شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#رضا_خورشیدی_فرد» ثبت شده است

امام سجاد (علیه‌السلام)
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ... وَ هَبْ لِی مَعَالِیَ الْأَخْلَاقِ
خداوندا! بر محمد و خاندانش ‌د‌‌‌‌‌رود فرست... و ارزش‏هاى والای اخلاقی را به من ببخش!
صحیفه سجادیه،‌ دعای مکارم الاخلاق

کم نیست گل محمدی در باغش
گل‌های بهشتند همه مشتاقش
در بین صحیفه واژه‌ها با صلوات
نابند چنان مکارم‌الأخلاقش

#رضا_خورشیدی_فرد

با ذکر حسین بن علی غوغا شد
درهای حرم با صلواتی وا شد
دیدیم ضریح را و دل‌ها لرزید
لبخند حبیب اذن دخول ما شد

#رضا_خورشیدی_فرد

غالب شده بود ترس بر عرصۀ جنگ
پر بود تمام معرکه از نیرنگ
دادند جواب حضرت عابس را
دل‌سنگ‌ترین مردم دنیا با سنگ

#رضا_خورشیدی_فرد

آمد به حرم، اگرچه دیر آمده بود
با اشک سوی نعم الامیر آمده بود
حر گفت از آداب زیارت با ما
با پای پیاده، سر به زیر آمده بود

#رضا_خورشیدی_فرد

دقیقه‌های پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود

به روی خاک، گلی بود از عطش سیراب
که هُرم گرم نفس‌هاش شعله‌پرور بود

مرور کرد تمام مسیر ذهنش را
که صفحه صفحه پُر از خاطرات پرپر بود

چه چشم‌ها که ندیدند چشم‌های ترش
چه گوش‌ها که برای شنیدنش کر بود

ز خون او همهٔ نیزه‌ها حنا بسته
لب تمامی شمشیرهایشان تر بود

در اوج کینه کسی داشت سمت او می‌رفت
و دست‌های پلیدش به دست خنجر بود

به روی تلّی از انبوه غصه‌های جهان
به جستجوی برادر، نگاه خواهر بود

که با نگاه غریبانه‌اش گره می‌خورد
و ابتدای غم از این نگاه آخر بود

زمان زمان قیامت، زمین... زمین لرزید
گمان کنم که همان روز، روز محشر بود

کسی شنیده شد از لابه‌لای هلهله‌ها
که نغمه‌های لب او «غریب مادر» بود

کسی به دست، سری، آن طرف به سر دستی
بس است روضهٔ لب تشنه‌ای که...

اگر که کشته نمی‌شد که نه... خدا می‌خواست
ولی مقابل خواهر نبود بهتر بود

حدود ساعت سه شاعر از نفس افتاد
دقیقه‌های پُر از التهاب دفتر بود

#رضا_خورشیدی_فرد

باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشم‌های مهربانش...

می‌خواست در سینه غمش پنهان بماند
نگذاشت اما گریه‌های بی‌امانش

دارد نفس‌های خودش را می‌شمارد
با هر قدم پشت سرِ آرام جانش

او می‌رود دامن‌کشان آرام آرام
مولای ما می‌ماند و داغ جوانش

چندین ستاره منتظر تا بازگردد
تا باز هم باشند محو کهکشانش

روی لب شمشیر او بانگ تفرّوا
از جنس صفین است شور نهروانش

آیا شنیدید إبن ملجم‌های کوفه!
فزت و ربّ الکربلا را از زبانش؟

پاشید از هم چون اناری دانه دانه
در لحظهٔ سرخ غروب بی‌کرانش

تأثیر آن دیدار آخر خوب پیداست
از عطر سیبی که می‌آید از دهانش

عمرش شبیه یک نماز صبح کوتاه
آمد سلام آخرش روی لبانش

پایان ابیات من و وقت نماز است
فرصت نشد دیگر بگویم از اذانش

#رضا_خورشیدی_فرد
#مرثیه_با_شکوه

همه گویند مجنونم همه گویند «دیوانَه‌م»
دلیل عاقلانه بودنش را من نمی‌دانم

همیشه رود می‌فهمد که جریان چیست در پایان
شبیه برکه‌ها در حسرت دریا نمی‌مانم

صراط المستقیم من! رئوف من! رحیم من!
تو را این گونه می‌بینم تو را این گونه می‌دانم

تو با چشمان خود پشت سر من آب می‌ریزی
تو با دستان خود رد می‌کنی از زیر قرآنم

تمام راه، زحمت‌های من بر روی دوش توست
مرا شرمنده‌تر از این نکن حالا که مهمانم

اگر شمس الشموسی این تو و این چهره‌ی زردم
بسوزانم بسوزانم بسوزانم بسوزانم

«ضمانت‌گاه» شاید باعث آرامشم باشد
که هم‌چون آهوی سرگشته‌ای از خود گریزانم

حدیث نور را من سلسله در سلسله خواندم
رسیدم تا به نیشابور فهمیدم مسلمانم

چرا هدهد نمی‌بینم میان این کبوترها؟
میان صحن تو انگار در ملک سلیمانم

اگرچه چند باری آمدم مشهد به پابوست
خدا می‌داند از هر چه نرفتن‌ها پشیمانم

به من لطفی کن ای چشمه به حق آن لب تشنه
به من لطفی کن ای باران که عطشانم ببارانم

شب جمعه‌ست فردا لحظه‌ی موعود می‌آید
میان جمکران در محضر تو ندبه می‌خوانم

همیشه با حضور تو حکایت همچنان باقی‌ست...

