شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳۲ مطلب با موضوع «شهدای کربلا :: حضرت عباس علیه‌السلام» ثبت شده است

افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش

با آن همه سوار و کمان‌دار و نیزه‌دار
دیگر نبود فاصله‌ای تا برادرش...

بسیار سربلند و سرافراز مانده بود
در غربتی به وسعت دنیا برادرش

خطی عمود در افق دید کهکشان
شطی که بود شعله‌ور اما برادرش...

یک عمر بود مشق شب لاله‌های باغ
یک مشک آب، علقمه، مولا، برادرش


حالا منم که پاک، دل از دست داده‌ام
در شعری از برادر او تا برادرم

حالا منم که همنفسم روی خاک‌هاست
حالا منم که در دل صحرا برادرم...

با خون وضو گرفته و لب تشنه و غریب
افتاده است از نفس آنجا برادرم

با مادری که جای پدر را گرفته بود
رفتم کنار پنجره، حالا برادرم ـ

بی‌دست و پا و خسته و آرام روی تخت
گردیده بود غرق تماشا برادرم

ده ماه بعد، گوشۀ گلزار بود و من...
سنگی سفید بود و چه زیبا برادرم

در خواب ناز بوی خدا را گرفته بود
آنجا کنار تربت صدها برادرم...

#احمد_علوی
#شهادت‌نامه

کی می‌رود آن بهار خونین از یاد
سروی که برافراشته بیرق در باد
یک یاس کنار علقمه می‌رویید
هر دست که بر روی زمین می‌افتاد

#یوسف_رحیمی

ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوان‌ها
ای آن‌که فرا رفته‌ای از شرح و بیان‌ها

می‌رفت فرات از عطش عشق بمیرد
بخشید نگاه تو به خونش جریان‌ها...

مشک تو که افتاد دلِ حادثه لرزید
خاک همه عالم به سر تیر و کمان‌ها

این گوشه عمو آب شد، آن گوشه سکینه
این بیت چه باید بکند در غم آن‌ها

ای هر چه امان‌نامه! ببینید و بسوزید!
این دستِ ردِ اوست بر این‌گونه امان‌ها


#محمدرضا_سلیمی
#خون_تو_پایان_نداشت

نه در توصیف شاعر‌ها، نه در آواز عشاقی
تو افزون‌تر از اندیشه، فراوان‌تر از اغراقی
 
وفاداری و شیدایی، علمداری و سقایی
ندارند این صفت‌ها جز تو دیگر هیچ مصداقی
 
به خوبی تو حتی معترف بودند بدخواهان
یزید آنجا که می‌گوید «الا یا ایها الساقی»
 
تمام کودکان معراج را توصیف می‌کردند
مگر پیداست از بالای دوش تو چه آفاقی
 
چنان رفتی که حتی سایه‌ات از رفتنت جا ماند
رکاب از هم گسست از بس برای مرگ مشتاقی
 
فرار از تو فراری می‌شود در عرصۀ میدان
چنان رفتی که بعد از آن بخوانندت هوالباقی...
 
به سوی خیمه‌ها یا «عدتی فی شدتی» برگرد
که تو بی‌مشک سقّایی، که تو بی‌دست رزّاقی
 
شنیدم بغض بی‌گریه به آتش می‌کشد جان را
بماند باقی روضه درون سینه‌ام باقی

#سیدحمیدرضا_برقعی

بی‌تاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی

مادر! شنیده‌ام که تو در ازدحام زخم
جز ذکر یا حبیب به لب‌ها نداشتی

وقتی نسیم عشق وزیدن گرفته بود
جز آرزوی دیدن زهرا نداشتی

باور نمی‌کنم که در آن رستخیز درد
دستی برای یاری مولا نداشتی

آن لحظه می‌رسید به بالینت آفتاب
اما دریغ، چشم تماشا نداشتی

در مشک تشنه جرعهٔ آبی هنوز بود
اما توان بردن آن را نداشتی

تا خیمه‌های نور اگر آب می‌رسید
شرم از نگاه تشنهٔ، دریا نداشتی...

#منصوره_حسن_خانی

حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حال‌هاست!

