شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۴۷ مطلب با موضوع «قالب :: قصیده» ثبت شده است


این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم

گر چنین است چه کرده‌ست ندانم با عرش
آه! طفلی که غریب است و اسیر است و یتیم

از چه ویران نشدی ای فلک آن‌دم که شدند
اهل‌بیت شه بی‌یار به ویرانه مقیم

ساخت ویرانه‌‌نشین ظلم عدو قومی را
که خداوند ثنا گفته به قرآن کریم...

گشت آن سلسله را روز و شب و صبح و مسا
آه و فریاد انیس و، غم و اندوه ندیم

بود با یاد قد تازه جوانان همه را
قدی از هجر دوتا و دلی از غصّه دو نیم

دید در خواب رقیّه که به دامان پدر
کرده جا با دلی آسوده ز هر وحشت و بیم

بگُشودی دهن از شوق پدر بهر سخن
بشکفد غنچه به وقت سحر از فیض نسیم...

با پدر گرم نوا بود که بگرفت از نو
دشمن دون پی آزردن جانش تصمیم

گشت بیدار و برآورد خروش و سر شاه،
آمد از بهر تسلّای وی از لطف عمیم

داشت از بهر پذیرایی مهمان عزیز
نیمه‌جانی به تن و کرد همان دم تسلیم

دل بی‌تاب «صغیر» ا‌ست و غم عشق حسین
نی دگر شوق جنان دارد و نی خوف جحیم

#صغیر_اصفهانی
#از_سنگ_ناله_خیزد

در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت

در کربلا هر آنچه بلا بود، عرضه شد
تیری دگر قضا و قدر در کمان نداشت

از این شراره خرمن عمر ستاره سوخت
بود آسمان به جای ولی کهکشان نداشت

بعد از عروج حجت رحمان به عرش نی
دیگر زمین سکون و قرار آسمان نداشت

زین‌العباد باز به گیتی قرار داد
ورنه سکون، عوالم کون و مکان نداشت

او شمع راه قافله در شام تار بود
حاجت به نور ماه، دگر کاروان نداشت

او قطره‌قطره آب شد و سوخت همچو شمع
با آنکه در بساط خود آب روان نداشت

کارش رسیده بود به جایی ز تاب درد
کز بهر آن که سر دهد افغان، توان نداشت

با کوله‌بار درد در آن دشت پر لهیب
جز دود آه بر سر خود سایبان نداشت

گفتند: ماه بود و درخشید و جلوه کرد
دیدم که مه به گردن خود ریسمان نداشت

گفتند: سرو بود و خرامید و ناز کرد
دیدم که سرو، طاقت بند گران نداشت

در انقلاب سرخ حسینی کسی چو او
نقش حماسه‌ساز «ولی» را بیان نداشت

در گیر و دار معرکۀ کفر و شرک نیز
دوران چو او سوار حقیقت‌نشان نداشت

او را سلاح منطق و نطق و خطابه بود
گیرم که تیغ و نیزه و برگُستوان* نداشت

حق را زیان ز جانب باطل نمی‌رسد
بیمی گل همیشه بهار از خزان نداشت

تنها نه شمع از شرر شعله برفروخت
«پروانه» هم ز شعلۀ آتش امان نداشت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* بَرگُستوان: زره

#محمدعلی_مجاهدی
#سیری_در_ملکوت

هلا! در این کران فقط به حُر، امان نمی‌رسد
که در کنار او به هیچ‌کس زیان نمی‌رسد

بهشت، خیمهٔ عزای اوست این حقیقتی‌ست
که باورش به ذهن کوچک گمان نمی‌رسد

شروع شورش غمش ز شور اشک آدم است
به درک گریه بر مصیبتش زمان نمی‌رسد

فلک! به گوش خود بخوان که ضجهٔ زمینیان
به های های نالهٔ فرشتگان نمی‌رسد

به نون و القلم، قسم، به آن شعر محتشم
قصیده بی‌سرودن از غمش به آن نمی‌رسد

به خیمه‌ها نمی‌رسید کاش پای ذوالجناح
که خیری از رسیدنش به کودکان نمی‌رسد

که دیده است خون به دل کنند مشک تشنه را؟
که هیچ میزبان چنین به میهمان نمی‌رسد

رباب را سه‌شعبه ذره ذره ذره آب کرد!
مگر که تیرت ای اجل به ناگهان نمی‌رسد؟

حسین داده بود جان، کنار جسم اکبرش
که شمر می‌رسد به سر، ولی به جان نمی‌رسد

کشید خنجر از غلاف و روی سینه‌اش نشست
به حیرتم چرا عذاب از آسمان نمی‌رسد؟!

