شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۴۰ مطلب با موضوع «سایر موضوعات :: شعر توحیدی» ثبت شده است

امام سجاد (علیه‌السلام)
فَإِنِّی لَا أَجْعَلُ لَکَ ضِدّاً، وَ لَا أَدْعُو مَعَکَ نِدّاً
[خدایا] من براى تو همتایى نمى‏دانم و با وجودت دیگرى را نمی‌خوانم!
صحیفه سجادیه،‌ دعای مکارم الاخلاق

از نیمه که شب گذشت،‌ وقت راز است
این شوقِ دعاست یا پر پرواز است
بیهوده چرا به این و آن رو بزنم
آغوش اجابت تو وقتی باز است

#بنیامین_فاطمی

امام سجاد (علیه‌السلام)
وَ سَهِّلْ إِلَى بُلُوغِ رِضَاکَ سُبُلِی
[خدایا] راهم را ‌‌‌‌‌د‌ر رسیدن به خشنودى‏ات هموار نما!
صحیفه سجادیه،‌ دعای مکارم الاخلاق

آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
وقتی که رسیدیم به پایان مسیر
خوشنودی یار را ببینیم ای کاش

#محمدرضا_شفیعی

به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم

بیم گرداب به دل داشتم اما تو رسیدی
که شدی ساحل امن من و کشتی نجاتم

باز از فرط عطش خشک شده کام من، آری
تشنه‌ام، تشنۀ لب‌های عطشناک فراتم

باید احرام ببندم به طواف حرم تو
من که در صحن تو در موقف دشت عرفاتم

با دعای عرفه دست مرا کاش بگیری
مات و مبهوت نمایان شدن جلوۀ ذاتم

با تو هر لحظه مجسم شده یک روضه به چشمم
باز گریان تماشای قتیل العبراتم

#سید_علیرضا_شفیعی

پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی...

در دلم جا کردی و کردی مرا از من تهی
تا مرا از هستی خود در گمان انداختی

شعلۀ حسن تو دوش افروخت دل‌ها را چون شمع
این چه آتش بود کِامشب در جهان انداختی...

دیده از خواب عدم نگشوده، گردیدند مست
چون ندای «کُن» به گوش انس و جان انداختی

سوی «أو أدنی» روان گشتند مشتاقان وصل
تا خطاب «إرجعی» در ملک جان انداختی...

#فیض_کاشانی
#سیری_در_قلمرو_شعر_توحیدی

امام حسین (علیه‌السلام)
مَا ذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ وَ مَا الَّذِی فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ‏
خدایا! چه یافت آن که تو را گم کرد؟! و چه گم کرد آن که تو را یافت؟!
دعای عرفه

تا نام تو را دلم ترنّم کرده‌ست
با یاد تو، چون غنچه تبسّم کرده‌ست
«گم کرد تو را» هر که، چه را یافته است؟
هر کس که «تو را یافت» چه را گم کرده‌ست؟
 
#محمدجواد_غفورزاده

گهی از دل، گهی از دیده، گاه از جان تو را جویم
نمی‌دانم تو را ای یار هر جایی، کجا جویم؟...

ندارم هم‌چنان یک جا قرار از بی‌قراری‌ها
اگر چه در حقیقت حاضری، هر جا تو را جویم

اگر چه از رگ گردن تویی نزدیک‌تر با من
تو را هر لحظه از جایی منِ سر در هوا جویم

ز محراب اجابت می‌شود مقبول طاعت‌ها
نجویم گر تو را ای قبلۀ عالم که را جویم؟

شفا چون آیۀ رحمت شود از آسمان نازل
منِ مجنون علاج خویش از دارالشّفا جویم...

