شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است


اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
می‌برد از دل غبار جرم و عصیان، اعتکاف
می‌دهد پیوند، جانت را به ایمان، اعتکاف

جستجو کن گوهر گنجینهٔ اخلاص را
تا بیابی در حضور دوست، لطف خاص را

جرعه‌ای تسلیم از پیمانهٔ ایمان بنوش
چند روزی از پی کسب رضای حق بکوش
فارغ از تزویرِ نفسِ خودپسند خودفروش
چون گلاب از شعلهٔ شوق عبادت‌ها بجوش

معتکف شو در سرای دوست تا مهمان شوی
بندهٔ حق باش تا آسوده از شیطان شوی

هم‌صدا شو با مَلَک تا نغمه‌پردازت کنند
با خدا دم‌ساز شو تا از خودی بازت کنند
بال و پر بگشا که تا مرهون پروازت کنند
تا کلیم‌آسا مقیم کوی اعجازت کنند

چند روزی پا به دامان پیچ در میعاد دوست
معتکف شو در حریم بندگی با یاد دوست

بی‌عبادت مشعل ایمان ندارد روشنی
سر بِنِه بر خاک و از سر کن برون، ما و منی
تا برآیی از حصار فتنهٔ اهریمنی
تا بشویی از دل آیینه رنگ دشمنی

معتکف شو در طریق بندگی فرزانه شو
خانه را بگذار و خاک کوی صاحبْ‌خانه شو...

#جعفر_رسول_زاده

نرسد اگر به على کسى، به کجا رود؟ به کجا رسد؟
به خدا قسم که اگر کسى، به على رسد، به خدا رسد

سوى انبیا، سوى اولیا، ز طریق حب و ولا بیا
که به جایى ار برسد کسى، ز طریق حب و ولا رسد...

ز ره طلب به ولى برس، ز ره ولى به على برس
که به خضر تا نرسد کسى، نتوان به آب بقا رسد

ز در على به در دگر، منه پا، که می‌ندهد ثمر
نرسد کسى به على اگر، به هدر رود، به هبا رسد

در کس به غیر على مزن، ره کس به جز ره او مجو
که ازین در و ره اگر کسى، برسد به نور هدى رسد...

نه به کعبه رو نه به دیر رو، نه به فکر رو نه به سیر رو
ز منیّت ار گذرد کسى، ز ره على به منا رسد

به مروت ار بنهى قدم، تو به مروه‌اى، به خدا قسم!
به ره على ز صفا قدم، نهد ار کسى، به صفا رسد

به على اگر تو یکى شوى، ز دنس رهى و زکى شوى
به جز این اگر ملکى شوی، ملکیتت به خطا رسد...

چو کسى مزکىّ و متقى، شود از طریق على شود
ز طریق بندگى على، کسى ار رسد، به تقى رسد

نه همى ز «ناد علىِ» او، شود آبگینه «سینجلى»
ملکوت هم پى صیقلى ز غبار او به جلا رسد

نرسد اگر که ز لافتى، به ثبوت نفى تو زاهدا
نه ز «لم» رسد، نه ز «لو» رسد، نه ز «ما» رسد، نه ز «لا» رسد

به مریض دل نرسد شفا، ز دواى بوعلى از خدا
مگر از محبت مرتضى، مرض دلى به شفا رسد

من «کبریایى» خسته را، بده ساقیا ز مى‏ ولا
ز شراب حب على مگر همه درد من به دوا رسد

#مفتون_همدانی

خورشید ز شهر مکّه چون سر می‌زد
در سینه،کبوتر دلم، پر می‌زد
وقتی به حریم کعبه رفتم، دیدم
هستی درِ خانهٔ علی، در می‌زد

#محمدجواد_غفورزاده

قطره‌ام اما به فکر قطره ماندن نیستم
آن‌قدَر در یاد او غرقم که اصلاً نیستم
بر قلم آن کس که می‌راند سخن، من نیستم
بی علی در فکر یک پایان روشن نیستم