#رضا_خورشیدی_فرد

دور و بر خود می‌کشی مأنوس‌ها را
إذن پریدن می‌دهی طاووس‌ها را

وا می‌کنی سمت کویرِ این حوالی
با لطف پاکت پای اقیانوس‌ها را

«امید» دارویی‌ست در دارالشفایت
که با سخاوت می‌دهی مأیوس‌ها را

با آن دم قدسی خود شب‌های جمعه
رونق بده «یا نور و یا قدّوس»‌ها را

هر شب به یاد غربت شهر مدینه
روشن کنیم اینجا همه فانوس‌ها را

ای آبروی آب‌های این حوالی
سمت شما باز است این دستان خالی


وقتی که من از ماه می‌گیرم سراغت
می‌آورد دل را میان کوچه باغت

هفت آسمان، صدها ستاره می‌شمارد
هر شب به پای درس‌های چلچراغت

تو آیه‌های سورهٔ نوری، چگونه
پیدا کنم من راه خود را بی‌چراغت؟

این لاله‌هایی که به دامانت نشسته
تفسیر خوبی می‌شود از درد و داغت

انگار... نه من حتم دارم در بهشتم
آن لحظه‌ای که می‌نشینم در رواقت

ما لایق صحن و سرای تو نبودیم
همسایهٔ خوبی برای تو نبودیم


تو مهر زهرا را میان سینه داری
مهری که با آن اُلفتی دیرینه داری

از بس که آه زائرانت را خریدی
ایوان زیبایی پر از آئینه داری

هر صبح جمعه میزبان ندبه‌هایی
این است آن عهدی که با آدینه داری

تو از مدینه، کربلا، شام و خراسان
غم‌های بی‌اندازه‌ای در سینه داری

از نسل کوثر، معنی خیر کثیری
«با عشق،‌ خویشاوندی دیرینه داری»

فرسنگ‌ها راه است از ما تا صفایت
قربان آن صحن و سرای باصفایت


از ابتدا هم بود مشهد، مقصد تو
پل می‌زنم تا مقصدت از مشهد تو

عطر گل یاس از ضریحت می‌تراود
این مرقد زهراست یا که مرقد تو

عشق تو دریا را به ساحل می‌کشاند
ماه آبرو می‌گیرد از جزر و مد تو

خورشید دارد آرزو‌هایی طلایی
وقتی که می‌آید کنار گنبد تو

من شاعرت هستم ولی مثل همیشه
شعری ندارم تا که باشد در حد تو

من می‌نویسم بر روی سنگ مزارم
بانو! همیشه بوده از تو اعتبارم

#رضا_خورشیدی_فرد
#در_سایه_بیت_النور

حرم یعنی نگاه آبی دریا و طوفانش
حرم یعنی تلاطم‌های امواج خروشانش

حرم یعنی دعا یعنی توسل‌های در ندبه
حرم یعنی اجابت زیرگنبد، بین ایوانش

حرم یعنی همان آب گوارا ظهر تابستان
حرم یعنی همان خورشید دنیا در زمستانش

حرم بید است، مجنون است هرکس عاشقش باشد
میان بادها یک دم نمی‌خواهد پریشانش

حرم رود است، مشهود است هرکس شاهدش باشد
شهادت می‌دهد راکد نخواهد ماند جریانش

و مادر گریه گریه از حرم گفت و پسر فهمید
چه آشوبی‌ست در دلواپسی‌های فراوانش

پسر شوق پریدن را میان بال و پر حس کرد
پسر می‌رفت و مادر باز هم می‌شد غزل‌خوانش

حرم یعنی نگاه آبی دریا و طوفانش
تویی طوفان آن دریا، تویی موج خروشانش

اگر باران سنگ از آسمان بارید، چترش باش
که حتی نشکند در سنگ‌باران بغض گلدانش

پسر می‌رفت و مادر با طنین آیةالکرسی
سپرد او را به آغوش رسول‌الله و قرآنش

قد و بالای او را دید چندین بار با حسرت
فقط می‌گفت زیر لب: به قربانش به قربانش


پسر رفت و فضای خانه را عطر حرم پر کرد
و مادر ماند و عکسی در میان دست لرزانش


خبر آمد، ولی مادر از احوال حرم پرسید
نپرسید از پسر هرگز میان بغض پنهانش


پسر برگشت و مادر از حرم می‌خواند و می‌دانست
نشسته عمه‌ی سادات در شام غریبانش

#رضا_خورشیدی_فرد

روی زمین نگذاشتی شب‌ها سر راحت
وقتی که دیدی مستمندی را سر راهت

در جمع مردم با تبسم می‌نشستی آه
اما نگفتی با کسی جز چاه از آهت

در بین نخلستان عرق می‌ریختی هر روز
تا شب کمی خرما و نان باشد به همراهت

رؤیای زیبایی برای هر یتیمی بود
بین خرابه نیمه شب‌ها چهره ماهت

محراب کوفه شاهد راز و نیازت بود
مولای یا مولای نجوای سحرگاهت

هر چند طوفانی میان سینه ات جاری‌ست
آرامشی دارد توکلت علی اللّهت

شهری کمیلت می‌شود با هر فرازی از
یا نور و یا قدوس‌های گاه و بیگاهت

امروز هم دنیا به مردی چون تو محتاج است...

#رضا_خورشیدی_فرد
#فصل_شهادت