خوشا آنان که جانان میشناسند
طریق عشق و ایمان میشناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان میشناسند
#علیرضا_قزوه
- ۰ نظر
- ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۴۷
خوشا آنان که جانان میشناسند
طریق عشق و ایمان میشناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان میشناسند
#علیرضا_قزوه
زین روزگار، خونجگرم، سخت خونجگر
من شِکوه دارم از همه، وز خویش، بیشتر
ای دل، شفیعِ آخرتِ مایی، الغیاث
دنیا کرشمههای زلیخاست، الحذر!
پیراهنی ز گریه به تن کن، دلِ عزیز!
هم بویی از مشاهده سوی پدر، ببَر
کی میشود که دیدهٔ یعقوب وا شود؟
کی میرسد که یوسفِ دل، آید از سفر؟
آه و دریغ و درد که دنیای کوچکم
تکرارِ دردِ دل شد و تکرارِ دردِ سر
با خستگی، هزار شبِ خستهام گذشت
وایِ من از هزار شبِ خستۀ دگر
آخر کجای این شبِ محتوم، زندگیست؟
هر روزمان هَبا شد و هر شاممان هدر
در دل، مرا چقدر نماز است بیحضور
در کف، مرا چقدر قنوت است بیاثر
ای دل، چقدر دور شدی، دور از خودت
تو بی خبر ز مرگی و مرگ از تو بی خبر
یک شب درآ به خانهام ای مرگِ مهربان
یک شب مرا به خلوتِ جادوییات بِبَر
باید قضا کنم همۀ عمرِ خویش را
من از قضا هنوز گرفتارم آن قَدَر،
کز هیچ کس امیدِ رهایی ز کار نیست
جز مالکِ قضا و به جز صاحبِ قَدَر
سنگی به سنگ خورد و سراپا شراره شد
دل، شعلهور نگشت ز بوسیدنِ «حَجَر»
سی شب به گردِ «حِجر» نشستم به التماس
سی شب تمام، دیدۀ دل، باز تا سحر
امّا دریغ از آن که بلورین شود دلم
سنگینتر از همیشه، دلِ گنگ و کور و کر
پای برهنه، باز، دل از دست میدهم
وقتی هوای کعبه مرا اوفتد بهسر
شاید هنوز نیمه دلی دارم از جنون
شاید هنوز نیمه غمی دارم از پدر
آه ای ستارهای که نمیمانی از درخش
آه ای پرندهای که نمیمانی از سفر
زآن پیشتر که قافلۀ حاجیان رسند
یک شب مرا به خلوتِ «اُمّالقرا» ببر
هر کس بر آن سر است که سوغاتی آورد
سوغات، سوی کعبه کسی میبرد مگر؟
آری، به کعبه باید سوغاتیای برم
دل میبرم به کعبه و در دست او تبر...
یارب به حقّ سیّد و سالارِ انبیا
یارب به حقّ هر چه نبی تا ابوالبشر
یارب به حقّ آیۀ «وَالشَّمس وَ الضُّحی»
یارب به حقّ سورۀ «اَلنَّجم» و «الْقَمَر»
دل، سدّ راهِ من شده، من، سدّ راهِ دل
من را دگر، دگر کن و دل را دگر، دگر!
#علیرضا_قزوه
#سیری_در_قلمرو_شعر_توحیدی
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
چراغی مردهام، دل کن دلم را
به بسمالله، بسمل کن دلم را
بگیر این دل، دل ناقابلم را
به امّیدی که بگدازی دلم را
بده حالی که حالی تازه باشد
که هر فصلش وصالی تازه باشد
مدد کن لحظهای از خود گریزم
که تاریک است صبح رستخیزم
تمام فصل من شد برگریزان
بده داد منِ از خود گریزان
الهی سینهای داریم پُر سوز
تبسم کن در این آیینه یک روز
تبسم کن، تبسم کن، الهی!
مرا در عطر خود گم کن، الهی!
من از کوه و درختی کم نبودم
شبی با من تکلم کن، الهی!
همه حیران، چون موساییم در طور
تجلی کن، شبی، یا نور، یا نور!
تجلی کن که ما گمکرده راهیم
ببخشامان که لبریز از گناهیم
الهی سربهزیران تو هستیم
اسیرانیم، اسیران تو هستیم
اسیرانی سراسر دلپریشیم
الهی، ما گرفتاران خویشیم
الهی اَلاَمان از نَفْس بد کیش
اسیر تو گریزان است از خویش
دلم سرگرمِ کارِ هیچکاری
امان از این پریشانروزگاری
نه گفتارم به کار آمد، نه رفتار
گرفتارم، گرفتارم، گرفتار
دلا برخیز، از این بیهوده برخیز
به چشمانم چراغ گریه آویز
از آن ترسم که در روز قیامت
نیاید دل بهکار سوختن نیز
الهی ما نیازیم و تو نازی
غم ما را تو تنها چارهسازی
الهی درد این دل را دوا کن
همین امشب مرا از من جدا کن
دعا کن یک سحر در خود برویم
بگویم آن چه را باید بگویم
دلم را شعلۀ آه سحر کن
مرا در یک دوبیتی مختصر کن
«الهی درد عشقم بیشتر کن
دل ریشم از این غم، ریشتر کن
از این غم گر دمی فارغ نشینم
به جانم صدهزاران نیشتر کن»
#علیرضا_قزوه
#سوره_انگور
نمازی خواندهام در بارش یکریز ترتیلش
فدای عطر حول حالنای سال تحویلش
کلید آسمان در دست، مردی میرسد از راه
پر است از معنی آیات ابراهیم، تنزیلش
زمین هر روز فرعونی دگر در آستین دارد
دعا کن هر سحر آبستن موسی شود نیلش
زمان اسب سپید مهدی موعود را ماند
به گردش کی رسد بهرام ورجاوند با فیلش
زمین یک روز در پیش خدا قد راست خواهد کرد
به قرآنی که گل کردهست از تورات و انجیلش
#علیرضا_قزوه
#سوره_انگور
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
میگفت برو، عشق چنین گفت که بشتاب
میگفت بمان، عقل چنین گفت که برگرد
دیروز یکی بودیم با هم، ولی امروز
تو نورتر از نوری و من گردتر از گرد
یک روز اگر از من و عشق تو بپرسند
پیغمبرتان کیست، بگو درد، بگو درد
ای سرختر از سرخ! بخوان سبزتر از سبز
آن سوی، درختان همه زردند، همه زرد
ای دست و زبان شهدا، هیچ زبانی
چون حنجرهات داغ مرا تازه نمیکرد
#علیرضا_قزوه
گل اشکم شبی وا میشد ای کاش
همه دردم مداوا میشد ای کاش
به هر کس قسمتی دادی خدایا!
