شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۸ مطلب با موضوع «قالب :: ترجیع‌بند» ثبت شده است

خسته‌ام از این قفس ناله زنم در قنوت
أغثنی یا مُخرِجَ یونُسَ مِن بطنِ حوت

یار، مرا می‌خرد دل ز قفس می‌پرد
عشق، مرا می‌برد تا ملکوت از قنوت

عمر من از کودکی سر شده با این امید
می‌شوم آیا شهید؟ با تو و در پیش روت؟

قصۀ ما تازه نیست... این زره اندازه نیست...
کاش بلندم کند دست تو بعد از سقوط

ذکر مصیبات یار خاصه دمِ احتضار
می‌دهدم شستشو به جای غسل و هنوط

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


آه، تو دریاب یا راحمَ شیخ الکبیر
بسته شده آب یا رازقَ طفل الصغیر

قصه غم‌انگیز شد، عشق، عطش‌خیز شد
روضۀ آب است و اشک، شعله کشد در مسیر

صبر خدا را ببین، کرب‌و‌بلا را ببین
کودک شش‌ماهه‌اش می‌خورَد از تیر شیر

نالۀ هونٌ عَلَیّ زلزله شد در جهان
خون تو از آسمان، خواند: إلیک المصیر

بس کنم این قصه بس، آه از آن دم که از
سینۀ مجروح خود کشیدی آهسته تیر

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


وادی عشق است و شد نوبت هل مِن مزید
آه که هُرم عطش... آه که ثقلُ الحدید...

دعوت خون خداست «آینه در کربلاست
ما همه بی‌غیرتیم» نوبت اکبر رسید

لالۀ پرپر شده! از تو جهان پُر شده
می‌رسد از کربلا شهید بعد از شهید

داغ جوان می‌کند روز پدر را سیاه
داغ جوان می‌کند موی پدر را سپید

بار دگر ای جوان اذان بگو بعد از آن
غربت او را بخوان که یا غریب الوحید:

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»

#حسن_بیاتانی

«شور به پا کرده‌ای» ماه محرم سلام
تازه شب اول است «اذن بده یا امام»

باز به دنبال من پیک فرستاده‌ای
باز به دنبال من... این منِ کوفی مرام

عشق! چها کرده‌ای؟ عزم کجا کرده‌ای؟
چشم به راهت منم تشنه‌لب از روی بام

اشک غمت جاری است، فصل عزاداری است
نام تو را می‌برم لحظۀ حُسن ختام

داغ دل خواهرت... تشنگی اصغرت...
روضۀ آب آورت... گریه کنم بر کدام؟

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


عشق؛ شدیدالعقاب؛ عشق؛ رئوفٌ رحیم
سورۀ دوم رسید: عشق، الف، لام، میم

در شب دنیا دمی، خیمه زده ماه من
هر که از این خیمه رفت فأصبَحَت کالصَّریم

فصل جنون آمده موکب خون آمده
می‌شنوم از غروب آیۀ کهف و رقیم

کیست صدا می‌زند نام مرا سوزناک؟
کیست که آتش زده قلب مرا از قدیم؟

در پی‌ات آواره‌ام، مصحف صدپاره‌ام!
رسیده‌ام تا فدیناهُ بذبح عظیم

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


باز شب جمعه و موکب نعم الحبیب
نام تو بردم وزید از نفسم بوی سیب

شور به پا کرده در هیأت انصار عشق
روضۀ هل من معین، نالۀ أمن یجیب

عشق، نفس‌گیر شد سینه‌زنت پیر شد
زود بیا - دیر شد - بر سر نعش حبیب

مهلت ما سررسید لحظۀ آخر رسید
تا نفسی مانده أوصیکَ بِهذا الغریب

«گر بشکافی هنوز خاک شهیدان عشق»
می‌شنوی نوحه‌ای در غم شیب الخضیب:

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


آتش عشق است و نیست حرفِ صغیر و کبیر
در طلبت هستی‌ام سوخت أَجِر یا مُجیر

پیر و جوان می‌رسند سینه‌زنان می‌رسند
به کربلا با دَمِ «ای که به عشقت اسیر...»

شور جوانی‌ست این، سوز نهانی‌ست این
تپیده در خاک و خون به پای نعم الامیر

راز رشید من است کاش شهیدت شود
شیر من از کودکی با غم تو خورده شیر

رفت گلم؛ والسلام سایۀ تو مستدام
ای دل من در خیام شورِ دمادم بگیر:

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


می‌رسد از کربلا بوی اُویس قرن
باز شب پنجم است بالحَسَنِ بالحَسن

خون شهیدان عشق آتش پنهان عشق
شعله‌ور است از دمشق، شعله‌ور است از یمن

سینه‌زنان رفته‌اند، پیر و جوان رفته‌اند
شمر و سنان مانده و حسین مانده‌ست و من

عاشقم از کودکی، با همۀ کوچکی
آمده‌ام تا سرم جدا شود از بدن

لحظۀ تنهایی‌ات... غربت و زیبایی‌ات...
هست غمت تا ابد بر جگرم شعله‌زن

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»