به سر رسید قصه، روضه‌خوان چه می‌شود بگو
که هیچ چیز دست کم به ساربان نمی‌رسد

حکایتی‌ست خلوت تنور با سر حسین
ولی به بزم بوسه‌های خیزران نمی‌رسد

چقدر زجر می‌کشند کودکان، عمو که نیست
که رفته است دست او به کاروان نمی‌رسد

رسید کاروان به شام، خوب گوش کن یزید
صدای ناله و صدای الامان نمی‌رسد

چنان بر اوج نیزه‌ها حماسه ساخت از بلا
که هر چه می‌دود به سوی او، جهان، نمی‌رسد

صلات ظهر خون به حق اقامه بست آنچنان
که تا ابد به گَرد سجده‌اش اذان نمی‌رسد!

اَعوذ بالبلا، همیشگی‌ست کربلا، مگو
که گاه ابتلا و وقت امتحان نمی‌رسد

رسیده او به ما ولی نمی‌رسیم ما به او!
اگر که مرد بی‌قرار داستان نمی‌رسد

#سیدمحمدجواد_میرصفی


این ماه، ماهِ ماتم سبط پیمبر است؟
یا ماه سربلندى فرزند حیدر است؟...

او کشته گشت و ملت اسلام زنده شد
وین کشته از هزار جهان زنده، برتر است

شیرین‌شهادتى که به اسلام داد جان
فرخنده‌رفتنى که چنین هستى‌آور است

او کشته نیست زندۀ اعصار و قرن‌هاست
کش نام نیک تا به ابد زیب دفتر است

خواری و سرشکستگی آرد، قبولِ ظلم
او تا جهان به جاست عزیز است و سرور است...

مظلوم نیست خانه برانداز ظالم‌ است
لب‌تشنه نیست ساقى تسنیم و کوثر است

مظلوم نى که رایت پیروزمند او
پیوسته بر بساط زمین سایه‌گستر است

آن‌کس که بی‌سپاه زند بر سپاه خصم
دریای لشکر است نه محتاج لشکر است

آن کو، به پای خویشتن آید به قتلگاه
مرگ ستمگر است، نه مرد «ستم‌بَر» است

او کشته شد که دین خدا جاودان شود
جان جهان فداش، که بی‌مثل و گوهر است...

دین‌دار باش و عدل‌گزین باش و مرد باش!
کاین مکتب گزیده‌ی سبط پیمبر است

#حسین_پژمان_بختیاری
#چراغ_صاعقه

به بهانه سالروز شهادت صحابی مولا
امیرالمومنین ،حضرت میثم تمار

طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار

آن شیردل بیشه سر سبز ولایت
آن عاشق و دل باخته مکتب ایثار

در چرغ کمال علوی، اختر دانش
بر باب علوم نبوی، صاحب اسرار

پرسید از آن شیفته آل محمد
فخر دو جهان، شیر خدا حیدر کرار

کای دوست! چه حالی است تو را گر ز ره کین
در راه ولایت ببَرندت به سرِ دار؟

هم دست تو، هم پای تو از تیغ شود قطع
آرند زبان از دهنت فرقه اشرار

گفتا که اگر دادن جانم به ره توست
جانم به فدای تو! به هر لحظه دو صد بار

گویند که در کوفه حبیب‌بن‌مظاهر
برخورد به او خنده‌زنان بر سر بازار

فرمود که ای یار علی! در همه احوال
بینم که در این راه کشی محنت بسیار

در پاسخ او میثم تمار چنین گفت:
ای پور مظاهر! زهی از دولت بیدار!

