شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۶ مطلب با موضوع «با کاروان حسینی :: شهیدان کربلا» ثبت شده است

ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوان‌ها
ای آن‌که فرا رفته‌ای از شرح و بیان‌ها

می‌رفت فرات از عطش عشق بمیرد
بخشید نگاه تو به خونش جریان‌ها...

مشک تو که افتاد دلِ حادثه لرزید
خاک همه عالم به سر تیر و کمان‌ها

این گوشه عمو آب شد، آن گوشه سکینه
این بیت چه باید بکند در غم آن‌ها

ای هر چه امان‌نامه! ببینید و بسوزید!
این دستِ ردِ اوست بر این‌گونه امان‌ها


#محمدرضا_سلیمی
#خون_تو_پایان_نداشت

خسته‌ام از این قفس ناله زنم در قنوت
أغثنی یا مُخرِجَ یونُسَ مِن بطنِ حوت

یار، مرا می‌خرد دل ز قفس می‌پرد
عشق، مرا می‌برد تا ملکوت از قنوت

عمر من از کودکی سر شده با این امید
می‌شوم آیا شهید؟ با تو و در پیش روت؟

قصۀ ما تازه نیست... این زره اندازه نیست...
کاش بلندم کند دست تو بعد از سقوط

ذکر مصیبات یار خاصه دمِ احتضار
می‌دهدم شستشو به جای غسل و هنوط

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


آه، تو دریاب یا راحمَ شیخ الکبیر
بسته شده آب یا رازقَ طفل الصغیر

قصه غم‌انگیز شد، عشق، عطش‌خیز شد
روضۀ آب است و اشک، شعله کشد در مسیر

صبر خدا را ببین، کرب‌و‌بلا را ببین
کودک شش‌ماهه‌اش می‌خورَد از تیر شیر

نالۀ هونٌ عَلَیّ زلزله شد در جهان
خون تو از آسمان، خواند: إلیک المصیر

بس کنم این قصه بس، آه از آن دم که از
سینۀ مجروح خود کشیدی آهسته تیر

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


وادی عشق است و شد نوبت هل مِن مزید
آه که هُرم عطش... آه که ثقلُ الحدید...

دعوت خون خداست «آینه در کربلاست
ما همه بی‌غیرتیم» نوبت اکبر رسید

لالۀ پرپر شده! از تو جهان پُر شده
می‌رسد از کربلا شهید بعد از شهید

داغ جوان می‌کند روز پدر را سیاه
داغ جوان می‌کند موی پدر را سپید

بار دگر ای جوان اذان بگو بعد از آن
غربت او را بخوان که یا غریب الوحید:

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»

#حسن_بیاتانی

«شور به پا کرده‌ای» ماه محرم سلام
تازه شب اول است «اذن بده یا امام»

باز به دنبال من پیک فرستاده‌ای
باز به دنبال من... این منِ کوفی مرام

عشق! چها کرده‌ای؟ عزم کجا کرده‌ای؟
چشم به راهت منم تشنه‌لب از روی بام

اشک غمت جاری است، فصل عزاداری است
نام تو را می‌برم لحظۀ حُسن ختام

داغ دل خواهرت... تشنگی اصغرت...
روضۀ آب آورت... گریه کنم بر کدام؟

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


عشق؛ شدیدالعقاب؛ عشق؛ رئوفٌ رحیم
سورۀ دوم رسید: عشق، الف، لام، میم

در شب دنیا دمی، خیمه زده ماه من
هر که از این خیمه رفت فأصبَحَت کالصَّریم

فصل جنون آمده موکب خون آمده
می‌شنوم از غروب آیۀ کهف و رقیم

کیست صدا می‌زند نام مرا سوزناک؟
کیست که آتش زده قلب مرا از قدیم؟

در پی‌ات آواره‌ام، مصحف صدپاره‌ام!
رسیده‌ام تا فدیناهُ بذبح عظیم

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


باز شب جمعه و موکب نعم الحبیب
نام تو بردم وزید از نفسم بوی سیب

شور به پا کرده در هیأت انصار عشق
روضۀ هل من معین، نالۀ أمن یجیب

عشق، نفس‌گیر شد سینه‌زنت پیر شد
زود بیا - دیر شد - بر سر نعش حبیب

مهلت ما سررسید لحظۀ آخر رسید
تا نفسی مانده أوصیکَ بِهذا الغریب

«گر بشکافی هنوز خاک شهیدان عشق»
می‌شنوی نوحه‌ای در غم شیب الخضیب:

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


آتش عشق است و نیست حرفِ صغیر و کبیر
در طلبت هستی‌ام سوخت أَجِر یا مُجیر

پیر و جوان می‌رسند سینه‌زنان می‌رسند
به کربلا با دَمِ «ای که به عشقت اسیر...»

شور جوانی‌ست این، سوز نهانی‌ست این
تپیده در خاک و خون به پای نعم الامیر

راز رشید من است کاش شهیدت شود
شیر من از کودکی با غم تو خورده شیر

رفت گلم؛ والسلام سایۀ تو مستدام
ای دل من در خیام شورِ دمادم بگیر:

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


می‌رسد از کربلا بوی اُویس قرن
باز شب پنجم است بالحَسَنِ بالحَسن

خون شهیدان عشق آتش پنهان عشق
شعله‌ور است از دمشق، شعله‌ور است از یمن

سینه‌زنان رفته‌اند، پیر و جوان رفته‌اند
شمر و سنان مانده و حسین مانده‌ست و من

عاشقم از کودکی، با همۀ کوچکی
آمده‌ام تا سرم جدا شود از بدن

لحظۀ تنهایی‌ات... غربت و زیبایی‌ات...
هست غمت تا ابد بر جگرم شعله‌زن

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»

#حسن_بیاتانی

چه خوش باشد که راه عاشقی تا پای جان باشد
خصوصاً پای فرزند علی هم در میان باشد

سر پیری عجب شوری‌ست در چشمانت ای مومن!
- جوان بودن به ظاهر نیست، باید دل جوان باشد

چنان آتش شدی، گفتند دود از کنده بر خیزد
همان دودی که باید خار چشم کوفیان باشد

چکید از دیدۀ تر اشک شوقت، تیغ آوردی
کشیدی تیغ بی‌تردید تا خط و نشان باشد...

تو آن کوه کهنسالی که می‌گفتند خاموش است
دهان وا کردی و دریافتند آتشفشان باشد

تو آن مردی که «قوت لا یموتش» عشق شد، آری
نمک‌گیر است از این سفره هر کس، جاودان باشد

به فیض دوستی نائل شدن چندان هم آسان نیست
«حبیب» است آن‌که پای دوستی تا پای جان باشد

#علی_فردوسی
#دق_الباب


برپا شده‌ست در دل من خیمهٔ غمی
جانم! چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی!

عمری‌ست دلخوشم به همین غم که در جهان
غیر از غمت نداشته‌ام یار و همدمی

بر سیل اشک، خانه بنا کرده‌ام ولی
این بیتِ سُست را نفروشم به عالمی!