#حسن_بیاتانی

همیشه تا که بُوَد بر لب مَلَک تهلیل
هماره تا که بشر راست ذکر ربّ جلیل

درود باد به اوّل شهید راه حسین
سلام باد به اوّل قتیل نسل خلیل

مؤیّد پسر فاطمه، معلّم عشق
محرّم آور ذی الحّجه، مسلم بن عقیل

امیر کشور دل، نایب امام حسین
که سیدالشّهدا می‌کند از او تجلیل

به خط عشق و وفا و شهادت و ایثار
پیام اوست طریق و قیام اوست دلیل

ز اوج طبع «ریاضی» به مدح او بیتی
نزول یافت به طبعم چو آیۀ تنزیل

چه شعر نغز و لطیفی، سزد که از این بیت
شود دو مصرع ترجیع‌بند من تکمیل

«سلام خالق منان سلام جبرائیل
سلام شاه شهیدان به مسلم بن عقیل»


زهی به مسلم و ایمان و عشق و ایثارش
که چشم دوخته عیسی به چوبۀ دارش

دو دست بسته به بازار کوفه می‌بینم
هزار یوسف مصری اسیر بازارش

اگر چه در دل شب سر نهاد بر دیوار
بُوَد تمامی خلقت به ظِلِّ دیوارش

دمی گریست برای حسین دیدۀ او
که سیدالشهدا خنده زد به رخسارش

کسی که طاعت او طوع گردن ملک است
کنار کوچه، شب تیره، طوعه شد یارش

ز سیّدالشّهدا لحظه‌ای نشد غافل
گواه من شب تاریک و چشم بیدارش

نه بر محمّد خود داشت غم نه ابراهیم
نه بیم داشت ز فردا و آخر کارش

هماره دیدۀ او می‌گریست بر زینب
که می‌زنند در این شهر، سنگ بسیارش

خدا کند که به دامان مسجد کوفه
گلاب اشک فشانم به پای زوّارش

«سلام خالق منان سلام جبرائیل
سلام شاه شهیدان به مسلم بن عقیل»


گلوی تشنه چو جا بر فراز بام گرفت
به زیر تیغ ز دست رسول، جام گرفت

سلام داد، ولی ظهر روز عاشورا
ز سیّدالشّهدا پاسخ سلام گرفت

هنوز واقعۀ کربلا نیامده بود
که او اجازۀ جانبازی از امام گرفت

شهادت شهدای قیام عاشورا
ز خون مسلم از آغاز انسجام گرفت

درود ما به قیام حسینی‌اش بادا
که نسل خون و شرف درس از این قیام گرفت

«سلام خالق منان سلام جبرائیل
سلام شاه شهیدان به مسلم بن عقیل»


سفیر کوفه که یک آسمان جلالت داشت
ندانم از چه به صورت غبار غربت داشت

به کوفه وارث یک کربلا مصیبت بود
کسی که در دل خود یک جهان محبّت داشت

درون خانۀ هانی نکشت دشمن را
ز بس وفا و جوانمردی و مروّت داشت

نهان ز مردم کوفه لبش به هم می‌خورد
در آن سیاهی شب با حسین صحبت داشت

قسم به حال خوش آخرین نماز شبش
نماز با او، او با نماز الفت داشت

میان آن همه دشمن گریست بهر حسین
به اشک او قسم، او گریۀ ولایت داشت

کنار تربت او می‌شنید گوش دلم
دو مصرعی که به حق یک جهان ملاحت داشت

«سلام خالق منان سلام جبرائیل
سلام شاه شهیدان به مسلم بن عقیل»


چو خواست تر شود از آب، کام عطشانش
برون ز دُرج دهان ریخت دُرّ دندانش

سخن ز حنجر خشک حسین می‌گوید
دهان غرق به خون و گلوی عطشانش

پس از گذشت زمان‌ها به گوش جان همه
رسد ز خانه طوعه صدای قرآنش

روا نبود که با دست کفر کشته شود
کسی که ثانی عباس بود ایمانش

قسم به فاطمه هرگز نمی‌رود نومید
کسی که دست توسل زند به دامانش

«سلام خالق منان سلام جبرائیل
سلام شاه شهیدان به مسلم بن عقیل»


قسم به آن شب و آن رازهای پنهانی
قسم به چشم تو هنگام اشک افشانی 

قسم به همت و ایثار و غیرت طوعه
قسم به عزم تو و رادمردی هانی

قسم به خون گلوی دو ماه پارۀ تو
به اشک نیمه شب آن دو طفل زندانی

تو روی بام و دو طفلت کنار شط فرات
غریب‌تر ز شهیدان شدید قربانی

بریدن سر مهمان و دعوی اسلام
هزار مرتبه نفرین بر این مسلمانی

چه می‌شود که به قبر تو و دو فرزندت
کنم به اشک دو چشمم گلاب افشانی

هماره تا که سخن بر لب است «میثم» را
به این دو مصرع زیبا کند ثناخوانی

«سلام خالق منان سلام جبرائیل
سلام شاه شهیدان به مسلم بن عقیل»

