شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۷ مطلب با موضوع «اهل‌بیت عصمت و طهارت :: امام باقر علیه‌السلام» ثبت شده است

امشب از آسمان چشمانت
دسته‌دسته ستاره می‌چینم
در غزل‌گریۀ زلالت آه
سرخی چارپاره می‌بینم

زخم‌های دل غریبت را
مرهم و التیام آوردم
باز از محضر رسول‌الله
به حضورت سلام آوردم

در شب تار تیره‌فهمی‌ها
روشنی را دوباره آوردی
آسمان را کسی نمی‌فهمید
تا که با خود ستاره آوردی

ساحت مستجاب سجّاده!
بندگی را تو یادمان دادی
دل ما شد اسیر چشمانت
دلمان را به آسمان دادی

آیه آیه پیام عاشورا
در احادیث روشنت گل کرد
امتداد قیام عاشورا
در تب اشک و شیونت گل کرد

دم به دم در فرات چشمانت
ماتم کربلا مجسّم بود
چشم تو لحظه‌ای نمی‌آسود
همۀ عمر تو محرّم بود

دم‌به‌دم ابری است و بارانی
از غم تو هوای چشمانم
چلچراغی ز گریه روشن کرد
ماتمت در منای چشمانم

در غروب غریب دلتنگی
ناگهان حال تو مشوّش شد
ماه من! روی زین زهرآلود
پیکرت سوخت غرق آتش شد

آه آتشفشان چشمانت
دیر سالی‌ست بی‌گدازه نبود
همۀ عمر خون دل خوردی
داغ‌های دل تو تازه نبود

دیده بودی سه روز در گودال
پیکر آسمان رها مانده
سر سالار قافله بر نی...
کاروان بی‌امان رها مانده

دل تو روی نیزه‌ها می‌رفت
دست‌هایت اسیر سلسله بود
قاتلت زهر کینه‌ها، نه، نه!
قاتلت خنده‌های حرمله بود

#یوسف_رحیمی


ای فروغ دانشت تا صبح محشر مستدام
وی تو را پیش از ولادت، داده پیغمبر سلام

منشأ کل کمال و باقر کل علوم
هفتمین نور و ششم مولایی و پنجم امام

اِنس و جان آرند حاجت در حریمت روز و شب
آسمان گردیده بر دور مزارت صبح و شام

این عجب نَبْوَد که بخشی چشم جابر را شفا
زخم دل را می‌دهی با یک نگاهت التیام

ساکنان آسمان را لحظه لحظه، دم به دم
از بقیعت عطر و بوی جنت آید بر مشام

در کمال و در جلال و علم و حلم و خلق و خو
پای تا سر، سر به سر آیینۀ خیر الاَنام...

کودکی بودی که از تیغ بیانت ناگهان
روز در چشم یزید بی‌حیا آمد چو شام

لال شد از پاسخ و زد بر دهن مهر سکوت
طشت رسوایی او افتاد از بالای بام

تو سر بالای نی دیدی به سن کودکی
گه به دشت کربلا، گه کوفه، گاهی شهر شام

خیمه‌های آل عصمت را که آتش می‌زدند
می‌دویدی در بیابان اشک‌ریز و تشنه‌کام...

ماجرای کربلا و شام و کوفه بس نبود
از چه دیگر این همه آزار دیدی از هشام

بارها آوردت از شهر مدینه تا دمشق
از وجودت هتک حرمت کرد جای احترام

گاه آوردت به زندان، گاه پای تخت خویش
گاه زد زخم زبان و گاه می‌زد اتهام

حیف کز زهر جفا گردید قلبت چاک چاک
مرغ روحت پر زد از تن، جانب دارالسلام

بس‌که بر جان عزیزت روز و شب آمد ستم
دادی از سوز جگر بر شیعیانت این پیام

تا به صحرای منا گریند بهر غربتت
حاجیان هنگام حج، پیر و جوان و خاص و عام

دوست دارم بر تو گریم در بیابان بقیع
کرده‌اند این گریه را بر من حرامی‌ها حرام

در کنار قبر بی‌شمع و چراغت روز و شب
هم بشر سوزد چو شمع و هم ملک گرید مدام

از چه شد صد چاک قلبت با چنان قدر و جلال
وز چه ویران مانده قبرت با چنان جاه و مقام

بر تو می‌گریم که بردی کوه غم از کودکی
بر تو می‌گریم که شد با خون دل عمرت تمام...