شهادت قسمت ما میشد ای کاش
#علیرضا_قزوه
تو آمدی و زن به جمال خدا رسید
انسان دردمند به درک دعا رسید
تو آمدی و مهر و وفا آفریده شد
تو آمدی و نوبت عشق و حیا رسید
هاجر هر آن چه هروله کرد از پی تو کرد
آخر به حاجت تو به سعی صفا رسید
احمد اگر به عرش فرا رفت با تو رفت
مولا اگر رسید به حق با شما رسید
داغ پدر، سکوت علی، غربت حسن
شعری شد و به حنجرۀ کربلا رسید
در تل زینبیه غروبت طلوع کرد
با داغ تو قیامت زینب فرا رسید
با محتشم به ساحل عمان رسید اشک
داغ تو بود بار امانت به ما رسید
تسبیح توست رشتۀ تعقیب واجبات
قد قامت الصلاتی و حى على الصلات...
شب گریههای غربت مادر تمام شد
زینب به گریه گفت که دیگر تمام شد
امشب اذان گریه بگوید بگو، بلال
سلمان به آه گفت: ابوذر تمام شد
طفلان تشنه هروله در اشک میکنند
ایام تشنه کامی مادر تمام شد
آن شب حسن شکست که آرامتر حسین!
چشم حسین گفت: برادر! تمام شد
تا صبح با تو اُستُن حنّانه ضجه زد
محراب خون گریست که منبر تمام شد
زاینده است چشمۀ زهرایی رسول
باور مکن که سورۀ کوثر تمام شد
باور مکن که فاطمه از دست رفته است
باور مکن حماسۀ حیدر تمام شد
زهرا اگر نبود حدیث کسا نبود
زینب نبود و واقعۀ کربلا نبود...
#علیرضا_قزوه
🎙قرائت شده در #دیدار_شاعران با #رهبر_انقلاب
سالی گذشت و باغ دلم برگ و بر نداشت
من ماندم و شبی که هوای سحر نداشت
زین داغ، سنگ سوخت ولی من نسوختم
چشمان من شرارۀ غیرت مگر نداشت؟
میخواستم دل، این دل مجروح بشکند
تا صبحدم گریستم اما اثر نداشت
دیشب خیال سوخته چون شمع نیمهجان
تا صبح از مزار شما چشم بر نداشت
باور کنید آینهای سوخت، خاک شد
آیینهای که جز نفس شعلهور نداشت
یک شب، کدام شب؟ شب مرگ ستارهها
یک کهکشان سوخته دیدم که سر نداشت
بر دوش باد صبح، چو خاکسترش گذشت
«گفتم کفن زمانه از این خوبتر نداشت»
#علیرضا_قزوه
یکی ز خیل شهیدان گوشهٔ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش
کسی که بوی «هوالعشق» میدهد نفسش
کسی که عطر «هوالله» میدهد دهنش
کسی که بین من و عشق هیچ حایل نیست
کسی که نسبت خونیست بین عشق و مَنَش
به غیر زخم کسی در رکاب او ندوید
و گریههای خدا مانده بود و عطر تنش
تمام دشت پر از زخمهای عطشان بود
فرات، پیرهنش بود و آسمان کفنش
فرشته گفت ببینید این چه آینهایست
چقدر بوی «هوالنور» میدهد سخنش
فرشته گفت ببینید! عرشیان دیدند
سری جدا شده لبخند میزند بدنش
به زیر تیغ تنش تکه تکه قرآن شد
مدینه مولد او بود و کربلا وطنش
یکی ز گوشهنشینان زخم روشن او
سلام ما برساند به شام پیرهنش
#علیرضا_قزوه
#مرثیه_با_شکوه
مانده بودم، غیرت حیدر به فریادم رسید
در وداعی تلخ پیغمبر به فریادم رسید
طاقتم را خواهشِ اکبر در آن ظهر عطش
برده بود از دست، انگشتر به فریادم رسید
انتخابی سخت حالم را پریشان کرده بود
شور میدانداری اکبر به فریادم رسید
تا بکوبم پرچم فریاد را بر بام ماه
کودک ششماههام اصغر به فریادم رسید
تا بماند جاودان در خاک این فریاد سرخ
خیمه آتش گشت و خاکستر به فریادم رسید
نیزهها و تیرها و تیغها کاری نکرد
تشنه بودم وصل را، حنجر به فریادم رسید
جبرئیل آمد: بخوان، قرآن بخوان، بیسر بخوان
منبری از نیزه دیدم سر به فریادم رسید
#علیرضا_قزوه