#غلامرضا_سازگار

ای رسول خدای را همدم!
در حریم رسالتش مَحرم

اولین زن تویی که قامت بست
در نماز پیمبر خاتم

شوهرت کیست؟ بهتر از عیسی
دخترت کیست؟ برتر از مریم

دامنت جای زهرة الزّهرا
که بود نور نیّر اعظم...

بد ز تیغ علی و ثروت تو
که شد این گونه کاخ دین، محکم

یار احمد شدی که تا نشود
یک سر موی، از سر او کم

زخم پاهای سنگ خوردۀ او
یافت از دست لطف تو، مرحم

عاشق بردباری‌ات همه جا
شاهد جان‌فشانی‌ات همه دم

سر بلند از شهامت تو صفا
اشک ریز از مصائبت زمزم

به علی و محمّد و زهرا
اشفعی یا خدیجةالکبری


خیمۀ عشق را عمود تویی
صفت مهر را نُمود تویی

در کنار تمامی رحمت
مظهری بر تمام جود تویی...

اولین زن که از زبان رسول
سخن وحی را شنود تویی

اولین زن که با رسول خدا
به رکوع آمد و سجود تویی

با سلام پیمبری به رُخش
اولین کس که در گشود تویی

آن‌که با جبرئیل در هر وحی
آمدش از خدا درود تویی...

آن‌که در خانه بود و یک دم هم
غافل از رهبرش نبود تویی

باغبانی که شد گل یاسش
بین دیوار و در کبود تویی

به علی و محمّد و زهرا
اشفعی یا خدیجةالکبری


ای خریدار جان پیغمبر
همسر مهربان پیغمبر

احترامی نداشت چون تو کسی
در میان زنان پیغمبر

در حیات و ممات تو نفتاد
نام تو از زبان پیغمبر...

ای چراغ همیشۀ تاریخ!
در صف دودمان پیغمبر

به وجود تو افتخار کند
همه جا خاندان پیغمبر

هستی خویش را فدا کردی
در ره آرمان پیغمبر

سر زد از مشرق گریبانت
کوثر جاودان پیغمبر

تا نهم بار دیگر، ای مادر!
جبهه بر آستان پیغمبر

به علی و محمّد و زهرا
اشفعی یا خدیجةالکبری

#سیدرضا_مؤید
#سرچشمه_کوثر

چون وجود مقدس ازلی
شاهد دلربای لم یزلی

وقت پیمان گرفتن از ذرات
با صدایی رسا و بانگ جلی

«اولست بربکم» فرمود
پاسخ آمد ز هر طرف که: «بلی»

تا بسنجد عیارشان، افروخت
آتشی در کمال مشتعلی

داد رمان روند در آتش
تا جدا گردد اصلی از بدلی

فرقه‌ای ز امر حق تمرد کرد
گشت مطرود حق ز پر حیلی

با شقاوت قرین و همدم شد
شد پریشان ز فرط منفعلی

فرقة دیگری در آتش رفت
ز امر یزدان قادر ازلی

نار شد بهرشان چو خلدبرین
که بود این سزای خوش‌عملی

با سعادت قرین و همدم شد
گشت مقبول حق ز بی‌خللی

بهر این فرقه حق عیان فرمود
جلوات نبی و نور ولی

که: منم نور احمد مختار
مهر من نیست غیر مهر علی

ناگهان شد عیان در آن وادی
نور مولا علی ز بی‌حللی

چون به خود آمدند، می‌گفتند
در حضور خدای لم‌یزلی

که، علی دست قادر ازلی‌ست
رشتهٔ ماسوی به دست علی‌ست


دوشم آمد فرشته‌ای از در
که رسید، ای رفیق وقت سفر

سفری عاشقانه باید کرد
همره کاروانیان سحر

شمع راه تو باد، شعلهٔ آه!
زاد راه تو باد، خون جگر

چشمم، از شوق گشت کوکب‌ریز
دامنم شد ز اشک، پر اختر

جانم از شوق دوست در تب و تاب
دلم از عشق دوست در آذر

پا نهادم به فرق هستی خویش
پر گشودم به عالمی دیگر

بود بزمی به پا در آن وادی
که در آن، زهره بود رامشگر

مجلسی باصفاتر از مینو
محفلی، از بهشت نیکوتر

بود سلمان به جمع همچون شمع
در کفی جام و در کفی ساغر...