بی‌خود از خود می‌شوم تا نام او را می‌برند
قدسیان این ذکر را تا عرش، بالا می‌برند

قطره بودم آمدم مبهوت دریایم کنند
موج‌ها فکری برای تشنگی‌هایم کنند
ذره باشم تا غبار راه مولایم کنند
سخت مجنونم بگو مردم تماشایم کنند

با مفاتیح‌الجنان چشم او، در باز شد
یا علی گفتم صد و ده بار عشق آغاز شد

ابر مبهوتش شد و با جوهر باران نوشت
باد هوهو کرد و با یادش هوالقرآن نوشت
ماه او را چارده بار از صمیم جان نوشت
نوبت خورشید چون شد نور جاویدان نوشت

ابر و باد و ماه و خورشید و فلک کاتب شدند
خوش‌نویسان علی‌بن‌ابی‌طالب شدند

ذکر او را گفته حتی کوه و دریا و درخت
یا علی گفتن چه آسان! با علی بودن چه سخت
جز علی از هر چه در دنیاست بربستیم رخت
سال و فال و حال و مال و اصل و نسل و تخت و بخت

نیست در این شهر یاری جز علی یک شهریار!
لا فتی الا علی لا سیف الا ذولفقار...

او جمالی دلربا را دیده در صبر جمیل
صبر او ایمان او ورد زبان جبرئیل
هست راه پیچ در پیچ قیامت را دلیل
داستان آتش و دستان محتاج عقیل

عارفان غرقند در ژرفای اقیانوسی‌اش
مایۀ فخر ملائک می‌شود پابوسی‌اش

در حریمش می‌وزد گویی نسیم از هر طرف
هم کبوتر می‌پرد هم یا کریم از هر طرف
می‌رسد بانگ صراط ‌المستقیم از هر طرف
هم فقیر و هم اسیر و هم یتیم از هر طرف

هر که باشد هر چه باشد او پناهش می‌دهد
صاحب این خانه بی‌تردید راهش می‌دهد...

#احمد_علوی

عمری‌ست که دم‌به‌دم علی می‌گویم
در حال نشاط و غم علی می‌گویم
تا حال، علی گفتم و ان‌شاءالله
تا آخر عمر هم علی می‌گویم

#صغیر_اصفهانی

چون وجود مقدس ازلی
شاهد دلربای لم یزلی

وقت پیمان گرفتن از ذرات
با صدایی رسا و بانگ جلی

«اولست بربکم» فرمود
پاسخ آمد ز هر طرف که: «بلی»

تا بسنجد عیارشان، افروخت
آتشی در کمال مشتعلی

داد رمان روند در آتش
تا جدا گردد اصلی از بدلی

فرقه‌ای ز امر حق تمرد کرد
گشت مطرود حق ز پر حیلی

با شقاوت قرین و همدم شد
شد پریشان ز فرط منفعلی

فرقة دیگری در آتش رفت
ز امر یزدان قادر ازلی

نار شد بهرشان چو خلدبرین
که بود این سزای خوش‌عملی

با سعادت قرین و همدم شد
گشت مقبول حق ز بی‌خللی

بهر این فرقه حق عیان فرمود
جلوات نبی و نور ولی

که: منم نور احمد مختار
مهر من نیست غیر مهر علی

ناگهان شد عیان در آن وادی
نور مولا علی ز بی‌حللی

چون به خود آمدند، می‌گفتند
در حضور خدای لم‌یزلی

که، علی دست قادر ازلی‌ست
رشتهٔ ماسوی به دست علی‌ست


دوشم آمد فرشته‌ای از در
که رسید، ای رفیق وقت سفر

سفری عاشقانه باید کرد
همره کاروانیان سحر

شمع راه تو باد، شعلهٔ آه!
زاد راه تو باد، خون جگر

چشمم، از شوق گشت کوکب‌ریز
دامنم شد ز اشک، پر اختر

جانم از شوق دوست در تب و تاب
دلم از عشق دوست در آذر

پا نهادم به فرق هستی خویش
پر گشودم به عالمی دیگر

بود بزمی به پا در آن وادی
که در آن، زهره بود رامشگر

مجلسی باصفاتر از مینو
محفلی، از بهشت نیکوتر

بود سلمان به جمع همچون شمع
در کفی جام و در کفی ساغر...

