شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#قیصر_امین_پور» ثبت شده است

تو همچون غنچه‌های چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
مگر راز حیات جاودان را
تو از فهمیده‌ها فهمیده بودی؟

#قیصر_امین_پور

دگر این دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
چنان در دوزخ دنیا دلم سوخت
که دیگر بار، سوزاندن ندارد

#قیصر_امین_پور

ایمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مرکبش بود نماز
هنگام که هنگامهٔ آن کار رسید
چون بوسه میان دو لبش بود نماز

#قیصر_امین_پور

از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
هر چند دعای ما اجابت نشود
هم‌صحبتی تو در جهان ما را بس

#قیصر_امین_پور

آنسان که تویی هیچ‌کس آگه به تو نیست
راهی ز فراز عقل کوته به تو نیست
هر چند تو را هزار ره باشد، لیک
جز راه دل از هیچ رهی ره به تو نیست

#قیصر_امین_پور

ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
دیدار تو را همه نشانی دادند
ای در همه جا، کجاست پس خانۀ تو

#قیصر_امین_پور

چشم‌ها پرسش بی‌پاسخ حیرانی‌ها
دست‌ها تشنه‌ی تقسیم فراوانی‌ها

با گل زخم، سر راه تو آذین بستیم
داغ‌های دل ما جای چراغانی‌ها

حالیا دست کریم تو برای دل ما
سرپناهی‌ست در این بی‌سر و سامانی‌ها

وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی
 ای سرانگشت تو آغاز گل‌افشانی‌ها

فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید
فصل تقسیم غزل‌ها و غزل‌خوانی‌ها

سایه‌ی امن کسای تو مرا بر سر و بس
تا پناهم دهد از وحشت عریانی‌ها

چشم تو لایحه‌ی روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانی‌ها

#قیصر_امین_پور


خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه‌ی فریاد کردن

خوشا از نی خوشا از سر سرودن
خوشا نی‌نامه‌ای دیگر سرودن

نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است

نوای نی، نوای بی‌نوایی‌ست
هوای ناله‌هایش، نینوایی‌ست

نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گُل، بیماری سنگ

قلم، تصویر جانکاهی‌ست از نی
علم، تمثیل کوتاهی‌ست از نی

خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد

دل نی، ناله‌ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پر سوز

چه رفت آن روز در اندیشه‌ی نی
که این‌سان شد پریشان بیشه‌ی نی؟

سری سرمست شور و بی‌قراری
چو مجنون در هوای نی سواری

پر از عشق نیستان سینه‌ی او
غم غربت، غم دیرینه‌ی او

غم نی بندبند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست

دلش را با غریبی، آشنایی‌ست
به هم اعضای او وصل از جدایی‌ست

سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال

ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد

سری بر نیزه‌ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل...

گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی

چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد

به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود زِ نی شکر فشانی

اگر نی پرده‌ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش می‌کشاند

سزد گر چشم‌ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند

شگفتا بی سر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق...

#قیصر_امین_پور
#آینه‌های_ناگهان

روز عاشوراست
کربلا غوغاست
کربلا آن روز غوغا بود
عشق، تنها بود!
آتشِ سوز و عطش بر دشت می‌بارید
در هجوم بادهای سرخ
بوته‌های خار می‌لرزید
از عَرَق پیشانی خورشید، تر می‌شد
دم به دم بر ریگ‌های داغ
سایه‌ها کوتاه‌تر می‌شد
سایه‌ها را اندک اندک ریگ‌های تشنه می‌نوشید
زیر سوز آتش خورشید
آهن و فولاد می‌جوشید

دشت، غرق خنجر و دشنه
کودکان، در خیمه‌ها تشنه
آسمان غمگین، زمین خونین
هر طرف افتاده در میدان:
اسب‌های زخمی و بی‌زین
نیزه و زوبین
شور محشر بود
نوبتِ یک یار دیگر بود
خطی از مرز افق تا دشت می‌آمد
خط سرخی در میان هر دو لشکر بود
آن طرف، انبوه دشمن
غرق در فولاد و آهن بود
این طرف، منظومهٔ خورشیدِ روشن بود
این طرف، هفتاد سیّاره
بر مدار روشن منظومه می‌چرخید
دشمنان، بسیار
دوستان، اندک
این طرف، کم بود و تنها بود
این طرف، کم بود، اما عشق با ما بود