برده از هوششان به نغمه، بلال
کرده سر مستشان ز می، قنبر

گفت سلمان که کیستی؟ گفتم:
شاعر اهل‌بیت پیغمبر

چون مرا رخصت بیان فرمود
جا گرفتم به عرشهٔ منبر

هست در خاطرم که می‌خواندم
این دو مصرع به مدحت حیدر

که، علی دست قادر ازلی‌ست
رشتهٔ ما سوی به دست علی‌ست


سوختم سوختم ز شعلهٔ آه
آه از دست آتش دل، آه

می‌کشم روز و شب ز پردهٔ دل
آه جانسوز و نالهٔ جانکاه

دل من مبتلای دلداری‌ست
که کسی در دلش ندارد راه

بر رخ افشانده زلف را گویی
روی مه را گرفته ابر سیاه

نسبت روی او به مه کردم
آه از این اشتباه و جرم و گناه

که: رخش را غلام درگاهند
روزها: آفتاب و شب‌ها: ماه

ملکوتی خصال و عرشی فر
ابدی حشمت و ازل خرگاه

ازلی میر و جاودانه امیر
ایزدی شوکت و خدایی جاه

او رفیع است و درک ما ناچیز
او بلند است و فکر ما کوتاه

گاه سیر حریم رفعت او
از سر چرخ اوفتاده کلاه

نه منم مبتلای او که جهان
کرده مفتون خود به نیم نگاه

قسمتم چون که نیست شرب مدام
می‌زنم می ز جام او گه‌گاه...

تن او بس لطیف‌تر از جان
باد ارواح العالمین لفداه!

که، علی دست قادر ازلی‌ست
رشتهٔ ما سوی به دست علی‌ست...


ما همه بنده‌ایم و مولا اوست
که علی با حق است و حق با اوست

ما همه ذره‌ایم و او خورشید
ما همه قطره‌ایم و دریا اوست

محفل‌آرای بزم وادی طور
مشعل‌افروز طور سینا اوست

آنکه لعل لبش به وقت سخن
کند احیا دو صد مسیحا اوست

آنکه بیرون کشد ز چنگ غروب
قرص خورشید را به ایما اوست

آنکه در بارگاه قرب خداست
محور رخسار حق سراپا اوست

آنکه در گوش خاکیان گوید
قصهٔ راز آسمان‌ها اوست

از شرف آنکه روی دوش نبی
جای دست خدا نهد پا اوست

با نبی آنکه گفت در خلوت
راز معراج آشکارا اوست

آنکه هر دم ز حال قاتل خویش
شود از روی لطف جویا اوست

آنکه در حق دشمنان کرده‌ست
رحمت و شفقت و مدارا اوست

دل پروانه می‌تپد از شوق
هر کجا شمع محفل‌آرا اوست

گفتم ای دل که کیست دلدارت؟!
آهی از دل کشید و گفتا: اوست

که، علی دست قادر ازلی‌ست
رشتهٔ ما سوی به دست علی‌ست

#محمدعلی_مجاهدی

ساز غم گر ترانه‌‏ای می‌داشت
آتش دل، زبانه‌‏ای می‌داشت

کاش مرغ غریب این گلشن
الفتی با ترانه‌‏ای می‌داشت

سال‌ها با تو بود همسایه
اگر انصاف، خانهای می‏‌داشت

با تو عمری هم‌آشیان می‌شد
حق، اگر آشیانه‌‏ای می‌داشت

آستان تو بود یازهرا
گر ادب، آستانه‌ای می‏‌داشت

در زمان تو زندگی می‌کرد
گر صداقت، زمانه‌‏ای می‌داشت

گر که میزانِ حق زبان تو بود
این ترازو زبانه‌‏ای می‌داشت

گر مزار تو بی‌‏نشانه نبود
بی‌نشانی نشانه‌‏ای می‌داشت...

شب اگر داشت دیده، در غم او
گریه‏‌های شبانه‌ای می‌داشت

گر غمش بحر بی‌کرانه نبود
غم و ماتم کرانه‌‏ای می‌داشت

بهر قتلش به جز دفاع علی
کاش دشمن بهانه‌‏ای می‌داشت

به سر و روی دشمنش می‌زد
شرم اگر، تازیانه‌ای می‌داشت

شانه می‌‏کرد زلف زینب را
او اگر دست و شانه‌ای می‏داشت

قصه را تازیانه می‌داند
در و دیوار خانه می‌داند


آتش کینه چون زبانه کشید
کار زهرا به تازیانه کشید

دشمن دل‌سیه، به رنگ کبود
نقش بی‌مهری زمانه کشید

آتش خشم خانمان‌سوزش
پای صد شعله را به خانه کشید

در میانش گرفت شعلۀ‏ کین
پای حق را چو در میانه کشید

همچو شمعی که بی‏‌امان سوزد
شعله از جان او زبانه کشید...

