شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۲۱ مطلب با موضوع «قالب :: سایر قالب‌ها» ثبت شده است

چه خبر شد که راه بندان است
کوچه کوچه پر از غزلخوان است
همه انگشت‌ها به دندان است
ماه روی حسن نمایان است
سبز مثل بهار می‌آید

با فقیران نشسته روی حصیر
برکت می‌دهد به نان و پنیر
به نگاهش دل یتیم، اسیر
سفره پهن و چه فرق اینکه فقیر
از کدامین دیار می‌آید

مثل آیینه است آیینش
رمضان الکریم مسکینش
شمس از سکه‌های زرینش
سائل خنده‌های شیرینش 
به امید انار می‌آید...

دست شسته‌ست از زمانه خود
تکیه داده به نخل خانه خود
غرق در شور بی‌کرانه خود
دارد از خلوت شبانه خود
ماه شب‌زنده‌دار می‌آید

هرچه درهم تصدق سر او
فتنه برخاست پای منبر او
زرهش هست یکه سنگر او
تک و تنهاست گرچه، لشکر او
به نظر بی‌شمار می‌آید

صلح یا جنگ، حکم حکم خداست
دور تا دور او نفاق و ریاست
در خروش نبرد، مرد کجاست؟
لشکرش هاله سیاهی‌هاست
از میان غبار می‌آید

خون‌جگر از کلام بعضی‌ها
ناامید از مرام بعضی‌ها
زهر خورد از طعام بعضی‌ها
زخم خورد از سلام بعضی‌ها
همچنان بردبار می‌آید

زخم اگر بشکفد به جامه صلح
یا که خونین شود عمامه صلح
مصلحت هست در ادامه صلح
دارد از پای عهدنامه صلح
با شکوه و وقار می‌آید

سینه‌اش رازدار سر مگوست
دین دنیاپرست بند به موست
دوست لفظی شبیه لفظ عدوست
از قعودی که صبر ریشه اوست
چه قیامی به بار می‌آید

حرف حق مرده، حرف نان مانده
در گلو باز استخوان مانده
ولی آن روی داستان مانده
مردی از جنس آسمان مانده
که سرانجام کار می‌آید

#عباس_همتی

آفتاب، پشت ابرهاست
در میانه‌های راه
دختری
سینیِ غذا به دست
با نگاهِ کودکانه‌اش به زائران تعارفِ تبسّم و سلام می‌کند
التماس پشت التماس:
«یا ضُیوفنَا الکرام!
اَلطّعام! اَلطّعام!»
من به اتفاق کودک درون خود به شام می‌روم
سینی و سری شبیهِ آفتاب…
کاش سینیِ مسی نماد آسمان نبود
کاش آفتابِ شام دخترک
این‌قدَر عیان نبود
کاش پشت ابر بود.

#سیدمهدی_موسوی
#سفرنامه_با_صاد

زندگی جاری‌ست، در سرود رودها شوق طلب زنده‌ست
گل فراوان است، رنگ در رنگ این بهار پر طرب زنده‌ست

خاک، حاصلخیز، باغ‌های روشن زیتون بهارانگیز
دشت‌ها شاداب، در شکوه نخل‌ها ذوق رطب زنده‌ست

چون شب معراج، قبله‌گاه دور دست ما گل‌افشان ست
وادی توحید، در وفور چشمه‌های فیض رب زنده است

آفتاب فتح، بر فراز خانهٔ پیغمبران پیداست
صبح نزدیک است، صبح در تصنیف‌های نیمه‌شب زنده‌ست

لحظه‌ها سرشار، جلوه‌های عشق در آیینه‌ها زیباست
عاشقان هستند، شعرهای عاشقانه لب به لب زنده‌ست

خیمه در خیمه، لالهٔ داغ شهیدان روشن است اما
گریه‌ها خندان، شادمانی‌ها در این رنج و تعب زنده‌ست

مادران خاک، جانماز خویش را گسترده تا آفاق
دست‌های شوق، در قنوت گریه‌های مستحب زنده‌ست

شرق بیدار است، در جهان از هم صدایی‌ها خبرهایی‌ست
نام این صحرا، روی رنگ و بوی گل‌های ادب زنده‌ست

فصل طوفان است، سنگ‌ها در دست‌ها آواز می‌خوانند
قدس تنها نیست، در سراپای جهان این تاب و تب زنده‌ست