#غلامرضا_سازگار

ای پنجمین امام که معصوم هفتمی
از ما تو را ز دور «سلامٌ علیکمی»

بر درد جهل خلق، ز عالم طبیب‌تر
نامت غریب و قبر، ز نامت غریب‌تر

وقف علوم و دانش و دین کرده، همّ خویش
باشی کنار ابن و اب و اُمّ و عَمّ خویش

آب و گل و سجیّت تو، جز کرم نداشت
دیدم چرا مزار تو صحن و حرم نداشت

گلدسته‌ای نداشت حرم، مرقدی نبود
صحن و سرا نیافتم و گنبدی نبود


این خاک عشق باشد و بر باد کی رود؟
غم‌های عهد کودکی از یاد کی رود

آتش به خرمن جگر از آه، با تو بود
یک عمر، خاطرات تو همراه با تو بود

از صبح تا غروب کشیدی ز سینه آه
اما چه خوب شد که نرفتی به قتلگاه

تو دیده‌ای چه‌ها به اسارت به عمه شد
در شهر شوم شام، جسارت به عمه شد

تو طفل روی ناقه‌ی عریان نشسته‌ای
بر روی رحل ناقه، چو قرآن نشسته‌ای

تو طعم تازیانه و سیلی چشیده‌ای
بر روی خار، همره طفلان دویده‌ای

دیدی تو خیمه‌های به آتش کشیده را
داغ و فرار و رنگ ز چهره پریده را

#علی_انسانی
#گلاب_و_گل

نگاه کودکی‌ات دیده بود قافله را
تمام دلهره‌ها را، تمام فاصله را

هزار بار بمیرم برات، می‌خواهم
دوباره زنده کنم خاطرات قافله را

تو انتهای غمی، از کجا شروع کنم
خودت بگو، بنویسم کدام مرحله را؟

چقدر خاطره‌ی تلخ مانده در ذهنت
ز نیزه‌دار که سر برده بود حوصله را

چه کودکی بزرگی‌ست این که دستانت
گرفته بود به بازی گلوی سلسله را

میان سلسله مردانه در مسیر خطر
گذاشتی به دل درد، داغ یک گِله را

چقدر گریه نکردید با سه‌ساله، چقدر
به روی خویش نیاورده‌اید آبله را

دلیل قافله می‌برد پا به پای خودش
نگاه تشنه‌ی آن کاروان یک دِله را

هنوز یک به یک، آری به یاد می‌آری
تمام زخم زبان‌های شهر هلهله را

مرا ببخش که مجبور می‌شوم در شعر
بیاورم کلماتی شبیه حرمله را

بگو صبور بلا در منا چه حالی داشت
که در تلاطم خون دید قلب قافله را؟

#سیدحمیدرضا_برقعی
#طوفان_واژه‌ها

آن مقتدا که هستی دارد قوام از او
خورشید و ماه نور گرفتند وام از او

آن پنجمین امام که معصوم هفتم است
دارد حریم کعبه ی دین احترام از او

دریا شکاف علم و یقین «باقرالعلوم»
ماهی که شرمگین شده بدر تمام از او

او باغبان علم و فضیلت شد و به جاست
آن گلشنی که یافته فیض مدام از او

گل های باغ معرفت و بوستان علم
دارند رنگ و جلوه گری هر کدام از او

روشن چراغ دانش و بینش ز نور اوست
دارد حیاتِ علم و فضیلت دوام از او

دانش به حُسن مطلع او گفت آفرین
بینش رسیده است به حُسن ختام از او

بطحا شده است باغ بهشت از ولادتش
یثرب شده است روضۀ دارالسلام از او

در گردش مدار، فروغ امید را
منظومه های عشق گرفتند وام از او

