در سکوت قافله‌ها نِی‌لبک زدیم

در ازدحام غفلت ما، مکر جان گرفت
چشمان خواب رفتۀ دشمن توان گرفت

آری، دوباره فتنه و بلوا به پا شده‌ست
نفرین به ما که سفرۀ تزویر وا شده‌ست

در «عهد» ما که «عدل» فقط در کتاب‌هاست
رستم اسیر فتنۀ افراسیاب‌هاست

با اعتراض، زیره به کرمان نمی‌بریم
فرصت برای شِکوه زیاد‌ست، بگذریم...


باید دوباره دست به دامان او شویم
بیعت کنیم، بلکه مسلمان او شویم

وقتی علی به مسند غربت نشسته است
عمّار او، ابوذر و سلمان او شویم

باید که در صیانتِ از مرد، جان دهیم
در راه او مقاومت از خود نشان دهیم

مردان مرد، دست به دشمن نمی‌دهند
آزاده ها به بند کسی تن نمی‌دهند

فرقی نمی‌کند پس از این «ما»، «تو»، یا «منم»!
چوب حراج خورده مگر خاک میهنم؟

شمشیر باستانیِ شرقیم در مصاف
پروردۀ حماسه و بیزار از غلاف


بعد از حماسه، نوبت عشق و تغزّل است
آری، بهار فصل دگردیسیِ گُل است

با اینکه در مُحاق زمان است، می‌رسد
روزی که خاستگاه جهان است، می‌رسد

آن روز ناگزیر که «فرداست» بی‌گمان
در انحصار چشم کسی نیست آسمان

روز نزول نور به جان جوانه‌ها
روز سقوط سلطۀ تاریک‌خانه‌ها

روزی که «عدل» حاصل خواب و خیال نیست
این یک حقیقت است، مجاز و محال نیست!

روزی که ماه، مژدۀ چشم‌انتظارهاست
خورشید، چشم روشنیِ بی‌قرارهاست

روزی که مردِ منتظرِ سال‌ها سکوت
فریاد استجابت شب‌زنده‌دارهاست

«عشقش»، دلیل رفتن سرها به روی دار
آن مردِ مرد، «منتقمِ» سربِدارهاست

آغاز عدل‌گستریِ حاکمیّتش
پایانِ حکمرانیِ دنیاتبارهاست

#حسن_خسروی_وقار

بال پرواز گشایید که پرها باقی‌ست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقی‌ست

پشت بت‌ها نشود راست پس از ابراهیم
بت‌شکن رفت ولی باز تبرها باقی‌ست

گفت فرزانه‌ای، امروزِ شما عاشوراست
جبهه باقی‌ست، شمشیر و سپرها باقی‌ست

جنگ پایان پدرهای سفر کرده نبود
شور آن واقعه در جان پسرها باقی‌ست

گرچه پیروزی از آن من و تو خواهد بود
شرط‌ها باقی‌ست، اما و اگرها باقی‌ست

«شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
در ره منزل لیلی که خطرها» باقی‌ست

نیست خالی دل ارباب یقین از غصه
فتنه‌ها می‌رود و خونِ جگرها باقی‌ست


سخن از فتنه شد و چُرت غزل شد پاره
واژه‌ها دربه در و قافیه‌ها آواره

قصه تلخ است چه تلخ است! بگویم یا نه؟
صبرتان می‌رود از دست! بگویم یا نه؟

شاید از قصه ما خُلق شما تنگ شود!
یا که این گفته خود آغازگر جنگ شود

قصه آن بود که دشمن دهنش آب افتاد
کشتی وحدت ما سخت به گرداب افتاد

آتش فتنه چنان شد که خدا می‌داند
آنقدر دل نگران شد که خدا می‌داند

قصه آن بود که یک طایفه که فتنه از اوست
دوست را دشمن خود خواند، وَ دشمن را دوست

آری آن طایفه خود را ز خدا منفک کرد
روی بر سامری آورد به موسی شک کرد

سامری گفت بیایید به شهرت برسیم
با پرستیدن گوساله به قدرت برسیم

سامری گفت که در شور حکومت شعف است
باید این‌بار به قدرت برسیم این هدف است

آری آن صدرنشینان بنی‌صدر شده
خویش را قدر ندانسته و بی‌قدر شده

گرچه یاران علی بودند سازش کردند
با معاویه نشستند و خوش و بش کردند

نکته‌ها بر لبمان رفت و خریدار نبود
گوش آن طایفه انگار بدهکار نبود

آری آن طایفه می‌گفت: نصیحت کافی‌ست
خسته‌ایم از سخن مفت! نصیحت کافی‌ست

نیست در حافظۀ دهر، زهیر و طلحه
کم بسازید در این شهر، زهیر و طلحه

کم بگویید ز صفین و جمل، این آن نیست
«این همان قصه اسلام ابوسفیان» نیست

داشت آن طایفه هر چند صدایی دیگر
آب می‌خورد ولی فتنه ز جایی دیگر

قصه آن بود که یک طایفه درویش شدند
جانماز آب‌کشان، عافیت اندیش شدند

گاه از این سوی سخن، گاه از آن سو گفتند
هر چه گفتند در  آن‌روز دو پهلو گفتند

خواستند امر نماید به حمیّت مولا
تن دهد باز به امر حکمیّت مولا

همچو امروز پر از فتنه شود فرداها
اُفتد این کار به تدبیر ابوموسی‌ها...