باد می‌آید، بوی گل‌های حماسی می‌وزد در دشت
زندگی زیباست، عشق در جان جوانان عرب زنده‌ست

#زکریا_اخلاقی

...صبح شور آفرین میلادت
لحظه‌ها چون فرشتگان شادند
چار تن بانوی بهشتی هم
گل فشاندند و دل ز کف دادند

داد فرمان، خدا به پیغمبر
که: «فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَ انحَر»

مثل «حوا» شمیم جنت را
«مریم» آن جا به یک اشاره گرفت
بوسه بر خاک پایت «آسیه» زد
دامنت را به شوق، «ساره» گرفت

جز تو ای معنی «کلام الله»
کیست شایستۀ «سلام الله»؟

ای وجودی که در کمال شهود،
هستی‌ات نورِ عالمِ غیب است
نام پاک تو بی وضو بردن
نزد اصحابِ معرفت، عیب است

با علی نُه بهار پیوستی
دَرِ خواهش به روی خود بستی

به خدا، خانۀ گِلین تو را
اشتیاق حبیب، پُر کرده‌ست
عطر ناب «لِیذهِبَ عَنکُم»
بوی«امَّن یجیب» پُر کرده‌ست

حلقه زد گرد چهره‌ات چون ماه
هالۀ «اِنَّما یریدُ الله»

لطف سرشارت، ای عصارۀ وحی
خستگان را به مهر، تسکین داد
تا سه شب، قوت خویش را هر شب
به یتیم و اسیر و مسکین داد

در شگفت از تو قدسیان ماندند
سورۀ نور و هل اتی خواندند

چه کسی می‌بَرد گمان که خدا
به کنیز تو رتبۀ کم داد؟
فضه شد میهمان مائده‌ای
که خدا پیش از این به مریم داد

می‌توان با محبت تو رسید
به رهایی به روشنی به امید

نیمه‌شب‌ها که در دل محراب
ذکر آیات نور داشته‌ای
ای نمازت نهایت معراج!
عرش را پشت سر گذاشته‌ای

باغ سجاده غرق عطر تو بود
همه آفاق، زیر چتر تو بود

صلح سبز«حسن» که جاری شد
چشمه در چشمه از پیامت بود
نهضت سرخ روز عاشورا
شعله در شعله از قیامت بود

خطبه را زینب از تو چون آموخت
سخنش ریشۀ ستم را سوخت

ای دلت در کمال بی رنگی
از همه کائنات، رنگین‌تر!
بود بار امانت از اول
روی دوشت ز کوه، سنگین‌تر

تو منزّه‌ترینِ زن‌هایی
بر بلندای نور، تنهایی

با همان دست عافیت پرور
که پرستاری پدر کردی،
از امام زمان خود، یاری
در هیاهوی پشت در کردی

سرمۀ دیده، خاک پایت باد
همۀ هستی‌ام فدایت باد...

#محمدجواد_غفورزاده

با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد

مادر به او که پیرهن کهنه را سپرد
دلشوره‌های زخمی خواهر شروع شد

باور نداشت آتش این اتفاق را
تا عصر روز حادثه باور شروع شد

جمعه حدود ساعت سه بین قتلگاه
تکرار قصهٔ در و مادر شروع شد

اینجا به جای میخ در و قامتی کبود
اینبار جنگ خنجر و حنجر شروع شد

زینب! بلند گریه کن اینجا مدینه نیست
حالا که سوگواری حیدر شروع شد

بر خاک سر گذاشت حسین، آسمان گرفت
زینب گریست، خندهٔ لشکر شروع شد

می‌خواستم تمام کنم شعر را، نشد
یک غم تمام شد، غم دیگر شروع شد

زینب نشست و خاک عزا ریخت بر سرش
«والشمرُ جالسٌ»... سر و خنجر... تمام شد

خنجر سوی گلوی برادر بلند شد
وقت فرود، طاقت خواهر تمام شد

وقتی صدای شیون خواهر به عرش رفت
فهمید عرش، کار برادر تمام شد 

پنجاه و چار سال فقط با حسین بود
پنجاه و چار سال که دیگر تمام شد

پنجاه و چار سال معطر به عطر او
وقتی حسین شد گل پرپر، تمام شد

تازه هجوم و قصهٔ آتش شروع شد
وقتی که قصهٔ سر و خنجر تمام شد

فریاد زد امام: «علیکنّ بالفرار»
حجت بر اهل‌بیت پیمبر تمام شد...