شور محشر بود
نوبت یک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید:
«نوبت جولانِ اسب کیست؟»
دشت، ساکت بود
از میان آسمانِ خیمه‌های دوست
ناگهان رعدی گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست!
این صدا از ماست!
این صدای زادهٔ زهراست
«هست آیا یاوری ما را؟»
باد با خود این صدا را برد
و صدای او به سقف آسمان‌ها خورد
باز هم برگشت:
«هست آیا یاوری ما را؟»
انعکاس این صدا تا دورترها رفت
تا دلِ فردا و آن‌سوتر ز فردا رفت

دشت، ساکت گشت
ناگهان هنگامه شد در دشت
باز هم سیّاره‌ای دیگر
از مدار روشنِ منظومه بیرون جَست
کودکی از خیمه بیرون جَست
کودکی شورِ خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت: «اینک من،
یاوری دیگر»
آسمان، مات و زمین، حیران
چشم‌ها از یکدگر پرسان:
«کودک و میدان؟»
کار کودک خنده و بازی‌ست!
در دل این کودک اما شوق جانبازی‌ست!
از گلوی خستهٔ خورشید
باز در دشت آن صدای آشنا پیچید
گفت: «تو فرزند آن مردی که لَختی پیش
خون او در قلب میدان ریخت!
هدیه از سوی شما کافی است!»
کودک ما گفت:
«پای من در جستجوی جای پای اوست!
راه را باید به پایان برد!»
پچ پچی در آسمان پیچید:
«کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟!
این زبان آتشین از کیست؟
او چه سودایی به سر دارد؟»
و صدای آشنا پرسید:
«آی کودک، مادرت آیا خبر دارد؟»
کودک ما گرم پاسخ داد:
«مادرم با دست‌های خود
بر کمر، شمشیر پیکار مرا بسته است!»

از زبانش آتشی در سینه‌ها افتاد
چشم‌ها، آیینه‌هایی در میان آب
عکسِ یک کودک
مثل تصویری شکسته
در دلِ آیینه‌ها افتاد
بعد از آن چیزی نمی‌دیدم
خون ز چشمان زمین جوشید
چشم‌های آسمان را هم
اشک همچون پرده‌ای پوشید
من پس از آن لحظه‌ها، تنها
کودکی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
هر طرف می‌گشت
می‌خروشید و رَجَز می‌خواند:
«این منم، تیر شهابی روشن و شب‌سوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید، خورشید جهان‌افروز!
برقِ تیغ آبدار من
آتشی در خرمن دشمن»
خواند و آن‌گه سوی دشمن راند