بینم که ز خون سر تو چهره شود سرخ
در راه حسین‌بن‌علی، رهبر احرار

مردم سخن هر دو شنیدند ولی حیف
لبخند تمسخر زده با حالت انکار

چندی نگذشت از سخن آن دو که دیدند
صدق سخن هر دو نفر گشت پدیدار

میثم ز سر دار بلا سر به در آورد
چون ماه فروزنده ز آغوش شب تار

دو پا و دو دستش ز بدن، قطع و زبانش
گویا به ثنای علی و عترت اطهار

فریاد زد: ای مردم! دانید علی کیست؟
احمد چو علی هست و علی، احمد مختار

دانید علی کیست؟ همان کس که به فرداست
مهرش ثمر جنت و بغضش شرر نار

دانید علی کیست؟ علی، جان رسول است
قرآن محمد به فصاحت کند اقرار

دانید علی کیست؟ علی محور توحید
دانید علی کیست؟ علی نقطه پرگار

بالله! که با طاعت کونین نباشد
بر خصم علی جز شرر نار، سزاوار

از منطق او کاخ ستم شد متزلزل
گفتی که مگر خطبه مولا شده تکرار

می‌رفت که در کوفه فتد شور قیامت
وز تخت شود زاده مرجانه نگون‌سار

با خشم رسیدند و بریدند زبانش
کز پیش از این ظلم، علی بود خبردار

بعد از سه شب و روز از این وقعه جان‌سوز
زد نیزه به پهلوش عبیداللَّـه غدار
 
در راه علی کشته شدن آرزویش بود
جان داد شجاعانه در این ره به سرِ دار

نگذشت مگر اندکی از کشتن میثم
تا واقعه کرب و بلا گشت پدیدار

شد نوبت جان‌بازی فرزند مظاهر
ماه اسدی، آن اسد بیشه پیکار

از یوسف زهرا بگرفت اذن شهادت
چون صاعقه زد بر جگر لشکر کفار

پوشید ز جان دیده و کوشید به صد جهد
تا نقش زمین گشت به خاک قدم یار

گردید ز خون سر او سرخ، محاسن
آن سان که به او گفته بُدی میثم تمار

 
افسوس! که شد پیکر آن حافظ قرآن
آزرده چو برگ گلی از نیش دو صد خار

قاتل سر نورانی او برد به کوفه
گرداند چو خورشید به هر کوچه و بازار

می‌رفت به هر ره‌گذر و کوی و بیابان
طفلی پی آن قاتل و آن سر به دل زار

قاتل به تحیر شد و پرسید از آن طفل
آیی ز چه همراه من؟ ای طفل دل‌افکار!

آن کودک دل سوخته در پاسخ او گفت:
این است سر باب من، ای جانی خون‌خوار!

این حافظ قرآن و حمایت‌گر دین است
کُشتی ز چه او را به هوای دو سه دینار

فرزند حبیب! ای گل گلزار مظاهر!
فریاد مزن؛ سوز دل خویش نگه دار

دیدی تو سر پاک پدر لیک ندیدی
طشت زر و چوب ستم و لعل گهربار

کن گریه بر آن سر که شکستند به چوبش
نفرین به یزید و به چنین شیوه و رفتار

کن گریه بر آن سر که به چشمان پر از اشک
در بین عدو عترت خود دید گرفتار

«میثم»! جگر شیعه در این آتش غم سوخت
هر مصرع اشعار تو شد یک شرر نار


#غلامرضا_سازگار

جلوه‏گر شد بار دیگر طور سینا در غدیر
ریخت از خمّ ولایت می به مینا در غدیر

می‌تراوید از دل صحرای سوزان بوی عشق
موج می‌زد عطر انفاس مسیحا در غدیر

چتر زرین آفتاب آورد و ماه از آسمان
نقره می‌پاشید بر دامان صحرا در غدیر

رودها با یکدگر پیوست کم‏کم سیل شد
«موج می‏زد سیل مردم مثل دریا در غدیر»

هدیه جبریل بود« الیوم اکملت لکم»
وحی آمد در مبارک‌باد مولی در غدیر

با وجود فیض «اَتمَمتُ علیکم نِعمتی»
از نزول وحی غوغا بود، غوغا در غدیر

بر سر دست نبی هر کس علی را دید گفت‏:
آفتاب و ماه زیبا بود زیبا در غدیر

آی ابراهیمیان! در موسم حج وداع
این خلیل بت‌شکن، این مرد تنها در غدیر

سرنوشت امت اسلام را ترسیم کرد
غنچه لب‌های پیغمبر که شد وا در غدیر

بر لبش گل واژه «من کنت مولا» تا نشست‏
گلبُن پاک ولایت شد شکوفا در غدیر

منزلت بنگر! که چون هارون امام راستان
لوح ده فرمان گرفت از دست موسی در غدیر

بوی پیراهن شنید آن روز یعقوب صبور
یوسف گمگشته‌اش را کرد پیدا در غدیر

زمزم توحید جوشید از دل آن آبگیر
نخل ایمان سبز شد از صبح فردا در غدیر

«برکه خورشید» در تاریخ نامی آشناست‏
شیعه جوشیده‌ست از آن تاریخ آنجا در غدیر

بعد از این اشراق صبح صادق از این منظر است
پیش از این گر شام یلدا بود، یلدا در غدیر