برده از هوششان به نغمه، بلال
کرده سر مستشان ز می، قنبر

گفت سلمان که کیستی؟ گفتم:
شاعر اهل‌بیت پیغمبر

چون مرا رخصت بیان فرمود
جا گرفتم به عرشهٔ منبر

هست در خاطرم که می‌خواندم
این دو مصرع به مدحت حیدر

که، علی دست قادر ازلی‌ست
رشتهٔ ما سوی به دست علی‌ست


سوختم سوختم ز شعلهٔ آه
آه از دست آتش دل، آه

می‌کشم روز و شب ز پردهٔ دل
آه جانسوز و نالهٔ جانکاه

دل من مبتلای دلداری‌ست
که کسی در دلش ندارد راه

بر رخ افشانده زلف را گویی
روی مه را گرفته ابر سیاه

نسبت روی او به مه کردم
آه از این اشتباه و جرم و گناه

که: رخش را غلام درگاهند
روزها: آفتاب و شب‌ها: ماه

ملکوتی خصال و عرشی فر
ابدی حشمت و ازل خرگاه

ازلی میر و جاودانه امیر
ایزدی شوکت و خدایی جاه

او رفیع است و درک ما ناچیز
او بلند است و فکر ما کوتاه

گاه سیر حریم رفعت او
از سر چرخ اوفتاده کلاه

نه منم مبتلای او که جهان
کرده مفتون خود به نیم نگاه

قسمتم چون که نیست شرب مدام
می‌زنم می ز جام او گه‌گاه...

تن او بس لطیف‌تر از جان
باد ارواح العالمین لفداه!

که، علی دست قادر ازلی‌ست
رشتهٔ ما سوی به دست علی‌ست...