قامتش حالت کمانی یافت
بس‌که بار محن به شانه کشید

سبحه، مشق سرشک او می‌‏کرد
بس‌که نقش هزار دانه کشید

بر رخ این حقیقت معصوم
نتوان پردۀ‏ فسانه کشید

قصه را تازیانه می‏ داند
در و دیوار خانه می‌داند


گل خزان شد، صفای او باقی‌ست
رنگ و بوی وفای او باقی‌ست

رفت زهرا، ولی به گوش علی
نالۀ‏ «ای خدای» او باقی‌ست!

یاعلی گفت و گفت، تا جان داد
این خدایی ندای او باقی‌ست

در دل ما که کربلای غم‏ است
نینوایی نوای او باقی‌ست

بر لب او که خاتم وحی‏ است
نقش یا مرتضای او باقی‌ست

زیر این نُه رواق گنبد چرخ
نالۀ او، صدای او، باقی‌ست

گرچه دستش ز دست رفته، ولی
لطف مشکل‌گشای او باقی‌ست

گاه پا می‏‌نهد به خانۀ‏ دل
در دلم جای پای او باقی‌ست

اوفتاده علی ز پا چه کند؟
نیم‌جانی برای او باقی‌ست

قصه را تازیانه می‏ داند
در و دیوار خانه می‌داند


به دعا دست خود که برمی‌داشت
بذر آمین در آسمان می‌کاشت

به تماشا، مَلَک نمازش را
نردبانی ز نور می‌‎پنداشت

چه نمازی؟ که تا به قبّۀ‏ عرش
بُرد او را و نردبان برداشت!

پرچم دین ز بام کعبه گرفت،
بُرد و بر بام آسمان افراشت

بس که کاهیده بود، شب او را
شبحی ناشناس می‌انگاشت

خصم بیدادگر ز جور و ستم،
هیچ در حقّ او فرونگذاشت!

تا نینداختش به بستر مرگ
دست از جان او مگر برداشت؟

قصه را تازیانه می‌داند
در و دیوار خانه می‌داند


سخن از درد و صحبت از آه است
قصۀ درد او چه جان‌کاه است

راه حق، جز طریق فاطمه نیست
هر که زین ره نرفت، گمراه است...

در مسیری که عشق می‌‌تازد
تا به مقصود، یک‌قدم راه است

با غم تو، دلی که بیعت کرد
تا ابد در مسیرِ الله است

در بهاران، خزان این گل بود
عمر گل‌ها همیشه کوتاه است

این که بر لب رسیده، جان علی‌ست
دل گمان می‌کند هنوز، آه است

خون شد، از سینۀ ‏تو بیرون ریخت
حق ز حال دل تو آگاه است

هر که آمد، به نیمۀ ره ماند
غم فقط با دل تو همراه است

آن که بعد از کبودی رخ تو
با خسوف، آشتی کند، ماه است

قصه را تازیانه می‌داند
در و دیوار خانه می‌داند...


رفتی و زینب تو می‌مانَد
خط تو، مکتب تو می‌مانَد

بر کف زینب، این زبان علی
رشتۀ مطلب تو می‌مانَد

تا حسینی و کربلایی هست
قصۀ زینب تو می‌مانَد

از علی دم زدی و، نام علی
تا ابد بر لب تو می‌مانَد

تا ابد در صوامع ملکوت
نالۀ‏ یا رب تو می‌مانَد

هم نماز نشستۀ تو به روز
هم نماز شب تو می‌مانَد...

در سپهر شهامت و ایثار
پرتو کوکب تو می‌مانَد

خون تو پشتوانۀ‏ دین ‏است
تا ابد مذهب تو می‌مانَد...

قصه را تازیانه می‌داند
در و دیوار خانه می‌داند


بی تو ای یار مهربان علی!
شعله سر می‌کشد ز جان علی

بی تو ای قهرمان قصۀ‏ عشق،
ناتمام است داستان علی...

خطبۀ‏ ناتمام زهرا کرد
کار شمشیر خون‌فشان علی

خواست نفرین کند، که زهرا را
داد مولا قسم به جان علی-

-که ز قهر تو ماسِوا سوزد؛
صبر کن صبر، مهربان علی!

ذوالفقار برهنۀ سخنش
کرد کاری به دشمنان علی،

که دگر تا ابد به زنهارند
از دم تیغ جان‌ستان علی

با وجودی که قاسم رزق است
ساخت عمری به قرص نان علی

بعد او، خصم دون که می‌‏پنداشت
به سه نان می‌خرد سنان علی،

بود غافل که چون به سر آید
دورۀ صبر و امتحان علی

دشمنان را امان نخواهد داد
لحظه‌‏ای تیغ بی‌امان علی...

رفت زهرا و اشک از دنبال
وز پی او روان، روان علی...