فطرت حق‌جوی ما را دید و عهدی تازه بست
رشته پیوند با عترت دل ما در غدیر

دست در دست دعا دارند گل‌های امید
تا بگیرد این نهال آرزو پا در غدیر

گرچه در آن فصل بارانی کسی باور نداشت‏
می‏توان انکار دریا کرد حتی در غدیر

باغبان وحی می‏دانست از روز نخست‏
عمر کوتاهی‌ست در لبخند گل‌ها در غدیر

دیده‏ها در حسرت یک قطره از آن چشمه ماند
این زلال معرفت خشکید آیا در غدیر؟

از علی مظلوم‌تر تاریخ آزادی ندید
چون شکست آیینه «من کنت مولا» در غدیر

دل درون سینه‌اش در تاب و تب بود ای دریغ‏
کس نمی‏داند چه حالی داشت زهرا در غدیر...

#محمدجواد_غفورزاده
#خورشید_کعبه

کویر خشک حجاز است و سرزمین مناست
مقام اشک و مناجات و سوز و شور و دعاست

به هر که می‌نگرم در لباس احرامش
دلش به جانب کعبه‌ست، رو به سوی خداست

یکی به جانب مسلخ برای قربانی
یکی روانه به دنبال یوسف زهراست

یکی بهشت خدا را به چشم خود دیده
یکی به یاد جهنم ز تابش گرماست

یکی به خیمه ندای الهی العفوش...
یکی دو دیده‌‌اش از اشک شوق چون دریاست

یکی به امر خداوند سر تراشیده
یکی دو دست دعایش به سوی حق بالاست

سلام باد بر آن مُحرم خداجویی
که روح بندگی از اشک دیده‌اش پیداست

سلام باد بر آن کاروان صحراگرد
که لحظه‌لحظه به دنبال سیدالشهداست

سلام باد به عباس و اکبر و قاسم
که حج واجبشان در زمین کرب‌وبلاست

سلام باد به اخلاص و صدق ابراهیم
که بهر ذبح پسر همچو کوه، پابرجاست

سلام باد به ایثار و عشق اسماعیل
که سر به دست پدر داد و خویش را آراست

وجود او همه تسلیم محض پا تا سر
که دست شست ز جان و سر و، خدا را خواست

کشید تیغ ولی آن گلو بریده نشد
فتاده بود به حیرت که عیب کار کجاست

به تیغ گفت ببر! تیغ گفت ابراهیم!
خدات گفته نبر! گر برم خطاست خطاست

«خلیل یَأمُرُنی وَ الجَلیل یَنهانِی»
هوالعزیز، همانا که حکم، حکم خداست

چه امتحان عظیمی چه صدق و اخلاصی
تو از خدا و خداوند از تو نیز رضاست

مباد تیغ کشی بر گلوی اسماعیل
که این پسر پدر بهترین پیمبر ماست

درست اگر نگری در وجود این فرزند
جمال نفس رسول خدا، علی پیداست

گذار خنجر و دست ذبیح خود بگشا
که ذبح اعظم ما ظهر روز عاشوراست...

بدان خلیل که تنها ذبیح ماست حسین
که پیکرش به زمین، سر به نیزۀ اعداست

ذبیح ماست حسینی که جلوه‌گاه رخش
تنور و نیزه و دیر و درخت و تشت طلاست

ذبیح ماست شهیدی که تا صف محشر
تمام وسعت ملک خداش بزم عزاست

سلام خالق وخلقت به خون پاک حسین
که زخم نیزه و خنجر به پیکرش زیباست...