سر این طایفه انگار که در آخور بود
گوششان ظاهراً از حرف و نصیحت پُر بود


الغرض روی سگ فاجعه بالا آمد
خصمِ پنهان شده این مرتبه پیدا آمد

شادمان بود و بسی معرکه‌ داری می‌کرد
دشمن این حادثه را روز شماری می‌کرد

چشم ما در پی این حادثه چون کارون بود
بد به دل راه ندادیم ولی دل خون بود

آه از آن فرقه با اجنبی خودنشناس
گونه‌گون ظاهراً اما سر و ته یک کرباس

مُهر بر لب زده بودند و تماشا کردند
از پس حادثه‌ها چهره هویدا کردند

این جماعت چه شباهت به خمینی دارند؟!
چقدر در دل خود شور حسینی دارند؟!

کوفه کوفه است ولی ترک سفر جایز نیست
که سکوت من و تو وقت خطر جایز نیست

همه گفتند بمان مرتبه پیمایی کن
در همین مکه اقامت کن و آقایی کن

دست کم سمت حوالی وطن هجرت کن
ای عقیق از همه بگذر به یمن هجرت کن

همه گفتند بمان او سخنی دیگر داشت
آن سفر کرده هوای وطنی دیگر داشت

کوچ کرد از وطنش بال و پری پیدا شد
رفت در جاده شتابان، سفری پیدا شد

شب تاریخ پر از قهقهه‌ی غفلت بود
ناگهان عطر دعای سحری پیدا شد

بانگ زد عقل که «اقبالِ» شقایق با اوست
«نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد»

گفت هنگام قیام است سر و جان بازید
سر مَدُزدید اگر فتنه گری پیدا شد

وای اگر اهل بصیرت اُحُد از یاد بَرَند
چون غنیمت زدگان ترک خود از یاد بَرَند

وای اگر مزرعه‌ها سوخته با رعد شود
مُلک ری آفت عُمْرِ عُمَر سعد شود

گفت ای پاکدلان ختم به خیر است این راه
راه بیداریِ صد حر و زهیر است این راه

گفت ای پاکدلان سنت مألوف چه شد
ای جوانان عرب! امر به معروف چه شد

این چنین بود اگر یک شبه رسوا شد خصم
با دو صد دبدبه و کبکبه رسوا شد خصم

این چنین است که ما بیرق و پرچم داریم
هر چه داریم من و تو ز محرم داریم

هر چه داریم از آن مرد شهادت پیشه‌ست
که نماد شرف و عاطفه و اندیشه‌ست

آنکه آموخت به موسی جگران نیل شدن
بر سر ابرهه‌ها جیش ابابیل شدن

بین محراب دعا چون زکریا بودن
در دل طشت زر حادثه یحیی بودن

این چنین بود که ایران همه عاشورا شد
با سر انگشت دعا مُشتِ خیانت وا شد

و حسین بن علی باز به امداد آمد
و چنین بود خدای تو به مرصاد آمد

عبرت آموز ز تاریخ که خائن کم نیست
این هم از عبرت ایوان مدائن کم نیست

و خدا هست و هر آن چیز که از وی باقی‌ست
فتنه خاموش شد اما نهم دی باقی‌ست

#جواد_محمدزمانی

همسایه، سایه‌ات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد

وقتی انیس لحظه‏‌ی تنهایی‌ام تویی
تنها دلیل اینکه من اینجایی‌ام، تویی

هر شب دلم قدم به قدم می‌کشد مرا
بی‌اختیار سمت حرم می‌کشد مرا

با شور شهر فاصله دارم کنار تو
احساس وصل می‌کند آدم کنار تو

حالی نگفتنی به دلم دست می‌دهد
در هر نماز مسجد اعظم کنار تو

تا آسمان خویش مرا با خودت ببر
از آفتاب رد شده شبنم کنار تو

با زمزم نگاه، دمادم هزار شمع
روشن کنند هاجر و مریم کنار تو

در این حریم، سینه زدن چیز دیگریست
خونین‌تر است ماه محرم کنار تو

ما با تو در پناه تو آرام می‌شویم
وقتی که با ملائکه همگام می‌شویم

ما در کنار صحن شما تربیت شدیم
داریم افتخار که همشهری‌ات شدیم

زیباترین خاطره‌هامان نگفتنی‌ست
تصویر صحن خلوت و باران نگفتنی‌ست

باران میان مرمر آیینه دیدنی‌ست
این صحنه در برابر آیینه دیدنی‌ست

مرغ خیال سمت حریمت پریده است
یعنی به اوج عشق همین جا رسیده است

خوشبخت قوم و طایفه، ما مردم قمیم
جاروکشان خواهر خورشید هشتمیم

اعجاز این ضریح که همواره بی‌ حد است
چیزی شبیه پنجره فولاد مشهد است

من روی حرف‌های خود اصرار می‌کنم
در مثنوی و در غزل اقرار می‌کنم

ما در کنار دختر موسی نشسته‌ایم
آیینه‌ایم و محو تماشا نشسته‌ایم

اینجا کویر داغ و نمک زار شور نیست
ما رو به روی پهنه‌ی دریا نشسته‌ایم

قم سال‌هاست با نفسش زنده مانده است
باور کنید پیش مسیحا نشسته‌ایم

بوی مدینه می‌وزد از شهر ما، بیا
ما در جوار حضرت زهرا نشسته‌ایم

از ما به جز بدی که ندیدی ببخشمان
از دست ما چه‌ها که کشیدی ببخشمان

من هم دلیل حسرت افلاک می‌شوم
روزی که زیر پای شما خاک می‌شوم...

#سیدحمیدرضا_برقعی