درد دل را به چاه می‌گوید
رفته از دست، همزبان علی

آن شراری که سوخت زهرا را،
سوخت تا مغز استخوان علی

قصه را تازیانه می‌داند
در و دیوار خانه می‌داند

#محمدعلی_مجاهدی

 

ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حق‌نگر ساقی کوثر روشن

در سراپردۀ عصمت که ملک راه نداشت
از جمالت دل صدّیقۀ اطهر روشن

یثرب اَر فخر فروشد به فلک نیست عجب
که شد از نور تواَش مطلع و منظر روشن

تیرگی نیست در آن سینه که مهر تو در اوست
که ز مهر تو شده سینۀ حیدر روشن

غنچۀ جان شبیر از گل روی تو شکفت
وز تماشای تو شد خاطر شبّر روشن

آیت لطف خدایی و به هر دل تابی
گر بُوَد سنگ، شود چون دل گوهر روشن

نه همین روی زمین از رخ تو روشن شد
که ز میلاد تو شد اَنجم و اختر روشن

«زیب اب» نام گرفتی و مرا فخر این بس
که شد از نام دلارای تو دفتر روشن

در سراپردۀ عصمت تو از آن زینِ اَبی
که ز سر تا به قدم قدس و عفاف و ادبی


ادب آموختۀ مکتب طاهایی تو
تربیت‌ یافتۀ دامن زهرایی تو

زینت قامت دین، زیور رخسار شرف
مظهر کاملۀ عفّت و تقوایی تو

گل گلزار نبی، میوۀ بستان علی
خانۀ فاطمه را شمع دلارایی تو...

عبرت‌آموز زنانی به حجاب و به وقار
برتر از آسیه و هاجر و سارایی تو

حوریان راست به خاک قدمت بوسه از آنک
غنچۀ گلبن انسیۀ حورایی تو

عجبی نیست اگر زینِ اَبَت نام دهند
که گرامی ثمر اُمّ ابیهایی تو

در صف حشر که هنگام شفاعت باشد
مادرت فاطمه را همره و همپایی تو

در سراپردۀ عصمت تو از آن زینِ اَبی
که ز سر تا به قدم قدس و عفاف و ادبی

#حمید_سبزواری

گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم

غم، کم و بیش هست با همه، گفت
نه به قدرِ هلاکِ جان، گفتم

غم صفا می‌دهد به دل‌ها، گفت
دلِ من خون شد الامان، گفتم

عقده‌ی دل به گریه وا کن، گفت
بنگر این چشم خون‌فشان، گفتم...

«اَلبَلا لِلوَلا» شنیدی؟ گفت
در بلا دادم امتحان، گفتم

صبرکن، تا ظفر درآید، گفت
که عیان را مکن بیان، گفتم

اجرِ صبرِ تو وصل باشد، گفت
برده هجر از کَفَم عنان، گفتم

در تبِ عشق، تاب باید، گفت
کو مرا طاقت و توان، گفتم...

سَرِ سودای یار داری؟ گفت
سر چه باشد؟ بخواه جان، گفتم

کیست مولای و مقتدایت؟ گفت
«سیّدی صاحب‌الزّمان»، گفتم

چیست از حضرتش امیدت؟ گفت
خواهم از او خطِ امان، گفتم

شبِ میلاد اوست امشب، گفت
در مدیحش غزل بخوان، گفتم

وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»


بشنو از راویان روایت نور
که به وجد آیی از ترنّم و شور

روزی از روزها امام نقی
گفت با خادم سرا «مسرور»:

که برو «بُشرِ بِن سلیمان» را
به سراپرده‌ام بخوان به حضور

این بشارت به بُشر بَرده‌فروش
چون که ابلاغ شد، به شوق و به شور

به سر آمد، به پای‌بوسِ امام
هادی دین و معنی و الطّور

چشم در چشم و لب پر از لبیک
تا چه فرماید آن سلاله‌ی نور

گفت مولی: بدان به خاطر من
کرده‌ای اندیشه‌ای خطیر خطور

بنشین در برم که ره یابی
به امید خدا بدان منظور

پس از آن، آن یگانه آیتِ نصر
که به کف داشت رایتِ منصور

نامه‌ای با خط فرنگ نوشت
ساخت آن را به مُهر خود ممهور

گفت: ای پیک! این تو این پیغام
گفت: ای دوست! این تو، این دستور

«بَدره‌ای زر» به او سپرد امام
گفت این زر، ضمیمه‌ی منشور

راهِ بغداد پیش گیر و برو
با توکّل به ذات حیّ غفور

منتظر باش، بر لبِ ساحل
تا رسد کشتی مراد از دور

کشتی حامل اسیران است
از ایالات دور و خطّه‌ی تور

همه را عرضه می‌کنند و تو هم
در همه حال باش سنگ صبور

تا کنیزی بدین صفات و کمال
کند از آن میان چو ماه ظهور

در حجابِ عفاف و عصمت و قدس
باشد آن گلبن ادب مستور

چون از این نامه مُهر برگیرد
دیده‌اش روشنی بیابد و نور

به خریداری‌اش قدم بگذار
بگذرم ـ «اِنَّ سَعْیُکُم مَشکور»

او عروس من است، فرزندم
«عسکری» می‌پذیردش به حضور

آرزویم طلوع خورشیدی‌ست
روشنی‌بخش‌تر ز جلوه‌ی طور

نه همین دارم انتظارش من
که جهان دارد انتظارِ ظهور...

وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»


پرده تا از رخ پگاه افتاد
در فضا برق یک نگاه افتاد

بود این برقِ شادی، از دل «بُشر»
که نگاهش به دخت شاه افتاد

سجده‌ی شکر حق به جای آورد
از غم آسود و در رفاه افتاد

سوی «سامرّه» هم‌سفر با او
دخت قیصر «ملیکه» راه افتاد


گفت ای بُشر! در ولایت روم
به هوای گلی، گیاه افتاد

بزم عقد من و پسر عمّم
پا گرفت و طرب به راه افتاد

خطبه‌ی عقد را نخوانده عجیب
اتفاقی به بزم شاه افتاد

تخت در هم شکست و غوغا شد
لرزه بر کاخ و بارگاه افتاد

دستِ افسوس زد به هم داماد
گویی از آسمان به چاه افتاد

بزم عیش از قضا، عزا گردید
اُسقُف از روی جایگاه افتاد...

یا قیامت به پای شد، یا نه
«پاپ اعظم» به اشتباه افتاد

پس از آن حادثات، بر سَرِ من
سایه‌ی رحمتِ اله افتاد

دل و جان در هوای حضرت دوست
سر و کارم به اشک و آه افتاد

تا شبی، در عوالم رؤیا
چشمِ مشتاقِ من، به ماه افتاد

دل من سر نهاد بر قدمش
اشک شوقم به خاک راه افتاد

شعله‌ی اشتیاق و آتش مهر
در نهادم به یک نگاه افتاد

در شگفتم! کنون که بر سرِ من
سایه‌ی آن جهان‌پناه افتاد

وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»


«نرگس» آن عشق مانده در جانش
در دل و دیده‌ی گل‌افشانش

گل سرخ محمّدی، «مهدی»
تا شکوفا شود به دامانش

آوَرَد گلبنی همیشه بهار
چشم بد دور از گلستانش

ماهِ شعبان، دو نیمه شد وانگاه
عظمت یافت رتبه و شأنش...

زادروزِ «بقیة‌الله» است
آفرین خدای بر جانش

دفتر مدح اوست «جاءَ الحق»
«زَهَقَ الباطل» است عنوانش

سوره‌ی «هَل اَتی عَلَی الاِنسان»
صورتی از کمال و احسانش...

میهمان شد به جلوه‌گاهِ شهود
دست غیبِ خدا نگهبانش

خواند او را «خلیفة الرّحمن»
کردگار رحیم و رحمانش

بشریّت نداشت تاب ظهور
پرده‌ی غیب کرد پنهانش

«سیصد و سیزده» خداجویند
جمع یاران و جان‌نثارانش

طالعِ سعد بین! که در همه حال
حافظِ جان اوست جانانش

به امیدی که صبح وصل رسد،
دست کوتاه ما به دامانش

جانم ارزانیِ نگاهش باد
پدر و مادرم به قربانش

طوطی طبع من اگر چه شده‌ست
در پس آینه غزل‌خوانش

وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»


مانده‌ام از تو دور، می‌دانم
دور ماندم ز نور، می‌دانم

لذّت وصل توست شیرین‌تر
از شراب طهور، می‌دانم

می‌درخشد از آفتاب رُخت
نورِ «اللهُ نور»، می‌دانم

نور «لا شرقیٌ و لا غربی»
از تو یابد ظهور، می‌دانم...
مُحرم کعبه‌ی وصالم، لیک
از حریم تو دور، می‌دانم

آرزوی محال من این است:
درک فیض حضور ـ می‌دانم

قصر آمال و آرزویم شد
پایمالِ قصور، می‌دانم

دل درهم شکسته‌ای‌ست مرا
مثل جام بلور، می‌دانم

اشک ما را به خاک پای شما
نیست برگ عبور، می‌دانم

آنچه کام مرا کند شیرین
چیست؟ این اشک شور، می‌دانم

می‌شود آب، از صبوری من
دل سنگِ صبور، می‌دانم

دیدت طلعت تو، می‌طلبد
یک جهان شوق و شور، می‌دانم

من که بالاترین فضیلت را
انتظارِ ظهور می‌دانم

وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»


ای ولیِّ خدایِ عَزَّ وَ جَلّ
شأن تو از هر آفریده اجلّ

چترِ فیض تو بر سرِ آفاق
سایه گسترده، تا ابد ز ازل...