گلوی تشنه، سرش را ز تن جدا کردند
که بهر داغ لبش چشم عالمی دریاست

به جز ز اشک غمش دل کجا شود آرام
به غیر تربت پاکش کدام خاک، شفاست؟

به یاد دست علمدارش آهِ ماست علم
برای آن لب خشکیده چشم ماسقاست

به غیر وجه خدا «کُلُّ مَن عَلیها فان»
یقین کنید همانا حسین، وجه خداست

به یاد خون گلوی حسین تا صف حشر
سرشک «میثم» اگر خون شود همیشه رواست

#غلامرضا_سازگار
#نخل_میثم


ای فروغ دانشت تا صبح محشر مستدام
وی تو را پیش از ولادت، داده پیغمبر سلام

منشأ کل کمال و باقر کل علوم
هفتمین نور و ششم مولایی و پنجم امام

اِنس و جان آرند حاجت در حریمت روز و شب
آسمان گردیده بر دور مزارت صبح و شام

این عجب نَبْوَد که بخشی چشم جابر را شفا
زخم دل را می‌دهی با یک نگاهت التیام

ساکنان آسمان را لحظه لحظه، دم به دم
از بقیعت عطر و بوی جنت آید بر مشام

در کمال و در جلال و علم و حلم و خلق و خو
پای تا سر، سر به سر آیینۀ خیر الاَنام...

کودکی بودی که از تیغ بیانت ناگهان
روز در چشم یزید بی‌حیا آمد چو شام

لال شد از پاسخ و زد بر دهن مهر سکوت
طشت رسوایی او افتاد از بالای بام

تو سر بالای نی دیدی به سن کودکی
گه به دشت کربلا، گه کوفه، گاهی شهر شام

خیمه‌های آل عصمت را که آتش می‌زدند
می‌دویدی در بیابان اشک‌ریز و تشنه‌کام...

ماجرای کربلا و شام و کوفه بس نبود
از چه دیگر این همه آزار دیدی از هشام

بارها آوردت از شهر مدینه تا دمشق
از وجودت هتک حرمت کرد جای احترام

گاه آوردت به زندان، گاه پای تخت خویش
گاه زد زخم زبان و گاه می‌زد اتهام

حیف کز زهر جفا گردید قلبت چاک چاک
مرغ روحت پر زد از تن، جانب دارالسلام

بس‌که بر جان عزیزت روز و شب آمد ستم
دادی از سوز جگر بر شیعیانت این پیام

تا به صحرای منا گریند بهر غربتت
حاجیان هنگام حج، پیر و جوان و خاص و عام

دوست دارم بر تو گریم در بیابان بقیع
کرده‌اند این گریه را بر من حرامی‌ها حرام

در کنار قبر بی‌شمع و چراغت روز و شب
هم بشر سوزد چو شمع و هم ملک گرید مدام

از چه شد صد چاک قلبت با چنان قدر و جلال
وز چه ویران مانده قبرت با چنان جاه و مقام

بر تو می‌گریم که بردی کوه غم از کودکی
بر تو می‌گریم که شد با خون دل عمرت تمام...

#غلامرضا_سازگار

جلوهٔ جنت به چشم خاکیان دارد بقیع
یا صفای خلوت افلاکیان دارد بقیع...