هر یک از مردان به میدان بلا می‌رفت
در رجزها چیزی از نام و نشان می‌گفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان می‌گفت
او خودش را ذره‌ای می‌دید از خورشید
او خودش را در وجود آن صدای آشنا می‌دید
او خدا را در طنینِ آن صدا می‌دید!
گفت و همچون شیر مردان رفت
و زمین و آسمان دیدند:
کودکی تنها به میدان رفت
تاکنون در هر کجا پیران،
کودکان را درس می‌دادند
اینک این کودک،
در دل میدان به پیران درس می‌آموخت
چشم‌هایش را به آن سوی سپاهِ تیرگی می‌دوخت
سینه‌اش از تشنگی می‌سوخت
چشم او هر سو که می‌چرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه می‌رویید
کودکی لب تشنه سوی دشمنان می‌رفت
با خودش تیغی ز برقِ آسمان می‌برد
کودکی تنها که تیغش بر زمین می‌خورد
کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم می‌زد!
در زمین کربلا با گام‌های کودکانه
دانهٔ مردانگی می‌کاشت
گرچه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت!
کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان، غرق تماشا بود
ابرها را آسمان از پیشِ چشمِ خویش پس می‌زد
و زمین از خستگی در زیر پای او نفس می‌زد
آسمان بر طبل می‌کوبید
کودکی تنها به سوی دشمنان می‌راند
می‌خروشید و رجز می‌خواند
دستهٔ شمشیر را در دست می‌چرخاند
در دل گرد و غبارِ دشت می‌چرخید
برق تیغش پارهٔ خورشید!
شیههٔ اسبان به اوج آسمان می‌رفت
و چکاچاکِ  بلند تیغ‌ها در دشت می‌پیچید
کودک ما، با دل صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد!
و سواران را، ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزه‌ای در قلب‌های آهنین انداخت
من نمی‌دانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمی‌دیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد
پردهٔ هفت‌آسمان افتاد
دشت، پرخون شد
عرش، گلگون شد
عشق، زد فریاد
آفتاب، از بام خود افتاد
شیونی در خیمه‌ها پیچید
بعد از آن، تنها خدا می‌دید
بعد از آن، تنها خدا می‌دید
قصهٔ آن کودک پیروز
سال‌ها سینه به سینه گشته تا امروز
بوی خون او هنوز از باد می‌آید
داستانش تا ابد در یاد می‌ماند
داستان کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم می‌زد!
خون او امروز در رگ‌های گل جاری‌ست
خون او در نبض بیداری‌ست
خون او در آسمان پیداست
خون او در سرخی رنگین‌کمان پیداست
این زمان، او را
در میان لاله‌های سرخ باید جُست
از میان خون پاک او در آن میدان
باغی از گل رُست
روز عاشوراست
باغِ گل، لب تشنه و تنهاست
عشق اما همچنان با ماست

#قیصر_امین_پور
#منظومه_ظهر_روز_دهم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در کربلا حدود نُه یا ده کودک شهید شدند، اما نام و نشان این کودک به روشنی پیدا نیست. گفته‌اند که گویا نام او«عَمرو» و پسر «مسلم بن عوسجه» یا «حرث بن جناده» بوده است. آنچه این ماجرا را زیباتر و شگفت‌تر می‌نماید این است که گویی خود نیز گمنامی را دوست‌تر داشته است، زیرا بر خلاف رسم معمول عرب که مبارزان در هنگام ورود به میدان، خود را با اصل و نسب و ایل و تبار در رجزهایشان معرفی می‌کنند، او به جای این‌که به نام و نشان و قوم و قبیله‌اش بنازد، با افتخار فریاد می‌زند:
«اَمیری حسینٌ و نِعْمَ الامیر» من آنم که امیر و مولایم حسین علیه‌السلام است و چه نیک مولایی! او خود را ذره‌ای می‌داند که می‌خواهد در خورشید عاشورا محو شود.
پس بهتر آن دیدیم که ما هم به جای تاریخ‌نگاری یا داستان‌سرایی، بیش از آن‌که نام او را بجوییم نشان او را بگوییم. چرا که از «گاف» و «لام»که در نام گل هست، نمی‌توان هیچ گلی چید یا رنگ و بویی دید و شنید و همان‌گونه که عاشورا خود در مرز زمان و مکان نمی‌گنجد او هم از محدودهٔ یک اسم و یک جسم کوچک فراتر است. او تصویری نیست که بتوان آن را در چارچوب یک قاب زندانی کرد، بلکه آینه‌ای‌ست برای بی‌نهایت تصویر!


چشمه‌های خروشان تو را می‌شناسند
موج‌های پریشان تو را می‌شناسند

پرسش تشنگی را تو آبی، جوابی
ریگ‌های بیابان تو را می‌شناسند

نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران تو را می‌شناسند

هم تو گل‌های این باغ را می‌شناسی
هم تمام شهیدان تو را می‌شناسند

از نشابور بر موجی از «لا» گذشتی
ای که امواج طوفان تو را می‌شناسند

بوی توحید مشروط بر بودن توست
ای که آیات قرآن تو را می‌شناسند
 
گر چه روی از همه خلق پوشیده داری
آی پیدای پنهان تو را می‌شناسند

اینک ای خوب! فصل غریبی سر آمد
چون تمام غریبان تو را می‌شناسند
 
کاش من هم عبور تو را دیده بودم
کوچه‌های خراسان تو را می‌شناسند

#قیصر_امین_پور
#سپیده_هشتم