اینها گذشت...
چفیه و سربند را که بست،
وقتى که گریه در دل سنگر تمام شد ـ

رفتند دسته‌هاى عزایى که راهشان
با «انتقام سیلى مادر» شروع شد

#محمد_میرزایی_بازرگانی

منصوره و راضیّه و مرضیّه و زهرا
معصومه و نوریّه و صدّیقۀ کبری

حنّانه و حانیّه و ریحانه و کوثر
انسیّه و حوریّه و انسیّۀ حَورا

این‌ها همگی فاطمه هستند ولی نیست
محبوبیت فاطمه محدود به این‌ها

مادر که نه! بالاتر از اُمُّ الحَسنِین است
دختر که نه! بالاتر از آن، اُم اَبیها

فردوس برین، باغ بهشت است به صورت
فردوس برین خانۀ زهراست به معنا

پیچیده در آن عطر «بِه» و «یاس» و «گل سرخ»
بیرون زده از پنجره‌اش شاخۀ طوبی

روزی که بخندد همۀ شهر بهاری‌ست
آن شب که بگرید شب عالم شب یلدا

آن شب که بگرید همۀ شهر بگریند
آن شب که بگرید...چه می‌آید سر مولا؟

از روی لب مادرمان فاطمه چندی‌ست
لبخند فراری شده کاری بکن اَسما

کاری بکن اَسما که پریشان شده مادر
درد است سراپا و سکوت است سراسر

این هیزمِ تر چیست که در آتش آن سوخت
یک مرتبه هم مادر و هم دختر و همسر

در سوخت، ولی مانده به یادم که محمد
یک مرتبه بی‌اذن نشد وارد از این در

من خواب بدی دیده‌ام اَسما، چه بگویم؟
دور کمرش شال عزا بست پیمبر

از عطر «بِه» و «یاس» و «گل سرخ» در این شهر
خالی‌ست مشام همه، کافور بیاور...

#محمدحسین_ملکیان

سال‌ها پیش در این شهر، درختی بودم
یادگار کهن از دورۀ سختی بودم
هرگز از همهمۀ باد نمی‌لرزیدم
سایه‌پرودِ چه اقبال و چه بختی بودم

به برومندیِ من بود درختی کم‌تر
رشد می‌کردم و می‌شد تنه‌ام محکم‌تر

من به آیندۀ خود روشن و خوش‌بین بودم
باغ را آینه‌ای سبز به‌آیین بودم
روزها تشنۀ هم‌صحبتیِ با خورشید
همه‌شب هم‌نفسِ زهره و پروین بودم

ریشه در قلب زمین داشتم و سر به فلک
برگ‌هایم گلِ تسبیح به لب، مثل ملَک

...ناگهان پیک خزان آمد و باد سردی
باغ شد صحنۀ طوفان بیابان‌گردی
در همان حال که احساس خطر می‌کردم،
نرم و آهسته ولی با تبر آمد مردی

تا به خود آمدم، از ریشه جدا کرد مرا
ضربه‌هایش متوجّه به خدا کرد مرا

حالتی رفت که صد بار خدایا کردم
از خدا عاقبت خیر تمنّا کردم
گر چه از زخمِ تبر روی زمین افتادم
آسمان‌سِیر شدم، مرتبه پیدا کردم

از من سوخته‌دل بال و پری ساخته شد
کم‌کم از چوب من، آن‌روز دری ساخته شد

تا نگهبان سراپردۀ ماهم کردند،
هر چه «در» بود در آن کوچه، نگاهم کردند
از همان روز که سیمای علی را دیدم
همه‌شب تا به سحر چشم به‌راهم کردند

مثل خود تشنۀ سیراب نمی‌دیدم من
این سعادت را در خواب نمی‌دیدم من

بارها شاهد رُخسار پیمبر بودم
مَحرم روز و شبِ ساقی کوثر بودم
تا علی پنجه به این حلقۀ در می‌افکند
به‌خدا از همهٔ پنجره‌ها سر بودم

دست‌های دو جگر‌گوشه که نازم می‌کرد،
غرق در زمزمه و راز و نیازم می‌کرد

به سرافرازی من نیست دری روی زمین
متبرّک شدم از بال و پر روح‌الامین
سایۀ وحی و نبوت به سرم بوده مدام
به‌خدا عاقبت خیر، همین است همین