با عطش وارد شوید! اینجا زمین علقمه‌ست
مجلسِ لب‌تشنگانِ حضرت سقا به‌پاست

جمع بی‌پایان ما را نشمرید آمارها!
جمع ِ ما هر جور بشمارید هفتاد و دو تاست

جای دنجی خواستی تا با خدا خلوت کنی
این حسینیه که گفته کمتر از غار حراست؟

اشک را بگذار تا جاری شود، شور افکند
هرچه پیش آید خوش آید، اشک مهمان خداست

شانه خالی کرده‌ایم از کلّ یومٍ اشک و آه
گریهٔ حُرّی‌ست این شب‌گریه‌ها، اشکِ قضاست

اذن میدان می‌دهند اینجا به هرکس عاشق است
با رجزهای اباالفضلی اگر آمد سزاست

هروله در هروله این حلقه را چرخیده‌ایم
های! ای هاجر! بیا در این حرم، اینجا صفاست

شورِ ما را می‌زند هر تشنه‌کامی گوش کن!
حلقِ اسماعیل هم با العطش‌ها هم‌صداست

أیها العشاق! آب آورده‌ام غسلی کنید
شامِ عاشوراست امشب، مقصد بعدی مناست

خندهٔ قربانیان پُر کرده گوش خیمه را
من نفهمیدم شب شادی‌ست امشب یا عزاست؟!

گریه‌هاتان را بیامیزید با این خنده‌ها
سفرهٔ این شب‌نشینان، تلخ و شیرینش شفاست

آب باشد مال دشمن، ما تیمم می‌کنیم
آب‌های علقمه پابوسِ خاک کربلاست

ما اذان‌هامان اذانِ حضرتِ سجّادی است
همهمه هر قدر هم باشد صدای ما رساست

أشهدُ أنَّ محمّد جدّ والای من است
أشهد أنَّ علی إلّای بعد از لافتاست

یک نفر از حلقه بیرون می‌زند وقت نماز
سینهٔ خود را سپر کرده مهیای بلاست

ای مکبّر! وقت کوتاه است، قد قامت بگو
صف کشیدند آسمان‌ها، پس علی‌اکبر کجاست؟

گفت قد... قامت... جوان‌ها گریه‌شان بالا گرفت
راستی! سجاده‌های ما همه از بوریاست!

از علی‌اکبر مگو! می‌پاشد از هم جمعمان
یک نفر این سو پریشان، یک نفر آن سو رهاست

چارهٔ این جمع بی‌سامان فقط دستِ یکی‌ست
نوحه‌خوان می‌داند آن منجی خودِ صاحب لواست

گفت «عباس»! آن طرف طفلی صدا زد «العطش»
ناگهان برخاست مردی، گام‌هایش آشناست

مشک را بر دوش خود انداخت بسم الله گفت
زیر لب یک‌ریز می‌گفت از من آقا آب خواست

حضرتِ عباسی از من دیگر اینجا را نپرس
آسمان‌ را از کمر انداختن آیا رواست؟

#انسیه_سادات_هاشمی
#مرثیه_با_شکوه

امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
دو دستت گرچه افتادند بر خاک
به خاک‌افتادگان را دست‌گیری

دوباره تشنگی‌ها پا نگیرد
دل ما و دل دریا نگیرد
در این بی‌تکیه‌گاهی یا اباالفضل!
خدا دست تو را از ما نگیرد

عطش را با نگاه آورده بودند
دلی سرشار آه آورده بودند
تمام کودکانِ تشنه آن روز
به دست تو پناه آورده بودند

برادر با برادر دست می‌داد
برای بار آخر دست می‌داد
چه احساس قشنگی ظهر آن روز
به عباس دلاور دست می‌داد!

برادر! مشک آوردم برایت
برو، ای جاری تا بی‌نهایت
تمام باغ خشکیده‌ست بشتاب
خدا پشت و پناه دست‌هایت!

علم را بر زمین بگذارم، اما...
تو را دست خدا بسپارم، اما...
به چشمم تیر زد آن قوم ای عشق!
که دست از دیدنت بردارم اما...

