شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۳ مطلب با موضوع «با کاروان حسینی :: عاشورا» ثبت شده است

هلا! در این کران فقط به حُر، امان نمی‌رسد
که در کنار او به هیچ‌کس زیان نمی‌رسد

بهشت، خیمهٔ عزای اوست این حقیقتی‌ست
که باورش به ذهن کوچک گمان نمی‌رسد

شروع شورش غمش ز شور اشک آدم است
به درک گریه بر مصیبتش زمان نمی‌رسد

فلک! به گوش خود بخوان که ضجهٔ زمینیان
به های های نالهٔ فرشتگان نمی‌رسد

به نون و القلم، قسم، به آن شعر محتشم
قصیده بی‌سرودن از غمش به آن نمی‌رسد

به خیمه‌ها نمی‌رسید کاش پای ذوالجناح
که خیری از رسیدنش به کودکان نمی‌رسد

که دیده است خون به دل کنند مشک تشنه را؟
که هیچ میزبان چنین به میهمان نمی‌رسد

رباب را سه‌شعبه ذره ذره ذره آب کرد!
مگر که تیرت ای اجل به ناگهان نمی‌رسد؟

حسین داده بود جان، کنار جسم اکبرش
که شمر می‌رسد به سر، ولی به جان نمی‌رسد

کشید خنجر از غلاف و روی سینه‌اش نشست
به حیرتم چرا عذاب از آسمان نمی‌رسد؟!

به سر رسید قصه، روضه‌خوان چه می‌شود بگو
که هیچ چیز دست کم به ساربان نمی‌رسد

حکایتی‌ست خلوت تنور با سر حسین
ولی به بزم بوسه‌های خیزران نمی‌رسد

چقدر زجر می‌کشند کودکان، عمو که نیست
که رفته است دست او به کاروان نمی‌رسد

رسید کاروان به شام، خوب گوش کن یزید
صدای ناله و صدای الامان نمی‌رسد

چنان بر اوج نیزه‌ها حماسه ساخت از بلا
که هر چه می‌دود به سوی او، جهان، نمی‌رسد

صلات ظهر خون به حق اقامه بست آنچنان
که تا ابد به گَرد سجده‌اش اذان نمی‌رسد!

اَعوذ بالبلا، همیشگی‌ست کربلا، مگو
که گاه ابتلا و وقت امتحان نمی‌رسد

رسیده او به ما ولی نمی‌رسیم ما به او!
اگر که مرد بی‌قرار داستان نمی‌رسد

#سیدمحمدجواد_میرصفی

عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!...

تیغ بارد اگر آنجا که بود جلوۀ دوست
تن ندادن ز وفا در دم خنجر عجب است‏

تشنه‌لب، جان به لب آب سپردن سهل است
تشنۀ وصل کند یاد ز کوثر عجب است‏

تنِ بى‌سر عجبى نیست گر افتد روى خاک
سرِ سرباز ره عشق به پیکر عجب است‏

#عبدالجواد_جودى
#خون_تو_پایان_نداشت

نازم آن زنده شهیدی که برِ داور خویش
سازد از خونِ گلو تاج و نهد بر سر خویش

تا دهد صبح ازل، هدیه به سلطان ابد
به سر دست بَرَد جسم علی‌اکبر خویش

تا شود مُهر نماز مَلک اندر ملکوت
ریخت بر بام فَلک خون علی‌اصغر خویش

می‌رود راهِ خدا با سر خود بر سر نی
چون به زیر سُم اسبان نگرد پیکر خویش...

آن سلیمان که اگر خاتم از او خواهد دیو
بند انگشت دهد، همره انگشتر خویش

در شگفتم چه جوابی به خدا خواهد داد
قاتل او چو در آید به صف محشر خویش...

چشمهٔ چشم «ریاضی» گهر از خون جگر
ساخت تا هدیهٔ آن شاه کند گوهر خویش

#سیدمحمدعلی_ریاضی_یزدی

بادها
نوحه‌خوان
بیدها
دستهٔ زنجیرزن
لاله‌ها
سینه‌زنان حرم باغچه

بادها
در جنون
بیدها
واژگون
لاله‌ها
غرق خون
خیمهٔ خورشید سوخت

برگ‌ها
گریه‌کنان ریختند
آسمان
کرده به تن پیرهن تعزیه
طبل عزا را بنواز ای فلک

#عمران_صلاحی


می‌آید از سمتِ غربت، اسبی که تنهای تنهاست
تصویرِ مردی که رفته‌ست، در چشم‌هایش هویداست

یالش که همزاد موج است، دارد فراز و فرودی
امّا فرازی که بشکوه، امّا فرودی که زیباست

در عمق یادش نهفته‌ست، خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او، گل‌های آتش شکوفاست

در جانِ او ریشه کرده‌ست، عشقی که زخمی‌ترین است
زخمی که از جنس گودال، امّا به ژرفای دریاست

داغی که از جنس لاله‌ست، در چشم اشکش شکفته‌ست
یا سرکشی‌های آتش، در آب و آیینه پیداست

هم زین او واژگون است، هم یال او غرق خون است
جایی که باید بیفتد از پایْ زینب، همین جاست

دارد زبان نگاهش با خود سلام و پیامی
گویی سلامش به زینب، امّا پیامش به دنیاست:

از پا سوار من افتاد، تا آن‌که مردی بتازد
در صحنه‌هایی که امروز، در عرصه‌هایی که فرداست