گفتی شکار آتش دوزخ نمی‌شود
چشمی که در عزای تو لب تر کند نمی

دستی به زلف دستهٔ زنجیرزن بکش
آشفته‌ام میان صفوف منظّمی

می‌خوانی‌ام به حکم روایات روشنی
می‌خواهمت مطابق آیات محکمی

ذی‌الحجّه‌اش درست به پایان نمی‌رسد
تقویم اگر نداشته باشد مُحرّمی

#سعید_بیابانکی
#یلدا

دویده‌ایم که همراه کاروان باشیم
رسیده‌ایم که در جمع عاشقان باشیم

به شوق اوج گرفتن ستاره آمده‌ایم
که خاک‌بوس قدم‌های آسمان باشیم

شما و این همه غربت، چگونه جان ندهیم؟
خدا کند که سزاوار بذل جان باشیم

دو چشم حضرت مادر دو چشمه باران است
چگونه شاهد این درد بی‌کران باشیم؟

دویده در رگ ما خون جعفر طیّار
زمان آن شده تا عرش، پرزنان باشیم

دو بال سبز پریدن به اذن دست شماست
اگر اجازه دهید از پرندگان باشیم

دو نوجوان فدایی، دو نوجوان شهید
همان که آرزوی مادر است، آن باشیم

#سیدمحمدجواد_شرافت
#مرثیه_با_شکوه

قامت کمان کند که دوتا تیر آخرش
یک‌دم سپر شوند برای برادرش

خون عقاب در جگر شیرشان پر است
از نسل جعفرند و علی این دو لشکرش

این دو ز کودکی فقط آیینه دیده‌اند
«آیینه‌ای که آه نسازد مکدّرش»

واحیرتا که این دو جوانان زینبند
یا ایستاده تیغ دو سر در برابرش؟

با جان و دل، دو پاره جگر وقف می‌کند
یک پاره جای خویش و یکی جای همسرش

یک دست گرم اشک گرفتن ز چشم‌هاش
مشغول عطر و شانه زدن دست دیگرش

چون تکیه‌گاه اهل حرم بود و کوه صبر
چشمش گدازه ریخت ولی زیر معجرش

زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت
تا که خدا نکرده مبادا برادرش...


زینب همان شکوه که ناموس غیرت است
زینب که در مدینه قُرُق بود معبرش

زینب همان که فاطمه از هر نظر شده‌ست
از بس‌که رفته این همه این زن به مادرش

زینب همان که زینت بابای خویش بود
در کربلا شدند پسرهاش زیورش


گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات
وقتی گذشته بود دگر آب از سرش...

#سیدحمیدرضا_برقعی
#تحریرهای_رود

مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است

از آسمان چهارم، مسیح می‌بارد
چقدر منتظر رعدِ آسمان من است!

برو که پیکر مصلوب و بی‌سرت مادر!
در امتداد مسیرِ خدا، نشان من است

به کف بگیر سرت را برای یاری عشق
سرت مقدمهٔ سرخ داستان من است

نماز آخر خود را اقامه کن در خون
برو که بدرقه‌ات نغمهٔ اذان من است

اگر چه بعد تو صحراست خانه‌ام امّا
چه باک؟ زینب کبری هم‌آشیان من است

#سیدمحمد_بابامیری
#بیرقی_بر_شانه‌های_باد

زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی

امام پیک فرستاده در پی‌ات، برخیز!
در انتظار جوابت نشسته... تا برسی

چه شام باشی و کوفه، چه کربلا ای دل!
مقیم عشق که باشی به مقتدا برسی

زهیر باش! بزن خیمه در جوار امام
که عاشقانه به آن متن ماجرا برسی

مرید حضرت ارباب باش و عاشق باش!
که در مقام ارادت به مدعا برسی

تمام خاک جهان کربلاست، پس بشتاب
درست در وسط آتش بلا برسی

زهیر باش دلم! با یزید نفس بجنگ!
که تا به اجر شهیدان نینوا برسی

#مریم_سقلاطونی
#مرثیه_با_شکوه

سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی

که گفته کشتی نوحی؟ تو مهربان‌تر از اویی
که حُرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی

چنان به سینه فشردی مرا که جز تو اگر بود
حسین فاطمه! می‌گفتم اشتباه گرفتی

من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرم
مرا به تیر نگاهی تو بی‌سپاه گرفتی

اگر چه راه بر اطفال بی‌‌گناه گرفتم
تو باز دست مرا از دل گناه گرفتی

بگو چرا نشوم آب؟ دست یخ زده‌ام را
دویدی و نرسیده به خیمه‌گاه گرفتی!

چنان تبسم گرمی نشانده‌ای به لبانت
که از دلِ نگرانم مجال آه گرفتی

رسید خون سرم تا به دستمال سفیدت
تو شرم را هم از این صورت سیاه گرفتی

#قاسم_صرافان
#مولای_گندمگون