شبیه غنچه می‌پژمرد و می‌رفت
تبر پشت تبر می‌خورد و می‌رفت
بدون دست هم سقّاترین بود
به دندان مشک را می‌برد و می‌رفت

بگو بغض مرا پرپر کند مشک
غم دست مرا باور کند مشک
به دندان می‌برم اما خدایا  
لبانم را مبادا تر کند مشک

چو گل پژمردی و لب تر نکردی
تبرها خوردی و لب تر نکردی
در اوج تشنگی، یک مشت دریا
به دندان بردی و لب تر نکردی

به آن گل‌های پرپر بوسه می‌زد
به روی سینه با هر بوسه، می‌زد
به قرآن؟ نه، برادر داشت انگار
به دستان برادر بوسه می‌زد

خودش می‌رفت، اما دست‌هایش...
رقم زد عشق را با دست‌هایش
به روی خاک افتادند، اما
نیفتادند از پا، دست‌هایش

هزاران چشم تر داریم از این دست
به دل، خونِ جگر داریم از این دست
دل ما خیمه‌ای چشم‌انتظار است
چگونه دست برداریم از این دست!

#سیدحبیب_نظاری
#از_این_دست

گشود جانب دریا، نگاهِ شعله‌ورش را
همان نگاه که می‌سوخت از درون، جگرش را

به دور دست بیابان نگاه کرد، چگونه
گرفته بود عطش، خیمه‌خیمه، دور و برش را

و کوه، یعنی این ـ آن‌که ارث برده به دوران ـ
غرور مادری‌اش را، صلابت پدرش را

کدام کوه‌گران راست، تاب بستن راهش؟
کدام جرأت یاغی‌ست، سد کند گذرش را؟

کفی ز آب، فراروی خود گرفت و فروریخت
کسی ندید در آن لحظه، چشم‌های ترش را

هنوز هم که هنوز، آب، مَهر حضرت زهرا
به صخره می‌زند از داغ دوری تو، سرش را

چه کرده‌ای تو در این پهنهٔ فرات؟ که گویی
هنوز فاطمه فریاد می‌زند، پسرش را

گریست مشک به حالِ همایِ عشق، دمی که
عمودها به زمین ریختند، بال و پرش را

حسین بود، که با قامتی خمیده می‌آمد
شکسته بود غمِ بی‌برادری، کمرش را

عمود خیمهٔ عباس را کشید، که یعنی:
ز دست داده دگر آن امیرِ نامورش را

#عباس_شاه_زیدی
#این_حسین_کیست

اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست
کسی حسینِ علی را چنین برادر نیست

حسین، پیش تو انگار در کنار علی‌ست
کسی چنان که تو، هرگز شبیه حیدر نیست

زلال علقمه، در حسرت تو می‌سوزد
کنار آبی و لب‌های تفته‌ات، تر نیست

به زیر سایهٔ دست تو می‌نشست، حسین
چه سایه‌ای و چه دستی! شگفت‌آور نیست؟

حدیث غیرتت آری شگفت‌آور بود
که گفته ‌است که دست تو آب‌آور نیست؟

شکست، بعد تو پشت حسینِ فاطمه، آه
حسین مانده و مقتل، علیِ اکبر نیست

حسین مانده و قنداقهٔ علی‌اصغر
حسین مانده و شش‌ماهه‌ای که دیگر نیست

نمانده است به دست حسین از گل‌ها
گلی پس از تو، دریغا! گلی که پرپر نیست

هزار سال از آن ظهر داغ می‌گذرد
هنوز روضهٔ جانبازی‌ات، مکرّر نیست

قسم به مادرت ام‌البنین! امامی تو
اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست

#مرتضی_امیری_اسفندقه
#مرثیه_با_شکوه

چشمم از اشک پر و مشک من از آب تهی‌ست
جگرم غرقه به خون و تنم از تاب تهی‌ست

گفتم از اشک کنم آتش دل را خاموش
پر ز خوناب بُوَد چشم من، از آب تهی‌ست

به روی اسب قیامم، به روی خاک سجود
این نماز ره عشق است ز آداب تهی‌ست

جان من می‌بَرَد آبی که از این مشک چکد
کشتی‌ام غرق در آبی که ز گرداب تهی‌ست

هر چه بخت من سرگشته به خواب است، حسین!
دیدهٔ اصغر لب‌تشنه‌ات از خواب تهی‌ست

دست و مشک و عَلَمی لازمهٔ هر سقاست
دست عباس تو از این همه اسباب تهی‌ست

مشک هم اشک به بی‌دستی من می‌ریزد
بی‌سبب نیست اگر مشک من از آب تهی‌ست...

#سیدشهاب_الدین_موسوی
#جرس_فریاد_می‌دارد