این اسب بی‌صاحب انگار، در انتظار سواری‌ست
تا کاروان را براند، در امتدادی که پیداست

#محمدعلی_مجاهدی


دقیقه‌های پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود

به روی خاک، گلی بود از عطش سیراب
که هُرم گرم نفس‌هاش شعله‌پرور بود

مرور کرد تمام مسیر ذهنش را
که صفحه صفحه پُر از خاطرات پرپر بود

چه چشم‌ها که ندیدند چشم‌های ترش
چه گوش‌ها که برای شنیدنش کر بود

ز خون او همهٔ نیزه‌ها حنا بسته
لب تمامی شمشیرهایشان تر بود

در اوج کینه کسی داشت سمت او می‌رفت
و دست‌های پلیدش به دست خنجر بود

به روی تلّی از انبوه غصه‌های جهان
به جستجوی برادر، نگاه خواهر بود

که با نگاه غریبانه‌اش گره می‌خورد
و ابتدای غم از این نگاه آخر بود

زمان زمان قیامت، زمین... زمین لرزید
گمان کنم که همان روز، روز محشر بود

کسی شنیده شد از لابه‌لای هلهله‌ها
که نغمه‌های لب او «غریب مادر» بود

کسی به دست، سری، آن طرف به سر دستی
بس است روضهٔ لب تشنه‌ای که...

اگر که کشته نمی‌شد که نه... خدا می‌خواست
ولی مقابل خواهر نبود بهتر بود

حدود ساعت سه شاعر از نفس افتاد
دقیقه‌های پُر از التهاب دفتر بود

#رضا_خورشیدی_فرد

نشسته سایه‌ای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش

کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم؟
که باد از دل صحرا می‌آورد بویش

کسی بزرگ‌تر از امتحان ابراهیم
کسی چنان که به مذبح برید چاقویش

نشسته است کنارش کسی که می‌گرید
کسی که دست گرفته به روی پهلویش

هزار مرتبه پرسیده‌ام زخود او کیست
که این غریب نهاده‌ست سر به زانویش؟

کسی در آن طرف دشت‌ها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازویش

کسی که با لب خشک و ترک‌ترک شده‌اش
نشسته تیر به زیر کمان ابرویش

کسی‌ست وارث این دردها که چون کوه است
عجب که کوه، زِ ماتم سپید شد مویش

عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق می‌کشد از هر طرف به هر سویش

طلوع می‌کند اکنون به روی نیزه سری
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش

#فاضل_نظری

حمله‌های موج دیدم، لشکرت آمد به یادم
کشتی صدپاره دیدم، پیکرت آمد به یادم

باد تنها بود، اما خار و خس‌ها را عقب زد
تاختن‌های علیِ اکبرت آمد به یادم

بحث عقل و عشق شد، هر کس بیانی، داستانی
من ترک‌های لب آب‌آورت آمد به یادم

«لَن تَنالُوا البِرَّ حَتّی تُنفِقُوا مِمّا تُحِبُّون»
لحظه‌های سرخ بعد از اصغرت آمد به یادم

جویباری بر شکوه کوه مستحکم می‌افزود
اشک‌های از رجز محکم‌ترت آمد به یادم

گفت سعدی دیده با چشم خودش می‌رفت جانش
من وداع آخرت با خواهرت آمد به یادم

باغبان با طفل گفت: این سیب! دیگر شاخه نشکن!
قصهٔ انگشتت و انگشترت آمد به یادم

روضه‌خوان می‌گفت: یا مهدی! محبان تو هستیم
از محبان آنچه آمد بر سرت آمد به یادم...

#علی_کریمان

الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم
نه تنها سر، برایت بلکه از سر بهتر آوردم

پی ابقایِ قَد قامَت، به ظهر روز عاشورا
برای گفتن اللّه‌اکبر، اکبر آوردم...

علی را در غدیر خم، نبی بگرفت روی دست
ولی من روی دست خود، علی اصغر آوردم

اگر با کشتن من دین تو جاوید می‌گردد
برای خنجر شمر ستمگر، حنجر آوردم

برای آن‌که قرآنت نگردد پایمال خصم
برای سُمّ مرکب‌ها، خدایا پیکر آوردم

علی، انگشتر خود را به سائل داد اما من
برای ساربان انگشت با انگشتر آوردم...

من «ژولیده» می‌گویم، حسین بن علی گفتا:
الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم

#ژولیده_نیشابوری

لب‌تشنه‌ای و یادِ لب خشک اصغری
آن داغ دیگری‌ست و این داغ دیگری

گاهی زره به تن به علی می‌شوی شبیه
گاهی عبا به دوش شبیه پیمبری

گفتند کوفیان به تو از هر دری سخن
واشد به دردهای تو از هر سخن دری

با صد هزار جلوه برون آمدی... دریغ
با صد هزار دیده ندیدند برتری

تنهایی تو بیشتر از پیش واضح است
حالا که در میان شلوغی لشکری...

شمشیر می‌کشی... چه شکوهی، چه هیبتی
تکبیر می‌کشند... چه الله اکبری

یاران بی بدیل، عجب جمع سالمی
اعضای چاک چاک، چه جمعِ مُکَسّری

آن‌ها که روی دستِ محمد ندیده‌اند
بر نیزه دیده‌اند که از هر نظر سری...

#محمدحسین_ملکیان