هر زمانی که روی پاشنه می‌چرخیدم
جلوۀ روشنی از نور خدا می‌دیدم

از کنار در، اگر  فاطمه می‌کرد عبور
موج می‌زد به دلم آینه در آینه، نور
سبزپوشان فلَک، پشت سرش می‌گفتند
«قل هو‌الله احد»، چشم بد از روی تو دور

سورۀ کوثری و جلوۀ طاها داری
«آن چه خوبان همه دارند، تو تنها داری»

دیدم از روزنِ در، جلوۀ احساسش را
دست پرآبله و گردش دستاسش را
دیده‌ام در چمن سبز ولایت، هرروز
عطر اَنفاس بهشتی و گل یاسش را

زیر آن سقف گِلین، عرش فرود آمده بود
روح، همراه ملائک به درود آمده بود

هر گرفتار غمی، ‌حلقه بر این در می‌زد
هر که از پای می‌افتاد به من سر می‌زد
آیۀ روشن تطهیر در این کوچه، مدام
شانه در شانۀ جبریلِ امین پر می‌زد

یک طرف شاهد نجوای یتیمان بودم
یک طرف محو شکوفایی ایمان بودم

من ندانستم از اوّل، که خطر در راه ‌است
عمر این دل‌خوشی زودگذر کوتاه ‌است
دارد این روز مبارک، شب هجران در پی
شب تنهایی ریحان رسول‌الله ‌است

مانده بودم که چرا آینه را آه گرفت؟
یا پس از هجرت خورشید، چرا ماه گرفت؟

رفت پیغمبر و دیدم که ورق برگشته
مانده از باغ نبوت، گلِ پرپر‌گشته
مَهبط وحی جدا گرید و، جبریل جدا
مسجد و منبر و محراب و حرم، سرگشته

هست در آینۀ باغ خزان‌دیده، ملال
نیست هنگام اذان، صوت دل‌انگیز بلال

همه حیرت‌زده، افروختنم را دیدند
دیده بر صحن حرم دوختنم را دیدند
بی‌وفایان همه، آن‌روز تماشا کردند
از خدا بی‌خبران سوختنم را دیدند

سوختم تا مگر از آتش بیداد و حسد،
چشم‌زخمی ‌به جگر گوشۀ یاسین نرسد

هیچ آتش به جهان این همه جان‌سوز نشد
شعله این‌قدر، فراگیر و جهان‌سوز نشد
جگرم سوخت، ولی در عجبم از شهری،
که دل‌افسرده از این داغ توان‌سوز نشد

آه از این شعله که خاموش نگردد هرگز
داغ این باغ، فراموش نگردد هرگز

سوخت در آتشِ بیداد رگ و ریشه و پوست
پشت در این علی است و همۀ هستی اوست
یادم از غفلت خویش آمد و با خود گفتم
حیف آن روز به نجّار نگفتم، ای دوست:

تو که در قامت من صبر و رضا را دیدی،
بر سر و سینه من میخ چرا کوبیدی؟

همه رفتند و به جا ماند درِ سوخته‌ای
دفتری خاطره از آتشِ افروخته‌ای
سال‌ها طی شد از آن واقعۀ تلخ و، هنوز
هست در کوچه ما چشمِ به در دوخته‌ای

تا بگویند در این خانه کسی می‌آید
«مژده، ای دل که مسیحا نفسی می‌آید»

#محمدجواد_غفورزاده

تقویم در تقویم
این فصل‌ها سرشار باران تو خواهد شد
مجلس به مجلس باز
پیمانه‌ها، لبریز پیمان تو خواهد شد
 
این فصل‌های سبز
انگار تفسیر غزل‌های بدیع توست
این عشق‌های پاک،
مجلس‌نشین درس عرفان تو خواهد شد
 
این بادها چندی‌ست
عطر تو را در باغ بیداری پراکنده‌ست
این باغ بی‌پاییز
دلبستهٔ لب‌های خندان تو خواهد شد
 
این کاروان اما،
منزل به منزل می‌رود تا بانگ بیداری
نسلی که در راه است
در آستان صبح مهمان تو خواهد شد
 
گفتی خدا با ماست
گفتی که فردای جهان فردای توحید است
فردا تمام خاک
جغرافیای سبز ایمان تو خواهد شد
 
تو زنده‌ای و عشق
در جلوهٔ اندیشه‌های روشنت زنده‌ست
یک روز این دل‌ها
پروانهٔ شمع شبستان تو خواهد شد
 
این لاله‌های سرخ
یک پرده از شرح کرامات لطیف توست
این دشت‌ها آخر
محو تماشای شهیدان تو خواهد شد
 
نام تو جاوید است،
نام تو در افسانه‌های شهر پاینده‌ست
دل‌های بعد از این
آیینه در آیینه حیران تو خواهد شد...
 