گر چه با شمع و چراغ این آستان بیگانه است
الفتی با مهر و ماه آسمان دارد بقیع

گرچه محصولش به‌ظاهر یک نیستان ناله است
یک چمن گل نیز در آغوش جان دارد بقیع

گرچه می‌تابد بر او خورشید سوزان حجاز
از پر و بال ملائک سایبان دارد بقیع

می‌توان گفت از گلاب گریهٔ اهل نظر
بی‌نهایت چشمهٔ اشک روان دارد بقیع

بشکند بار امانت گرچه پشت کوه را
قدرت حمل چنین بار گران دارد بقیع

تا سر و کارش بود با عترت پاک رسول
کی عنایت با کم و کیف جهان دارد بقیع

این مبارک بقعه را حاجت به نور ماه نیست
در دل هر ذره خورشیدی نهان دارد بقیع

اینکه ریزد از در و دیوار او گرد ملال
هر وجب خاکش هزاران داستان دارد بقیع

چون شد ابراهیم، قربان حسین فاطمه
پاس حفظ این امانت را به‌جان دارد بقیع

فاطمه بنت اسد، عباس عم، ام البنین
این همه همسایهٔ عرش‌آستان دارد بقیع

در پناه مجتبی، در ظل زین العابدین
ارتباط معنوی با قدسیان دارد بقیع

باقر علم نبی و صادق آل رسول
خفته‌اند آنجا که عمر جاودان دارد بقیع

قرن‌ها بگذشته بر این ماجرا اما هنوز
داغ هجده‌ساله زهرای جوان دارد بقیع

کس نمی‌داند چرا یا قرة عین الرسول
منظر فصل غم انگیر خزان دارد بقیع

آخر اینجا قصه‌گوی رنج بی‌پایان توست
غصه و غم کاروان در کاروان دارد بقیع

خفته بین منبر و محرابی اما باز هم
از تو ای انسیة حورا، نشان دارد بقیع

راز مخفی بودن قبر تو را با ما نگفت
تا به کی مهر خموشی بر دهان دارد بقیع؟

شب که تنها می‌شود با خلوت روحانی‌اش
ای مدینه انتظار میهمان دارد بقیع

شب که تاریک است و در بر روی مردم بسته‌اند
زائری چون مهدی صاحب زمان دارد بقیع

کاش باشد قبضهٔ خاکم در آن وادی «شفق»
چون ز فیض فاطمه خط امان دارد بقیع

#محمدجواد_غفورزاده

زین روزگار، خون‌جگرم، سخت خون‌جگر
من شِکوه دارم از همه، وز خویش، بیش‌تر

ای دل، شفیعِ آخرتِ مایی، الغیاث
دنیا کرشمه‌های زلیخاست، الحذر!

پیراهنی ز گریه به تن کن، دلِ عزیز!
هم بویی از مشاهده سوی پدر، ببَر

کی می‌شود که دیدهٔ یعقوب وا شود؟
کی می‌رسد که یوسفِ دل، آید از سفر؟

آه و دریغ و درد که دنیای کوچکم
تکرارِ دردِ دل شد و تکرارِ دردِ سر

با خستگی، هزار شبِ خسته‌ام گذشت
وایِ من از هزار شبِ خستۀ دگر

آخر کجای این شبِ محتوم، زندگی‌ست؟
هر روزمان هَبا شد و هر شاممان هدر

در دل، مرا چقدر نماز است بی‌‌حضور
در کف، مرا چقدر قنوت است بی‌‌اثر

ای دل، چقدر دور شدی، دور از خودت
تو بی ‌خبر ز مرگی و مرگ از تو بی ‌خبر

یک ‌شب درآ به خانه‌ام ای مرگِ مهربان
یک ‌شب مرا به خلوتِ جادویی‌ات بِبَر

باید قضا کنم همۀ عمرِ خویش را
من از قضا هنوز گرفتارم آن قَدَر،

کز هیچ کس امیدِ رهایی ز کار نیست
جز مالکِ قضا و به جز صاحبِ قَدَر

سنگی به سنگ خورد و سراپا شراره شد
دل، شعله‌ور نگشت ز بوسیدنِ «حَجَر»

سی شب به گردِ «حِجر» نشستم به التماس
سی شب تمام، دیدۀ دل، باز تا سحر

امّا دریغ از آن که بلورین شود دلم
سنگین‌تر از همیشه، دلِ گنگ و کور و کر

پای برهنه، باز، دل از دست می‌‌دهم
وقتی هوای کعبه مرا اوفتد به‌سر

شاید هنوز نیمه دلی دارم از جنون
شاید هنوز نیمه غمی دارم از پدر

آه ای ستاره‌ای که نمی‌مانی از درخش
آه ای پرنده‌ای که نمی‌مانی از سفر

زآن پیش‌تر که قافلۀ حاجیان رسند
یک شب مرا به خلوتِ «اُمّ‌القرا» ببر

هر کس بر آن سر است که سوغاتی آورد
سوغات، سوی کعبه کسی می‌برد مگر؟

آری، به کعبه باید سوغاتی‌ای برم
دل می‌برم به کعبه و در دست او تبر...

یارب به حقّ سیّد و سالارِ انبیا
یارب به حقّ هر چه نبی تا ابو‌البشر

یارب به حقّ آیۀ «وَالشَّمس وَ الضُّحی»
یارب به حقّ سورۀ «اَلنَّجم» و «الْقَمَر»

دل، سدّ راهِ من شده، من، سدّ راهِ دل
من را دگر، دگر کن و دل را دگر، دگر!

#علیرضا_قزوه
#سیری_در_قلمرو_شعر_توحیدی