تا رهنمای خلق شود در ره نجات
بالله گرفته بود خدا التزام از او

قولش هماره قول رسول کریم بود
شد جلوۀ حدیث نبی مستدام از او

این آفتاب عشق که سوی دمشق رفت
گفتی گرفت روشنی روز شام از او

بزم هشام بود به شام و گمان نبود
دعوت کند به «سَبق رِمایه» هشام از او

هر چند عذر خواست ز پرتاب تیر و خواست
تا حکم انصراف بگیرد امام از او

اما هشام بر سخن خود فشرد پای
تیر و کمان گرفت امام همام از او

تیر و کمان گرفت و هدف را نشانه رفت
تا ضرب شست بنگرد و اهتمام از او

فضل و بزرگواری آن مظهر گذشت
راضی نشد که خصم شود تلخ کام از او

تیر نخست چون به هدف کارگر فتاد
پروانه یافتند یکایک سهام از او

می دوخت تیر را به دل تیر در هدف
بود از خدای نصرت و سعی تمام از او

آماج تیر شد چو هدف شد بر آسمان
تجلیل بی مبالغۀ خاص و عام از او

این است رهبری که بهر لحظه قدسیان
در عرش می برند به تقدیس نام از او

همراه اوست عطر شهیدان کربلا
خیزد هنوز رایحه آن قیام از او

«جابر» سلام ختم رُسل را به او رساند
با گوش جان شنید جواب سلام از او

از سعی او گرفته صفا، مروه و صفا
بر جای مانده حرمت بیت الحرام از او

از صد هزار بوسه‌ی خورشید خوشتر است
خال سیاه کعبه و یک استلام از او

اصحاب معرفت به ادب گرد آمدند
باشد که بشنوند حدیث و پیام از او

گوهرفشان به خدمت او طبع «حمیری» است
شعر «کمیت» یافته قدر و مقام از او

در ساحل غدیر ولایت نشسته اند
آنان که چون «فُضیل» گرفتند جام از او

رو تشنگی بجوی «شفق» گر امید توست
جامی ز حوض کوثر و شرب مدام از او

#محمدجواد_غفورزاده

عطر لبخند خدا پیچید در دنیای من
پنجمین خورشید تا گل کرد در شب‌های من

آیه ای نازل شد از سمت بلوغ آسمان
روشنی پاشید بر آیینه‌ی سیمای من

فصل وصل آمد، زمین پُر شد ز بوی ناب عشق
جلوه گر شد از مدینه، ماه من، مولای من

عصمتی روشن تبسّم کرد بر روی زمین
حضرت حق گفت: او نوری ست با امضای من

وارث بوی بهشت است و خِرَد میراث اوست
سیب شیرینی‌ست او از شاخه‌ی طوبای من

قاف غیرت، بحر حیرت، کهکشان حکمت است
باقر نور است، بشنو از لبش آوای من

فصل لبخند گل پنجم، امام باقر است
پنجمین خورشید، زد لبخند بر دنیای من

تشنه‌ی یک جلوه از خورشید سیمای توأم
ای طلوع پنجمین! ای حجّت فردای من

#رضا_اسماعیلی

سیلاب می شویم و به دریا نمی‌رسیم
پرواز می‌کنیم و به بالا نمی‌رسیم

این بال‌ها شبیه وبالند، اَبترند
وقتی به سیر عالم معنا نمی‌رسیم

این چشم‌های خیس و تهی‌دست شاهدند
بی‌تو به جلوه‌زار تماشا نمی‌رسیم

تا بی‌کرانه‌های حضور الهی‌ات
پر می‌کشیم روز و شب اما نمی‌رسیم