#صائب_تبریزی
#کلیات_صائب_تبریزی


از خاک می‌روم که از آیینه‌ها شوم
ها می‌روم از این منِ خاکی جدا شوم

من زادۀ زمینم و تا عرش می‌روم
پر می‌کشم، مسافر اُمُّ‌القُرا شوم

این چند روز، فرصت خوبی‌ست تا که من
از چند سال بندگی تن جدا شوم

تا نقطهٔ عروج دل خویش پر زنم
از خود جدا شوم، همه محو خدا شوم

با جامه‌ای سپیدتر از بخت آفتاب
از تیرگی این همه ظلمت رها شوم

لب را به ذکر قدسی لبیک وا کنم
با اهل آسمان و زمین هم‌صدا شوم

در لحظهٔ طواف بگردم به گِرد یار
سرگشته چون تمامی پروانه‌ها شوم

در جستجوی زمزم جوشان عاشقی
از مروه تا صفا بروم، باصفا شوم

حرف تمام شعر همین است؛ این که من
در خود فرو بریزم و از نو بنا شوم

#سیدمحمدجواد_شرافت
#خاک_باران_خورده

گر چه با کوه گران‌سنگ گناه آمده‌ایم
لیک چون سنگ نشان بر سر راه آمده‌ایم

بر سیه‌کاری ما هر سر مویی‌ست گواه
گر چه خاموش ز اقرار گناه آمده‌ایم...

شب ظلمانی ما نامه‌سیه چون مانَد؟
که به جولان‌گه آن رویِ چو ماه آمده‌ایم

سبز کن بار دگر مزرع بی‌حاصل ما
گر چه مستوجب آتش چو گیاه آمده‌ایم...

جان ما را به نگهبانی عصمت دریاب
که ز کوته‌نظری بر لب چاه آمده‌ایم

رحم کن بر نفَس سوختۀ ما یارب!
که در این راه، عنان‌ریز چو آه آمده‌ایم

نیست ممکن که شود خدمت ما پا به رکاب
با قدِ خم شده آخر همه راه آمده‌ایم...

پاک کن از خودی، آیینۀ خودبینی ما
که به درگاه تو از خود به پناه آمده‌ایم...

نیست انصاف، نظربسته گذشتن از ما
به امیدی به سر راه نگاه آمده‌ایم

«صائب» این آن غزل «حافظ» والا گهر است:
«که در این بحر کرم غرق گناه آمده‌ایم»

#صائب_تبریزی
#سیری_در_قلمرو_شعر_توحیدی

مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش

دلم زبانهٔ آتش، دلم خرابهٔ شام
مرا به خاطر این خانهٔ خراب ببخش

ببین! خرابی من از حساب بیرون است
مرا بگیر در آغوش و بی‌حساب ببخش
 
تمام عمر حواست به حال و روزم بود
تمام عمر خودم را زدم به خواب، ببخش
 
اگر شکسته پر و روسیاه آمده‌ام
مرا به نور حسین ابن آفتاب ببخش

حسین گفتم و گفتی حسین عشق من است
مرا به عشق عزیز ابوتراب ببخش

همیشه جانب او گفتم «السلام علیک...»
مرا به لطف فراوان آن جناب ببخش

شنیده‌ام که تو با کودکان رفیق‌تری
مرا به گریهٔ شش‌ماههٔ رباب ببخش

#ناصر_حامدی

کوه عصیان به سر دوش کشیدم افسوس
لذت ترک گنه را نچشیدم افسوس

کرم و لطف تو چون سایه به دنبالم بود
من به دنبال دل خویش دویدم افسوس

تو مرا فاش به هنگام گنه می‌دیدی
من تو را دیدم، انگار ندیدم افسوس

تو ز لطف و کرم خود نبریدی از من
من در امواج گنه از تو بریدم افسوس

تو مرا عفو نمودی که به نارم نبری
من ز عفو تو خجالت نکشیدم افسوس

خرمن عمر پراکنده شد و رفت به باد
منِ غفلت‌زده یک خوشه نچیدم افسوس

چشم دادی و ندیدم که ندیدم هیهات
گوش دادی نشنیدم نشنیدم افسوس

آشنا بودی و نشناختمت در همه عمر
که ز تو غیر تو را می‌طلبیدم افسوس

«میثم» از تیر گنه گشته وجودم چو کمان
سرو بودم ولی افسوس خمیدم، افسوس

#غلامرضا_سازگار
#تسبیح_اشک