در پناه تو، ای خلیل خدا!
نپذیرد بنای وحی، خلل

ای صلای تو، وحدت توحید
ای پیام تو اتّحاد ملل

خیز و از دامن حرم بزدای
نام «عُزّی» و ننگِ «لات و هُبل»

باز «اصحاب فیل» زنده شدند
دست در دست «وارثان جمل»

بنشین! بر سریر عدل و امان
بنشان! آتشِ جدال و جدل

پرده بردار «یا امین الله»!
از نفاق منافقان دغل

گر مقدّر شود، به آسانی
مشکل غیبت تو گردد حل

با تو تجدید عهد خواهم کرد
طوطی طبع من به قول و غزل

شب یلدای هجر می‌خوانم
از حدیثی مفصّل، این مجمل

دل به جان، جان به لب رسید بیا
«اِنَّ خیر الکلام قَلَّ و دَلّ»

من که همچون هلال، از غمِ هجر
زانوی غم گرفته‌ام به بغل

وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»


از تو گلزار وحی، خرّم شد
لبِ گل وا به خیر مقدم شد

هر پیام آوری ز خرمن تو
خوشه‌چین ـ جز «نبی اکرم» ـ شد

به امید نجات «نوح نبی»
دست بر دامن تو در یم شد

از تو آتش صفای گلشن یافت
به «خلیل خدا» مسلّم شد...

قطره‌ای از سحاب رحمت تو
در بیابان چکید و «زمزم» شد

نه همین از صفای «ابراهیم»
که ز سعی تو کعبه محکم شد

دست بر دامن تو زد «یعقوب»
که به «یوسف» رسید و بی‌غم شد

شد «کلیم» از تو «موسی عمران»
که به وادی قُدس، مَحرَم شد...

تا گرفت از تو درسِ صبر «ایّوب»
به صبوری عَلَم به عالم شد

فیض عام تو در دل دریا
مونِس «یونس نبی» هم شد

باز کردی تو نطق «عیسی» را
که به عصمت، گواهِ «مریم» شد

ای مرام تو التفات و کرم
بی‌تو دل‌ها، صراحی غم شد

سر و سامان عشق، بر هم خورد
چهره‌ی روزگار درهم شد

هر کجا سروِ راست قامت بود
زیرِ بارِ مفارقت خم شد

در مقامی، که خیل مشتاقان
در فراق تو صبرشان کم شد

وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»


ای ز صبر تو صبر، مات، بیا
ای تو سرچشمه‌ی حیات، بیا

«یابنَ وَ العادیات، یابن الطّور»
«یابن طاها و محکمات» بیا

«یابن آیات و بیّنات» اَلغَوث
«یابن یاسین و ذاریات»، بیا...

فصلِ «آتَیتُمُ الزّکوة» رسید
اصلِ «قد قامتِ الصّلوة» بیا

جز تو «یابن الدَّلائل المشهود»
کیست مجلای نور ذات، بیا

جز تو «صدرُ الخلائق ذوالبِرّ»
کیست؟ ای احمدی‌صفات، بیا

جز تو سِرِّ «اَقِم بِهِ الحَق» کیست؟
تو به حق می‌دهی ثبات، بیا

جز تو «یاین المَعالِمِ المأثور»
که به ما می‌دهد برات؟ بیا...

ای همه قدسیان به قربانت
ای سر و جان ما فدات، بیا

عطش کربلاست در دل من
تشنه‌ام، تشنه‌ی فرات، بیا

غرق بحر غمم «بِنَفسی اَنْت»
آخر ای کشتی نجات، بیا

وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»


آخرین حجت خدایی تو
که ز خلق خدا، جدایی تو

خلف صالحی و منتَظَری
پسر مکّه و منایی تو

گل دامان نرگسی آری
زاده‌ی سُرَّ مَن رءایی تو

نور چشم خدیجة الغَرّاء
قرة العین مصطفایی تو

ای حَسن خصلت، ای حسین صفات
وارث علم مرتضایی تو

گلبن سرخ زُهرة‌الزهرا
جلوه‌ی سبز مجتبایی تو

یادگار هُداة مهدیّین
ناشرُ رایةَ الهدایی تو

تو نه تنها مُذِلِّ اعدایی
که مُعِزً لِاولیایی تو...

ای که در قابِ قوسِ اَوْ اَدنی
زینت عرش کبریایی تو

همه جا غرق عطر توست ولی
محو گلزار کربلایی تو

عقده از کار عالمی وا کن
که نسیم گره‌گشایی تو

اینکه می‌گویم «اَینَ وجهُ الله»؟
چون جمال خدانمایی تو

اینکه فریاد می‌زند مُضطر
چون یُجاب اذا دعایی تو

آخر ای مُحیی مَعالِمِ دین
در حجاب این‌قَدَر چرایی تو؟

ای وجود تو رمز یُحیِ الارض
ای امید بشر! کجایی تو؟

بی‌رضای خدا، ز پرده‌ی غیب
گرچه دانم برون نیایی تو

وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»

#محمدجواد_غفورزاده