ما همه بنده‌ایم و مولا اوست
که علی با حق است و حق با اوست

ما همه ذره‌ایم و او خورشید
ما همه قطره‌ایم و دریا اوست

محفل‌آرای بزم وادی طور
مشعل‌افروز طور سینا اوست

آنکه لعل لبش به وقت سخن
کند احیا دو صد مسیحا اوست

آنکه بیرون کشد ز چنگ غروب
قرص خورشید را به ایما اوست

آنکه در بارگاه قرب خداست
محور رخسار حق سراپا اوست

آنکه در گوش خاکیان گوید
قصهٔ راز آسمان‌ها اوست

از شرف آنکه روی دوش نبی
جای دست خدا نهد پا اوست

با نبی آنکه گفت در خلوت
راز معراج آشکارا اوست

آنکه هر دم ز حال قاتل خویش
شود از روی لطف جویا اوست

آنکه در حق دشمنان کرده‌ست
رحمت و شفقت و مدارا اوست

دل پروانه می‌تپد از شوق
هر کجا شمع محفل‌آرا اوست

گفتم ای دل که کیست دلدارت؟!
آهی از دل کشید و گفتا: اوست

که، علی دست قادر ازلی‌ست
رشتهٔ ما سوی به دست علی‌ست

#محمدعلی_مجاهدی

ذره ذره همه دنیا به جنون آمده بود
روح از پیکرهٔ کعبه برون آمده بود

روشنا ریخت به افلاک حلولش آن روز
کعبه برخاست به اجلال نزولش آن روز

عشق او بر دل سنگی‌‌ِ حرم غالب شد
قبله مایل به علی بن ابی‌طالب شد

از دل خانه علی رفت و حرم با او رفت
کعبه در بدرقه‌اش چند قدم با او رفت

قفس کعبه شکسته‌ست دم پرواز است
برو از کعبه که آغوش محمد باز است

آینه هستی و با آینه باید باشی
خانه‌زادِ پسر آمنه باید باشی

همهٔ غائله‌ها گشت فراموشِ نبی
کودکی‌های علی پر شد از آغوش نبی

مستی اهل سماوات دوچندان شده است
عطر گیسوی علی خورده به تن‌پوش نبی

تا بچیند رطب تازه‌ای از باغ بهشت
رفته دردانهٔ کعبه به سر دوش نبی

که نبی بوده فقط این همه سرمست علی
که علی بوده فقط آن همه مدهوش نبی

چشم در چشم علی، آینه در آیینه
حرف‌ها می‌زند اینک لب خاموش نبی

دور از من مشو، ای محو تماشای تو من
نگران می‌شوم از دور شدن‌های تو من

من به شوق تو سکوتم، تو فقط حرف بزن
وحی می‌ریزد از آهنگ لبت، حرف بزن

می‌نشینم به تماشای تو تنها، آری
هر زمان خسته‌ام از مردم دنیا، آری

بر مکافات زمین با تو دلم غالب شد
همهٔ دهر اگر شعب ابی‌طالب شد

خوب شد آمدی ای معنی بی‌همتایی
بی‌تو هر آینه می‌مردم از این تنهایی

دین اسلام در آن روز که بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش حیدر بود
باعث گرمی بازار شدش حیدر بود

وحی می‌بارد و من دوخته‌ام دیده به تو
تو به اسلام؟ نه! اسلام گراییده به تو

در زمین دلخوش از اینم که تویی همسفرم
از رسولان دگر با تو اولوالعزم‌ترم

می‌رود قصهٔ ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می‌خورد آرام آرام...

#سیدحمیدرضا_برقعی

امام حسین (علیه‌السلام):
لَوْ وُلِدَ لِی مِائَةٌ لَأَحْبَبْتُ أَنْ لَا أُسَمِّیَ أَحَداً مِنْهُمْ إِلا عَلِیّاً
اگر صد فرزند هم می‌داشتم دلم می‌خواست همه را «علی» بنامم.
الکافی، ج‏۶، ص۱۹

فرمود حسین:‌ جلوۀ لم یزلی
سالار شهیدِ شاهدان ازلی
گر صد فرزند داشتم می‌خواندم
نام همه را به نامِ نامیِ «علی»

#محمدجواد_غفورزاده

«سه روز» بود، که در مکّه بی‌قراری بود
نگاه کعبه، پر از چشم انتظاری بود

«سه روز» صبح شد و سایبان «حِجر و حَجَر»
سحاب رحمت و ابرِ امیدواری بود

به احترام شکوفایی گل توحید
«سه روز» کار حرم عشق و رازداری بود

زِ هجر روی علی، کار «حِجر اسماعیل»
در این سه روز و سه شب، ندبه بود و زاری بود

پس از «سه روز» از آن روی ماه پرده گرفت
حرم که محرم اسرار کردگاری بود

صفای آینه از چشم «مَروه» می‌تابید
شمیم آینه از «مُستَجار» جاری بود

زمین به مقدم مولود کعبه، می‌نازید
هوا هوای بهشتی، زمین بهاری بود

فرشتگان خدا، در مقام ابراهیم
سرودشان، غزل عشق و بی‌قراری بود

سحر به زمزم توحید، آبرو بخشید
علی، که زمزمۀ چشمه در حصاری بود


قسم به وحی و نبوّت که در کنار نبی
علی تمام وجودش، وفا و یاری بود

نشست بر لبش آیات «مؤمنون» آری
علی که جلوۀ آیات جان نثاری بود

چگونه نخل عدالت نمی‌نشست به بار
که اشک چشم علی گرم آبیاری بود

امیر ظلم ستیز، افسر یتیم نواز!
یگانه آینۀ عدل و استواری بود

همین نه «مکّه» از او عطر ارغوانی یافت
«مدینه» از نَفَس او بنفشه‌کاری بود

علی، تجسّم اخلاص بود و صبر بود و امید
علی، تبلور ایمان و پایداری بود

علی، به واژۀ آزادگی تقدّس داد
علی، تجلّی ایثار و بردباری بود

جهان کوچک ما حیف درنیافت که او
پر از کرامت فضل و بزرگواری بود

قسم به کعبه که سجّادۀ گل‌افشانش
زِ خون جبهۀ او باغ رستگاری بود

خدا کند بنویسند روی دامن یاس
«شفق» به گلشن او خارِ افتخاری بود

#محمدجواد_غفورزاده

نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
در وصف علی بس، که بوَد دست خدا
در وصف خدا بس، که علی بندۀ اوست

#شیخ_بهایی