باشد اگر تمام جهان زیر پایمان
حتی به خاک پای تو مولا نمی‌رسیم

این حرف‌ها نشانه‌ی تقصیر فهم ماست
حیران شدن میان صفات تو سهم ماست

دنیا تو را چگونه بفهمد؟ چه باوری!
از مرز عقل‌های زمینی فراتری

ای بی‌کرانه! نامتناهی‌ست وصف تو
آئینه‌ی صفات الهی‌ست وصف تو

مبهوت جلوه‌های جلالت کمیت‌ها
کی می‌رسد به درک کمال تو بیت‌ها

ای باشکوه از تو سرودن سعادت است
این شعرها بهانه‌ی عرض ارادت است

هفت آسمان به درک حضورت نمی‌رسد
خورشید تا کرانه‌ی نورت نمی‌رسد

محراب را که عرصه‌ی معراج می‌کنی
جبریل هم به گرد عبورت نمی‌رسد

چشم مدینه محو سلوک دمادمت
بوی بهشت می‌وزد از خاک مقدمت

عمری کلیم طور تمنا شدیم و بعد
دلتنگ چشم‌های مسیحا شدیم و بعد

مثل نسیم در‌به‌در کوچه‌ها شدیم
تا با شمیم احمدی‌ات آشنا شدیم

ای مظهر فضائل پیغمبر خدا
آئینه‌ی شمایل پیغمبر خدا

شایسته‌ی سلام و تحیّات احمدی
احیا کننده‌ی کلمات محمدی

نور علی و فاطمه در تار و پود توست
شور حسین و حلم حسن در وجود توست

قرآن همیشه آینه‌ی تو انیس توست
تفسیر بی‌کران معانی حدیث توست

قلبش هزار چشمه‌ی نور و معارف است
هر کس به آیه‌ای ز مقام تو عارف است

روشن ترین ادلّه‌ی علمی‌ست سیره‌ات
وقتی که حجّتند به عالم عشیره‌ات

هر کس که تا حضور تو راهی نمی‌شود
علمش به‌جز زیان و تباهی نمی‌شود

هر قطره که به محضر دریا نمی‌رسد
سرچشمه‌ی علوم الهی نمی‌شود

بی‌بهره است از تو و انفاس قدسی‌ات
اندیشه‌ای که نامتناهی نمی‌شود

جابر شدن، زُراره شدن با نگاه توست
آقای من اگر تو نخواهی نمی‌شود

فردوس دل اسیر خیال تو می‌شود
آئینه محو حسن جمال تو می‌شود

دریاب با نگاه رحیمت دل مرا
وقتی که بی‌قرار وصال تو می‌شود

یک شب به آسمان قنوتت ببر مرا
تا بی‌کرانه‌ی ملکوتت ببر مرا

سائل کنار ساحل لطفت چگونه است
دستان با سخاوت دریا نمونه است

من را که مبتلای خودت می‌کنی بس است
اصلاً مرا گدای خودت می‌کنی بس است

قلب مرا ز بند تعلق رها و بعد
دلبسته‌ی خدای خودت می‌کنی بس است

در خلوت نماز شبت مثل فاطمه
شایسته‌ی دعای خودت می‌کنی بس است

شبهای جمعه سمت مدینه که می‌بری
دلتنگ کربلای خودت می‌کنی بس است

مولا! برای ما دو سه خط از سفر بگو
از کاروان خسته و چشمان تر بگو

روزی که بادهای مخالف امان نداد
هفت‌آسمان به قافله‌ای سایه‌بان نداد

خورشید بود و سایه‌ی شوم غبارها
خورشید بود، همسفر نیزه‌دارها

دیدی عمود با سر سقا چه کرده بود
تیر سه شعبه با دل مولا چه کرده بود

گلزخم‌های سلسله یادت نمی‌رود
هرگز غروب قافله یادت نمی‌رود

هم ناله با صحیفه‌ی ماتم گریستی
یک عمر پا به پای محرم گریستی

#یوسف_رحیمی