پیغام تو جاری‌ست
پیغام تو در هفت اقلیم زمین جاری‌ست
ای وارث خورشید!
فردای این آفاق از آن تو خواهد شد

#زکریا_اخلاقی

اى نفس صبحدم! دعاى که دارى؟
بوى خدا مى‌‏دهى، صفاى که دارى؟
عطر بهشتى، ز خاک پاى که دارى؟
مژده چه آوردى و براى که دارى؟
تا بفشانیم جان، تو را به خوش آمد

ماه ربیع است و نوبهار کرامت
ماه شکوفایى کمال و شهامت
در تن هستى دمید، روح سلامت
از برکات طلوع، روز امامت‏
باز گشودند باب لطف مجدّد

صبح دلان صبح صادق است ببینید
باغ بهشت از شقایق است ببینید
جلوهٔ رب المشارق است ببینید
روز تجلّاى خالق است ببینید
وز رخ زیباى جعفر بن محمد...

نور ولایت دمیده از نظر او
چشمهٔ کوثر رهین چشم تر او
باقر دریاى علم و دین، پدر او
هم پدر او امام و هم پسر او
نور دل حیدر است و وارث احمد

نهضت علمى که آن امام به‌پا کرد
کارى چون خون سید الشهدا کرد
از سر اسلام دست فتنه جدا کرد
آنچه رسالت به عهده داشت ادا کرد
شاهد حسن ازل نشست به مسند

گر همه عالم قلم به دست برآرند
تا به قیامت مدیح او، بنگارند
یک ز هزاران فضیلتش نشمارند
آن که به شاگردی‌اش چهار هزارند
جمله به فقه و کلام و فلسفه، ارشد

ز آن همه یک چند چهره‌‏هاى درخشان
عالم و آگاه در معارف قرآن
مؤمن طاق و هشام و جابر حیّان
زادهٔ مسلم، دگر مفضّل و صفوان
کان همه بودند چون زراره سرآمد

داده شرافت شریعت نبوى را
معرفت آموخت شیعهٔ علوى را
نازش آن حُسن راى و نطق قوى را
آن چه برانداخت دولت اموى را
وآن‌چه نگون ساخت آن بناى مشیّد...

من که به لب، نغمهٔ ثناى تو دارم
هر چه که دارم من از عطاى تو دارم
دست به زنجیرهٔ ولاى تو دارم
پاى به زنجیرم و هواى تو دارم
دست برون آور و بگیر مرا یَد

در نگر، اى از تو نور، دیدهٔ من را
قامت از معصیت خمیدهٔ من را
اى ز ولایت ثبات ایدهٔ من را
مُهر قبولى بزن قصیدهٔ من را
اى که «مؤیِّد» ز لطف توست مؤیَّد

#سیدرضا_مؤید

ای روشنی آینه! ای آبروی آب!
اسلام تو حل کرد همه مسئله‌ها را

از چلّه نشینیِ حرا، تا شب معراج
طی کرده‌ای، ای روح دعا! مرحله‌ها را

از بس که نوازش ز تو دیدند گل و خار
برداشتی از روی زمین فاصله‌ها را

دل‌ها همه پابند به زنجیر هوس بود
از مِهر شکستی همهٔ سلسله‌ها را

از خاک به افلاک رساندی به محبت
بی‌زاد و سفر مردم و بی‌راحله‌ها را

رسم تو وفا بود و، نصیب تو جفا شد
ای کرده نهان در دل شیدا، گِله‌ها را

دندان تو را گرچه شکستند، تو گفتی
تأثیر دعای سحر و نافله‌ها را

ای سنگ صبوری که پذیرفته‌ای از مِهر
در خلوت خود تنگ‌ترین حوصله‌ها را

گل‌ها همه دارند به رخ گرد یتیمی
آوارهٔ صحرا مکن این قافله‌ها را

با زمزمهٔ وحی به آوای دل‌انگیز
بال و پر پرواز بده چلچله‌ها را

#محمدجواد_غفورزاده